۳۶)تغییر روز

245 32 32
                                    


سه روز از دادگاه گذشته بود و‌تنها کاری که انجام داده بود نفش کشیدن بود،به زور غذا میخورد و یا با کسی حرف میزد تنها کاری که میتونست انجام بده نقشه کشیدن برای پس گرفتن دخترش بود.
+به نظرت‌ میتونم ابیگل‌ رو بدزدم؟
رو به ونسا که در حال خوردن چیپسش بود گفت و باعث شد بخنده و‌ بگه:
-شوخی‌جالبی بود!
وقتی عکس العملی از زین ندید نگاهش‌ رو از بازی فوتبال گرفت و با دیدن چهره جدیش با تعجب‌گفت:
-شوخی‌ نبود!
زین‌ سرش رو به نشونه نه تکون داد و هوفی کشید و گفت:
+چیه؟دیگه‌‌‌ هیچی به‌ عقلم نمیرسه
ونسا‌ صدای تلویزیون رو قطع کرد و بعد لیس‌ زدن سر انگشتاش ظرف چیپس رو‌ کنار گذاشت و گفت:
-اصلا داری از عقلت استفاده میکنی؟
زین ابروهاش رو بالا داد و‌با تک‌خنده مضحکی گفت:
+چی‌گفتی؟
ونسا انگشت اشارش رو به پیشونی زین کوبوند و گفت:
-عقلت رو‌ میگم...داری ازش استفاده نمیکنی
زین اخم کرد و بعد اینکه دست ونسا رو‌ کنار زد و گفت:
+میکنم!
-اگه میکردی همچین چیزی به ذهنت‌‌ نمیرسید میتونی بجای علافی بری یه کاری پیدا کنی!
زین دستش رو لای موهاش کشید....کار....بهش‌ فکر‌‌ نکرده بود چون میترسه که بهش فکر کنه،میترسه نتونه دوباره مثل قبل کار کنه!
+کم‌ مونده یه‌دختر ۱۶ ساله بهم بگه‌ چیکار کنم
زین برخلاف چیزایی که‌ تو ذهنش میگشت با لجبازی‌ و حرص‌ اون جمله رو به زبون اورد.
-اول اینکه فقط خواستم‌ یه راه عاقلانه تر پیشنهاد‌ کنم‌ و‌ دوم هم اینکه امروز ۱۷ سالم شد
اخم زین باز شد و با تعجب پرسید:
+تولدته؟
ونسا یه تیکه دیگه از چیپسش رو خورد و با بی خیالی گفت:
-اره
زین صدای تلویزیون رو کم کرد و با لبخند گرمی گفت:
+تولدت مبارک
ونسا لبخند کج و‌ کوتاه اما تلخی زد و گفت:
-همچین مبارک هم نیست سر همین موضوع داشتم صبح با بابام دعوا میکردم
لبخند زین‌ محو شد و با یاداوری صدای فریادهاشون که‌ بجای آلارم بلندش کرده بود،گفت:
+عام اره شنیدم...چیشده بود؟
ونسا وقتی بحثش با پدرش یا همون دلیل ناراحتیش یادش اومد دیگه به تلویزیون نگاه نکرد و چیپسش رو نخورد انگار بجاش داشت غصه میخورد!
-هرسال تولدم همین میشه...نیست و امسال بدتر از هرموقعیه چون گفت شاید شب اصلا نیاد خونه نیاد!
ناراحتیش رو خیلی سریع پنهون کرد و ظرف چیپس رو محکم‌ روی میز کوبوند و گفت:
-باورت میشه؟تولد تنها دخترش نیست کارش رو به من ترجیح داد!
زین خواست ابراز همدردی کنه پس وقتی ونسا سکوت کرد گفت:
+میدونم تنهایی سخته و بودن با خونواده رو ترجیح میدی اما باید درکش کنی این اواخر...
-میدونی چیه؟
ونسا انگار اصلا حرف زین رو نشنید که قطعش کرد با اخم بلند شد و تقریبا فریاد کشید:
-من به اون نیازی ندارم خودم تولدمو جشن میگیرم
زین ونسا رو با چشم هاش دنبالش کرد تا اینکه در اتاقش رو محکم بست،دلش میخواست آرومش کنه چون دلش براش میسوخت اما از اونجایی که‌‌خودش به آروم شدن نیاز داشت اینکارو‌ نکرد.
***
ونسا‌‌ موبایلش رو روی گوشش فشار داد و گفت:
+لیلی لطفا به مالکوم بگو مطمئنم میاد
لیلی از تصمیم ناگهانی ونسا عصبی بود اما باز سعی کرد خونسرد باشه:
-اگه سونیا بفهمه چی؟
+به جهنم!
اینقدر بلند داد زد که لیلی موبایل رو از گوشش فاصله داد تا یه وقت پرده گوشش پاره نشه!
-دیوونه بازی در نیار ونسا
+میخوام با دوستام و دوست پسرم تولدمو تو کلاب جشن بگیرم کجاش دیوونگیه؟
لیلی از اونور خط ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-فکر کردم دوست پسر سابقته!
+نه نیست چون دوستش دارم و نمیزارم سونیا هرزه اونو ازم بگیره حالا هم به اون و بقیه خبر بده...میبینمت
بدون اینکه به لیلی فرصت حرف زدن بده تماس رو قطع کرد و سمت کتابخونش رفت و از قفسه پنجم که به سختی قدش بهش میرسید،کتاب "لولیتا" که تقریبا هفت بار تمومش کرده بود رو در آورد و از لاش کارت شناسایی جعلی که تاحالا ازش استفاده‌ نکرده بود رو برداشت.
با لبخند خبیثانه ای بهش نگاه کرد و اونو توی کیفی که میخواست‌ امشب همراه خودش ببره گذاشت و شروع به تغییر دادن روزش کرد!
د.ا.ن ونسا:
به محض اینکه‌ مطمئن شدم ماشین اوبر نزدیکه،موهامو توی آیینه دور شونه‌هام پخش کردم و دامن تنگ چرمی که تنم بود رو کمی پایین کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
به فضای خالی پذیرایی نگاه کردم و با ندیدن زین لبخند زدم چون اصلا حوصله جواب به سوالاش رو نداشتم اما قبل اینکه دستم به دستگیره در برسه‌ توسط فردی که لازم نبود نگاهش کنم تا بفهمم کیه کشیده شد.
با اخم به سرتا پام نگاه کرد و با اشاره ای به لباسم گفت:
-این چه‌ کوفتیه؟کجا داری میری؟
بیا همینو کم داشتم یکی بدتر از بابام!
چشم‌ هامو براش چرخوندم و مچ دستمو از بین مشتش در اوردم.
+این لباسه و دارم میرم تولدم
زین یه ابروش رو بالا داد و گفت:
+تولدت...کجاست؟
اب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه تظاهر میکردم درحال درست کردن دستبندم هستم تا فقط بتونم به چشم هاش نگاه نکنم،گفتم:
+رستوران
-همیشه برای رستوران رفتن شبیه استریپرا لباس میپوشی؟
چشم هام با شنیدن حرف توهین آمیزش درشت شد و مطمئنم اگه میتونستم بهش فحش میدادم اما حیف که‌ دوست بابامه!
+لباس من به تو چه ربطی داره؟در ضمن بابام در جریان همه‌ چی هست!
با شنیدن کلمه بابا شل شد و قدمی عقب رفت و‌ من تازه فهمیدم چه گندی زدم،همیشه اینجور دروغ‌هام مثل یه سیلی محکم بهم برمیگردن!
-کدوم رستوران؟
کمی این پا و اون پا کردم و به دروغ گفتم:
+رستوران مگنت
-خب اگه باب خبر داره پس ببخشید...خوش‌ بگذره
وقتی برگشت دستمو محکم روی پیشونیم کوبوندم و فقط از خونه بیرون رفتم.
خوبه عالی شد حالا باید کل شب با استرس بگذره!
***
لیلی لبش رو روی هم فشار داد و گفت:
-ببخشید که نیومد
به ساعتم نگاه کردم که تقریبا عدد ۱۰:۳۰ رو نشون میداد،رقصیدیم کیک خوردیم،کادو باز کردیم و اون نیومد باورم نمیشه!
+پس واقعا منو نمیخواد...من چقدر احمقم که فکر کردم دوستم داره!
لیلی شات مشروب رو از دست ونسا گرفت و گفت:
-بیخیال اینقدر‌ نخور به اونم فکر نکن مثلا تولدته!
تولد‌ کوفتی...بدترین‌تولد عمرم!
بدون توجه به حرف لیلی یه جرعه دیگه از‌ مشروب رو خوردم تا تموم شد به لیلی نگاه کردم و با خنده هیستریکی‌گفتم:
+تولدمه میرم بترکونم!
چشم های لیلی درشت شد ولی قبل اینکه فرصت حرف زدن داشته باشه از دستش در رفتم و خودمو بین جمعیت گم کردم.
بعد چند دقیقه رقصیدن با آدم های ناشناس خواستم عقب برم تا پیش لیلی برگردم اما دستی که با ملایمت روی کمرم قرار گرفت بدنم رو کلا متوقف کرد.
با حس کردن انرژی آشنایی برگشتم و با دیدن چهره خونسرد مالکوم ناخودآگاه لبخند زدم.
+خیلی دیر کردی!
-ببخشید درگیر کارای خونه بودم کسی نیست و باید مراقب داداشم باشم
لبخندم پهن تر شد وقتی یادم اومد چقدر به خانوادش اهمیت میده.
-تولدت مبارک ونسا راستش هنوز نمیتونم باور کنم که خودت خواستی اینجا باشم پیام لیلی هم یکم دیر دیدم وگرنه برات کادو میخریدم،ببخشید آخه...
بدون اینکه بخوام بقیه حرفش رو بشنوم روی‌ نوک کفشم بلند شدم و لبش رو با تمام قدرتم بوسیدم،مالکوم اولش شوکه شد اما بعد با اشتیاق بیشتر ادامه داد و در عین حال بدنمو سمت راهروی خلوت کنارمون هل داد،بدنم رو بین دیوار و بدن خودش قفل کرد و لبش رو از سمت لبم به سمت گردنم برد و باعث شد خیلی سریع بدنم به کوره داغی تبدیل بشه.
-----------------
مالکوم و‌ ونسا برگشتن:)))
دوسشون دارین باهم؟
ونسای منو ببینین چه جذابه😭❤
به زین دروغ گفت...به نظرتون ممکنه اتفاقی بیوفته یا در میره از زیرش؟😂

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now