لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.ژان که با شنیدن صداش متوجه شد که توهم نزده، نگاهش رو ازش گرفت و دوباره به روبهرو خیره شد، با لحنی خبری در جواب گفت:
+ وانگ ییبو
هرچقدر بیشتر به صحنهی مقابلش دقت میکرد، میزان متعجبش بیشتر از قبل میشد. تا اون لحظه حتی تصور نمیکرد و در خواب هم نمیدید که روزی ژان رو در این وضعیت ببینه.
_ اینجا چیکار میکنی؟
بعد از اینکه شاتی که ریخته بود رو سر کشید، با لحنی یکنواخت جواب داد:
+ خودت چی فکر میکنی؟
با چشمهاش کمی محوطه رو کند و کاو کرد تا ردی از سهون پیدا کنه، اما مثل اینکه اون پسر واقعا تنها به اونجا اومده بود. بعد از کمی مکث سوال بعدیاش رو پرسید تا مطمئن بشه.
_ تنهایی؟
ژان فقط به آرومی سر تکون داد و ییبو متفکر تر از قبل شد. یعنی باید نادیدهاش میگرفت و راهش رو میکشید و میرفت؟
اما هیچوقت ژان رو در این حالت ندیده بود و نمیتونست بیتوجه از کنارش رد بشه.
اون پسر بیهیچعنوان حال خوبی نداشت و لحظاتش رو تنها سپری میکرد، یعنی با چه بحرانی درحال دست و پنجه نرم کردن بود؟
ممکن بود با بودنش و پرسیدن سوالاتی اضافه، مثل فردی فضول بهنظر بیاد که صرفا برای رفع کنجکاویاش مکالمه رو شروع میکنه.
اما از طرفی نمیتونست در این وضعیت ولش کنه و بره. نیم نگاهی بهش انداخت و متوجه شاتی جدیدی که با سستی قصد نوشیدنش رو داشت شد.
اما قبل از اینکه اون رو به سمت لبهاش ببره، ییبو لیوان رو از دستش گرفت و با بیخیالی، تمام محتویات داخلش رو سر کشید.
نیمنگاهی به چهرهی بیتفاوت ژان انداخت و دوباره نگاهش رو ازش گرفت. دستش رو به سمت بطری ویسکی مقابلش برد و اون رو برداشت.
اما قبل از اینکه اقدامی برای نوشیدنش بکنه، صدای ییبو توی گوشش پیچید.
_ نمیدونستم جناب شیائو ژان بزرگ، رهبر مقتدرمون بتونه به این حال و روز بیفته
نگاه ژان به نقطهی نامعلومی دوخته شده بود، درحالی که با بطری در دستش ور میرفت، جوابش رو داد.
+ آخرین باری که همچین وضعی داشتم...خیلی دور و ناپیداست...چندسال پیش؟ یادم نمیاد..شاید از اقبال توعه که منو توی این موقعیت ببینی
پوزخندی به حرف خودش زد و سر بطری رو به لبهاش نزدیک کرد و مقدار زیادی ازش نوشید.
_ اقبال خوب با بد؟
KAMU SEDANG MEMBACA
THE GAME OF DESTINY
AksiFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...