part 57

153 43 266
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

*******

سوار ماشین و در حال حرکت به سمت عمارت بودن. تموم راه از وقتی که از عمارت وانگ خارج شدن بودن تا همین لحظه که هنوز سوار ماشین بودن، ساکت بودن و حرفی بینشون رد و بدل نشد. تا اینکه بالاخره سهون نتونست تحمل کنه و سکوت بینشون رو شکست.

سهون: حالت خوبه ژان؟

+ خوبم

با صدای آرومی زیرلب جواش رو زمزمه کرد.

سهون: ییبو توی رینگ بهت چی گفت؟

+ مهم نیست هون

سهون: چی گفت ژان؟

+ گفتم مهم نیست

سهون: مهم نیست که الان بابتش انقدر دلخوری؟

+ هون مگه بچم؟......الان بگم چه حرفی زده چیزی رو تغییر میده؟ حرف خاصی نزده و اصلا حرفش برام اهمیتی هم نداره

سهون خسته از لجبازی ژان، نفسش رو عمیق بیرون فرستاد و از اونجایی که میدونست با اصرار بیشتر فقط ژان بیشتر عصبی میشه، سعی کرد بیخیال بشه و بحث رو عوض کنه.

سهون: حالا مهارت هاش از نظرت چطور بود؟

ژان صادقانه گفت:

+ از اون چیزی که فکر میکردم مهارت ها و توانایی های بهتری داره و خیلی فرزه، و خب....زورش هم زیاده

سهون: از من زیاد تر؟

ژان نگاه عاقل اندرسفیه‌ای بهش انداخت.

+ فکر کردی زورت از من بیشتره گه‌گه کوچولو؟

سهون با ناباوری گفت:

سهون: گه‌گه کوچولو؟ هی هی اونی که همیشه تسلیم میشه شمایی جناب شیائو

ژان خودش هم حرف سهون رو قبول داشت، اما خب این به این معنی نبود که باید بهش اعتراف کنه.

+ سهون کوچولو

با خونسردی این رو گفت و از آینه‌ی ماشین متوجه مارکی شد که ریز ریز بهش میخنده. سرش رو عقب آورد و نگاه تیزی بهش انداخت.

+ به چی میخندی؟

با این حرفش مارک سریع خنده‌اش رو خورد و نگاهش رو از ژان گرفت و به روبه روش داد.

مارک: من؟ به جناب سهون رئیس

سهون با ناباوری گفت:

سهون: مااارک؟

مارک: بله قربان

سهون: من خنده دارم؟

مارک: بله قربان

مارک همونطور که سرش رو پایین انداخته بود تا خنده هاش مشخص نشه، ریزریز به عکس‌العمل های سهون میخندید.

THE GAME OF DESTINYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora