۱۱۵)صبح بعد از تحقیر

159 25 45
                                    

ونسا با دیدن ساعت که عدد پنج و نیم صبح رو نشون میداد چشماشو خیلی محکم رو هم فشرد و اشکی که بخاطر اون فشار روی گونش‌ جاری شد پاک کرد و پتوی زینو محکمتر توی آغوشش فشرد درحالیکه سعی میکرد دوباره شمارش رو بگیره.

هرچند میدونست قرار نیست صداشو بشنوه و به هر بیمارستانی که میشناخت زنگ زده بود تا مطمئن بشه اتفاق بدی نیوفتاده اما به سوزان؟....نه اصلا نمیخواست صداشو بشنوه و احتمالا اگه نگران زین نبود نمیخواست صدای‌ اونم بشنوه!

با شنیدن صدای ضعیفی از پشت خط تازه به خودش اومد فهمید زین جواب داده پس با هیجان موبایل رو به گوشش چسبوند:
-الو!!؟

با شنیدن صدای سوزان سرشو ناخودآگاه از روی بالش برداشت و دستشو روی قفسه سینش گذاشت انگار قراره فشار دستش ضربان قلبشو پایین بیاره!
+زین...کجاست؟

ونسا با بغض پرسید و سوزان با بی خیالی جواب داد:
-مست رو تختم افتاده بیا جمعش کن یا چه میدونم به بابات بگو من باید تا هفت سرکار باشم
و بعد با بی رحمی قطع کرد و گذاشت دو کلمه تخت و مست مثل ناقوس توی گوشش زنگ بزنن!

سریع از تخت پایین اومد و سمت اتاق ابیگل رفت به ساعت نگاه کرد و فهمید مجبوره یک ربع زودتر بیدارش کنه:
+هی ابی بیدارشو
اون فقط با یه تکون چشم های عسلیشو باز کرد شاید چشماش به پدرش رفته باشه ولی خواب سبکش مسلما نرفته!

-هومم؟
ونسا همونجور که یونیفرم اونو از کمد در میاورد گفت:
+میتونی خودت اماده بشی؟من باید برم پیش پدرت
ابیگل به ساعت نگاه کرد و با تعجب گفت:
-خیلی زوده...اصلا کجاست؟
+دیشب پیش سوزان بود!

ابیگل با دهن باز به ونسا چشم دوخت ولی ونسا دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی از اتاق و بعد از خونه خارج شد و سعی کرد به سوز پاییزی سپیده دم بی توجه باشه و فقط رو سفارش دادن یه ماشین اوبر تمرکز کنه!

***

وقتی زنگ در خونه سوزان رو به صدا در آورد ساعت ۶:۴۵ بود و فقط دعا دعا میکرد سوزان خونه باشه تا درو باز کنه و بالاخره این اتفاق افتاد،اون با کت بلند کرمی و بوت های پاشنه بلندی که تازه باعث شده بودن همقد ونسا بشه هول هولکی از خونه بیرون اومد و گفت:
-بابات کو؟چقدر دیر کردی!

ونسا دندون قروچه ای‌ کرد و دستشو مشت کرد تا یه وقت هوس خفه کردنش رو نکنه:
+با لارن تا دیروقت مهمونی بود منم امشب پیش ابیگل بودم...تنها بودیم میدونی!
سوزان چشماشو چرخوند و گفت:
-حالا هرچی ببرش خونه من باید برم

وقتی ونسا وارد خونه عظیم الجثه اون شد سوزان درو بست و ونسا با قدم های بلند سمت طبقه دوم رفت تا دونه به دونه اتاقارو بگرده ولی سر همون اولی پیداش کرد که کاملا لخت روی شکمش خوابیده و ملاحفه به زور بدنشو پوشونده!

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now