شامی که براش سرو شدهبود غذای خوبی بود...گوشت و سبزیجات با نان مخصوص و یک لیوان نوشیدنی...یه وعدهی کاملا مناسب.
ولی مردی که پشت میز نشسته بود هیچ رمقی برای اون بشقاب رنگین نداشت.
کاش یکم از اون پیراشکیای هندی که گیتا برای همشون درست میکرد کنارش بود...با اینکه مزهی تندی داشت و باعث راه افتادن آب بینیش میشد ولی ویلیام عاشق وقتایی بود که باهم درمورد طعمشون نظر میدادن و ایدههای جدید برای مواد داخل خمیرش میساختن.
لبخند کوچیکی از یادآوری اوقات خوشی که باهاشون داشت روی لبش نشست و بعد از تموم شدن غذاش از صندلیش بلند شد.
داشت سمت کابین خودش برمیگشت که توی اون سالن بزرگ با دیدن صحنهی روبهروش وایساد و ناخودآگاه چند قدم کوتاه عقب رفت.
محو تماشای معماری زیبای روبهروش بود که صدایی از سمت چپش شنید.
_ اینم درست بگی تسلیم میشم...شغل این مرد چیه؟
سرشو برگردوند و با دیدن کسایی که، یا بهتر ، کسی که درست چند قدمیش وایساده بود جاخورده بهش خیره شد.
_ اوه متاسفم جناب...ما اینجا یه مسابقهی کوچیک داریم.
زنی که به مرد کنارش لم دادهبود گفت و ویلیام با نیشخند دستاشو روی سینش قفل کرد.
_ مشکلی نیست خانم...خودمم کنجکاو شدم که حدسشون چیه.
مرد روبهروش متقابلا گوشهی لبشو بالا برد : کاملا واضحه...یه ریاضیدان!
_ واضحه؟چطور انقدر مطمئنی؟
یکی از زنا پرسید و همشون منتظر بهش خیره شدن.
_ جزئیات خانوما...
مرد ازشون جدا شد و سمتش قدم برداشت.کنارش وایساد و به پله های مارپیچی خیره شد.
_ سازهی زیباییه...مشخصه زحمت زیادی واسه این کَنده کاریای ظریفش برده.
بشکنی زد و انگشتشو سمت پله ها گرفت.
_ هرکسی با دیدن آثار هنری لحظهای توقف میکنه تا ازشون لذت ببره...ولی ایشون...
کنارش وایساد و ادامه داد : عقب رفت تا بهتر بتونه بررسیش کنه...پس چیزی که جذبش کرده بود زیبایی سازه نبود...داشت دنبال یه چیز دیگه میگشت و با توجه به مارپیچی بودن این پله ها...
سمتش برگشت و با لبخند ادامهداد : نسبت طلایی مگه نه؟
بدون اینکه منتظر جوابش بمونه سمت زنایی که یه گوشه وایساده بودن و با دقت بهش گوش میکردن چرخید : فقط یه ریاضیدانه که به این مورد توجه نشون میده...کسی که میخواد چک کنه نسبت طلایی درست رعایت شده یا نه...درسته پرفسور؟
_ حدسش درست بود؟
ویلیام لبخندی زد : باید بگم چند وقتیه ریاضی تدریس میکنم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Lunatic Blonde
Fiksi Penggemarبه دنبال انتقامی که تنها دلیل زنده موندنش بود و بهش امید میداد. و مزاحمی که مجبور به تحملش بود. شاید یه روزی از شرش خلاص میشد...ولی نه به این راحتی! قسمتی از متن : " اینکه یه قاتل انقدر بهم نزدیک شده باشه؟...آره...هیجان انگیزه...یه مجرم با هوشی مثل...