part 13

138 48 105
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

بعد از رفتن سهون، ژان به سمت اتاق پدرش حرکت کرد. نمیدونست این وقت شب پدرش چیکارش میتونست داشته باشه، ولی امیدوار بود اون چیزی که به ذهنش رسیده بود، به حقیقت نپیونده.

اما از اونجایی که خیلی آدم خوش شانسی نبود، دقیقا همون حرف ها، در انتظارش بود. بعد از اینکه تقه‌ای به در زد و اجازه ورود بهش داده شد، وارد شد و جلوی میزکار پدرش ایستاد.

سرش رو کمی به نشونه احترام خم کرد و نگاهی به چهره همیشه خونسرد پدرش انداخت.

+ مثل اینکه کارم داشتین پدر

پدرش بعد از کمی سکوت، برگه های توی دستش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید، بعد سرش رو بالا آورد و مستقیم تو تخم چشماش زل زد که لرزه‌ای به تن پسر مقابلش انداخت.

× کدوم گوری بودی؟

ژان که حالا کمی رگه های ترس توی وجودش ریشه کرده بود، سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و با صدای آرومی گفت:

+ بعد از موفقتی که داشتیم، با سهون رفته بودیم کلاب تا یکم خوش بگذردنیم و موفقیتمون رو جشن بگیریم

حالا تن صدای پدرش کمی بالا رفته بود.

× الان؟ شوخی میکنی ژان؟ مگه الان وقت خوش گذرونیه پسره‌ی احمق؟ توی این برهه زمانی حساس، وقتی به عنوان جانشین من انتخاب شدی و تمام رفتارهات و کارهات زیرنظر رئیس هونگه، شما پامیشید میرید کلاب؟ تا کی میخوای انقدر بی مسئولیت باشی؟

ژان که دست هاش، از پشت سرش مشت شده بودن و سرش رو پایین انداخته بود، با صدایی که سعی میکرد همچنان تحکم خودش رو حفظ کنه گفت:

+ از الان جدی تر به وظیفه‌امون عمل میکنیم و حواسمون به کارهامون هست، دیگه انقدر بی فکر عمل نمیکیم

× تو همیشه همین بودی، همینقدر بی مسئولیت و بی پروا......همیشه پی خوشگذرونی های خودت بودی و به این وظیفه لعنتیت کوچیک ترین اهمیتی نمیدادی. تا کی میخوای به این حماقتت ادامه بدی؟ الان کاملا روی شما دو نفر زومه، ممکنه حتی کلی آدم گذاشته باشه تا کارهاتون رو بررسی کنن، بعد تو بلند شدی رفتی خوشگذرونی و پی عشق و حال خودتی، همیشه منو ناامید میکنی

+ دیگه تکرار نمیشه پدر، قول میدیم سخت تر تلاش کنیم
× ژان بهتره حواست به کارا و رفتارات باشه، بار آخرته اینطور بی پروا عمل میکنی، تاکید میکنم بار آخرته. دفعه بعدی نسبت بهش بی تفاوت نمیمونم، حالا برو

ژان بعد از اینکه کمی سرش رو خم کرد، از اتاق پدرش خارج شد. نفس لرزونش که تمام مدت توی سینش حبس شده بود رو به بیرون فرستاد، دندون هاش از شدت عصبانیت روی هم ساییده میشد و حتی سردردش هم شدید تر شده بود.

THE GAME OF DESTINYDove le storie prendono vita. Scoprilo ora