PART 77🔞

164 11 51
                                    

مایکی هیچوقت آدم پر شوری نبود.

و آلبرت به این مدلی بودنش عادت داشت.

همیشه اون کسی بود که با کلی تلاش و اجبار شعله‌ی کوچیک توی قلبش رو بزرگتر میکرد...کاری که بقیه زیاد حوصلشو نداشتن.

ولی آلبرت نوجوون...همیشه سوالای زیادی با دیدنش توی مغزش بوجود میومد.

مثل " اگه خجالت بکشه قیافش تغییری میکنه؟
اگه زیاد عصبانیش کنم چی؟بازم اینطوری خونسرد میمونه؟"

برای کسی که میخواست احساسات خفته‌ی دوستش رو بیدار کنه، کارای زیادی بود که باید انجام میداد...و انجامش داد.

تبدیل به تنها کسی شد که میتونست بفهمه توی قلب مایکی چی میگذره، با اینکه هیچوقت ظاهرش چیزی نشون نمیداد.

آلبرت اونو حفظ بود...فقط چند ثانیه کافی بود تا بفهمه عصبی و کلافس، ترسیده، خوشحاله و یا حتی خجالت کشیده!

و همه‌ی اون تلاش‌ها به اینجا رسوندشون.

آلبرتی که به قصد کنجکاوی بهش نزدیک تر شد و از یه دوست معمولی بودن فاصله گرفت.

و مایکی که به اجبار اونو توی اعماق زندگیش راه داد.

با یاد آوری گذشته ناخوداگاه خندش گرفت.

_ به چی فکر میکنی که خندت گرفته؟

مایکی همونطور که مشغول باز کردن دکمه‌ی شلوارش بود گفت و آلبرت زبونشو روی گردنش کشید.

_ به اینکه چرا دیگه مثل قبل صدام نمیکنی.

_ باید براش تلاش کنی.

دوباره خندید و با حس دست بزرگی که داخل لباس زیرش شد چشماشو روی هم فشار داد.

_ قراره از اینهمه خساست پشیمون بشی.

_ فعلا که برگ برنده دست منه.

حرکت نرم دستی که روی آلتش کشیده میشد اجازه نداد بتونه جواب بده و نفس تندی کشید.

اینکه کسی بدن آدمو بشناسه درکنار فوق‌العاده بودن، یه بدبختی به تمام معناست!

برای آلبرت اینطور بود...بعد مدتی بیخیال سکس شده‌بود چون هیچکدوم نمیتونست همون حسی که با اون داشت واسش تکرار کنه.

اولش خنده دار بنظر میرسید ولی هیچکس نمیتونست اون لذت همیشگی رو بهش بده.

با حس خیسی روی نیپلاش و دستی که درحال لمس عضوش بود به پشت موهای مرد روبه‌روش چنگ زد.

اونم میخواست لمسش کنه...ولی مایکی طوری روش خم شده‌بود که حتی هوا هم از بین بدناشون رد نمیشد!

ضربان قلبش بالا رفته بود و تا خواست چیزی بگه مرد روبه‌روش روی زانوها‌ش نشست و سرشو جلوتر برد.

Lunatic BlondeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang