part 40

145 49 188
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

چانیول که متوجه اومدن پسرا شده بود، سمت در رفت و بازش کرد که بلافاصله بعد از دیدن جعبه‌ی پیتزای تو دست جین‌یونگ، چشماش برق زد. جلو رفت و یک جعبه‌ی پیتزا رو از دستش گرفت.

چان: جین‌یونگ پسرم، میدونی که عاشقتم نه؟

جین‌یونگ متعجب به کارای رئیسش نگاه میکرد و بعد از کمی مکث، وارد سوییت شد. چانیول بدون گفتن حرفی، سمت مبل رفت و با اشتها و درست مثل یک پسربچه، مشغول خوردن غذاش شد. جین‌یونگ سمت ژان و ییبو رفت و وقتی متوجه‌اش شدن، کمی خم شد.

_ اومدی جین‌یونگ....کارتون تموم شد؟ همه چیز رو بررسی کردید؟

جین‌یونگ: بله رئیس...‌گروهی رو که برای یافتن مکان دقیق عمارت شنگ فرستادین موفق به پیداش کردنش شدن، ماهم بعد از حدود دو ساعت تونستیم به عمارت ییتانگ بریم

_ خب...متوجه چیز عجیبی شدید؟

جین‌یونگ: راستش چیزی که توجهمون رو جلب کرد تعداد زیاد گارد ها و نگهبان هاشون بود، ولی خب نتونستیم خیلی به بررسی کردن ادامه بدیم

ییبو و ژان متفکر سر تکون دادن و این بار ژان خطاب به یکی از افراد خودش گفت:

+ عمارت شنگ چطور؟ چیز خاصی درموردش وجود داشت؟

پسر بعد از کمی فکر کردن، سرش رو به چپ و راست تکون داد.

× خیر قربان...همه چیز عادی بود

نیاز نبود خیلی فکر کنن تا همشون به نتایج یکسانی در رابطه با مکان فلش برسن.

_ منطقی ترین نتیجه‌ای که میشه از این موضوع گرفت اینه که فلش به احتمال زیادی دست ییتانگه

ژان سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.

+ حالا احتمال اینکه فلش دست ییتانگ باشه بیشتر از قبله، اما هنوزم مطمئن نیستیم...برای اطمینان و آشنایی بیشتر میرم یه نگاهی به اون منطقه بندازم

_ میریم یه نگاهی بندازیم

ژان نگاهی به ییبو که با خونسردی جمله‌اش رو اصلاح کرده بود انداخت. از اونجایی که دلیلی برای مخالفت باهاش وجود نداشت، بعد از کمی مکث، نگاهش رو ازش گرفت.

+ جین‌یونگ آدرس دقیق عمارت ییتانگ و شنگ رو بنویس و بده بهم، تا ما برگردیم میتونید کمی استراحت کنید

جین‌یونگ: چشم

خواست به کاری که بهش سپرده شد برسه، اما نگاهش به جعبه‌ی پیتزای توی دستش افتاد. مردد جعبه رو سمتشون گرفت و در جواب نگاه سوالی‌اشون، لبخند معذبی زد.

جین‌یونگ: در اصل به تعداد نفرات بودن، ولی جناب اوه دم در که بودن گفتن تا برگردن دیروقت میشه و کارشون ممکنه حتی بیشتر هم طول بکشه، سه جعبه رو برداشتن و رفتن...و خب...حالا یکی مونده....میتونید...باهم....بخورید

THE GAME OF DESTINYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang