۴۲)تو حس خوبی

324 36 79
                                    


ونسا درحالیکه بین بازوهای مالکوم درحال لبخند زدن بود،گفت:
+جدی؟دلت برام تنگ شده بود؟
مالکوم با شیطنت لبخندی زد و گفت:
-چیه دوست داری بهت نشون بدم؟
چشم‌های ونسا درشت شد وقتی مالکوم اونو روی  تختش پرت کرد و اینچ به اینچ بدنش رو بوسید و وقتی به سینش رسید و گازی تحویلش داد ونسا بدون ملاحضه جیغ کشید.
+دیوونه نکن!
مالکوم خندید و زبونشو روی گردن‌ ونسا کشید و گفت:
-مطمئنی میخوای تمومش کنم؟
ونسا لبش رو گاز گرفت و ریز خندید ولی قبل اینکه بتونه جوابی بده ضربه ای به در اتاق زده شد.
ونسا با ترس از زیر بدن مالکوم در اومد و گفت:
+اوه خدا برو قایم شو
-بابات خونست؟
+نه....زینه دوستش
مالکوم که قضیه براش یاداوری شد خواست از پنجره بیرون بره ولی صدای زین مانعش شد:
-ونسا خوبی؟نگرانم کردی دارم میام تو!
ونسا با استرس فقط مالکوم رو بیرون پنجره جا داد و در درست به موقع باز شد...وقتی که مالکوم‌ تو دید نبود!
زین با دیدن بدن نیمه برهنه ونسا روشو برگردوند و با عصبانیت گفت:
-اوف دختر حداقل میگفتی لباس تنت نیست
ونسا میخواست لباس بپوشه اما وقت نکرد پس فقط با خجالت سمت تاپ بلند گشادی که مالکوم روی زمین پرتش کرده بود رفت و پوشیدش.
+اوم...چرا‌ نگران شدی؟
زین بالاخره بهش نگاه کرد یه نگاه پر از شک کرد و گفت:
-با اون جیغی که تو کشیدی نباید نگران میشدم؟
ونسا آب دهنش‌رو قورت داد و بعد اینکه موهاش رو کنار زد گفت:
+آم نه...یعنی آره اما چیزی نبود...فقط یه‌ عنکبوت‌ دیدم
زین‌ چندبار پلک زد و بهش‌ نزدیکتر شد و گفت:
-این‌ عنکبوت‌ حرف هم میزنه؟چون‌ یه صداهایی شنیدم!
ونسا نگاهشو از‌ زین گرفت تا یه وقت سکته نکنه و با خنده هیستریکی گفت:
+پس توهم زدی!
زین ایندفعه با عصبانیت یقه لباس ونسا رو پایین‌ کشید و باعث شد ونسا از جاش بپره،اما فریادی که بعدش اومد خیلی ترسناکتر از این کارش بود:
-این عنکبوت‌ دهن بزرگی هم برای گاز گرفتنت داره!
ونسا با اینکه ترسیده بود اما‌ دست‌ زین رو محکم از روی سینش پس زد و‌ گفت:
+هی دستت رو بکش اصلا به تو چه؟چی میخوای بگی؟
زین با اخم ونسا رو جهت مخالف هل داد و در کمد لباس هاش که خودش یه اتاق بود رو باز کرد و وقتی کسی رو اونجا ندید سراغ حموم رفت و باز هم نتیجه ای نگرفت.
-دنبال چی؟
ونسا پاشو روی زمین کوبوند و با صدای جیغ‌ جیغویی گفت.
+دنبال کسی که خرت کرده‌ و داشت ازت سو استفاده میکرد!
ونسا با تمسخر خندید و توی صورت زین فریاد کشید:
-کسی از من سو استفاده نمیکنه زین اینقدر ادای آدمای با مسئولیت رو در نیار...اینجا خونه منه و منم بچه نیستم میتونم هرغلطی که میخوام بکنم و نه‌ تو نه بابام نمیتونین جلومو بگیرین
زین با چشم های درشت و ابروهای بالا رفته عقب نشینی کرد و هرچقد که حرفاش درد داشت ولی همشونو پای بچگیش گذاشت و فقط گفت:
-باشه...متاسفم فقط اگه بعدا پدرت این گندکاریات رو فهمید من اونجا نیستم تا کمکت کنم
زین خواست از اتاق بیرون بره ولی ونسا ایندفعه با بغضی که هرلحظه ممکن بود بشکنه تقریبا جیغ کشید:
+پدرم؟فکر میکنی براش مهمه؟اگه مهم بود الان اون اینجا بود نه تو!هرکی جای من بود میدونی چقدر از‌ این‌ همه فرصت استفاده میکرد؟فکر میکنی کار بدی کردم؟
وقتی بغضش شکست زین با پشیمونی نزدیکش شد ولی اون با اون همه اشک روی صورتش باز ادامه داد:
+کار بدی کردم که فقط چون احساس کمبود محبت دارم‌ به کسی که ازش خوشم میاد نزدیک‌ شدم؟
زین‌ کم بود بخاطره دیدن گریه ونسا گریش‌ بگیره ولی اونو فقط محکم‌ توی آغوشش گرفت تا حتی اگه گریش هم گرفت ونسا شاهدش نباشه!
-هی باشه نسا آروم باش
نیازی به اون جمله نبود چون ونسا با اون‌ آغوش زودتر خفه شده بود و لبخندی‌ کمرنگ روی صورتش نشسته بود.
+الان فکر‌ میکنی من دیوونم...درسته؟
زین خندید و با اینکه‌ همچین چیزی به نظر‌ میومد اون سرشو به‌نشونه منفی‌تکون داد و بعد اینکه‌ موهای مشکی‌ رنگ اونو بوسید گفت:
-معلومه که نه‌
دست ونسا رو‌ گرفت و روی تخت نشست،ونسا هم به دنبال اون خودشو همونجوری مثل قبل‌‌ توی آغوشش جا داد اما زین مطمئن بود که باید حسی مثل حس بغل کردن ابیگل رو داشته باشه اما اصلا اونجوری نبود....حتی نزدیک به اون حس‌ نبود پس فقط برای اینکه‌ حواس‌ خودشو پرت کنه گفت:
-اگه اینقدر از پدرت ناراضی چرا پیش مادرت نمیمونی؟
ونسا چشم‌هاشو چرخوند و درحالی که با‌ دکمه های روی پیراهن زین بازی میکرد گفت:
+اوف اون بدتره زین حداقل بابام یکم الکی‌هم که‌شده‌ گیر میده بهم و نشون میده‌ برام اهمیت و ارزشی قائله اما مامان اصلا!
زین‌ اخم کرد و با دیدن کبودی که تازه روی‌ گردن ونسا نمایان شده بود،گفت:
-یکی اینجا بود درسته؟
ونسا سرشو پایین‌ انداخت و گفت:
+مالکوم،دوست پسرم
زین سرشو‌ تکون داد و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و گفت:
-سونیا با این قضیه مشکلی نداره؟
ونسا اخم کرد و گفت:
+اوف یادم نیار زین کسی از رابطمون خبر نداره!
زین پوزخندی زد و گفت:
-دوسش داری؟
ونسا مکث کرد،مکث تقریبا طولانی هیچ شکی نداشت که از مالکوم همیشه خوشش میومد ولی واقعا دوسش داشت؟عاشقش بود!؟
-نداری!
زین با تعجب گفت و ونسا با اخم اعتراض کرد:
+دارم!
-پس چرا اینقدر برای یه آره‌ گفتن شک کردی؟
+چون...
دوباره مکث کرد چون انگار هرکاری میکرد جلو تجربه زین کم میاورد پس با صداقت ادامه داد:
+چون انتظار دارم عشق خیلی قشنگ تر از این حرفا باشه و این رابطه اونقدرا هم میدونی...جذابیتی نداره
زین دستشو زیر چونه ونسا کشید و گفت:
-خوشم میاد وقتی صادقی همیشه اینجوری باش
ونسا رد نگاه زین رو دنبال کرد تا به لب خودش رسید و وقتی نگاهش سمت سینش سر خورد بدنش که همونجوریش گرم بود تقریبا حس سوختن توی آتیش داشت!
+تو باعث شدی‌ به‌ رابطم با‌ مالکوم شک کنم زین
زین بالاخره نگاه خمارش رو از لب و بدن ونسا جدا کرد و به چشم‌های آبیش داد حالا از‌خماری به غرقی کشیده شده بود!
-چرا؟
ونسا‌ که‌ حالا انگار بخاطر حرف زین هیپتوتیزم شده بود چیزی جز‌ حقیقت از دهنش بیرون‌نمیومد و میخواست فقط صادق باشه پس اروم گفت:
+چون‌‌ قبل اینکه تو بهم توجه‌‌ کنی،بغلم کنی،لمسم‌ کنی،آرومم کنی و‌ ازم مراقبت کنی فکر‌ میکردم اون اینکارا رو انجام میده و حس خوبی داره
وقتی نگاه زین دوباره روی لبش قفل شد تردید نکرد و‌ نزدیکش شد و ادامه داد:
+اما اشتباه میکردم چون فقط تو حس خوبی داری!
وقتی ونسا سرشو خم کرد زین بدون درنگ بوسیدش و ونسا انگار تازه متوجه شد بوسیده شدن یعنی چی!
دهنشو برای ورود زبون‌ اون باز کرد و دستشو‌ دور‌ گردن زین حلقه کرد و همونطور که شل تر میشد و بیشتر روی تخت میخوابید سعی‌ میکرد خودشو بالا بکشه،با حس کردن دست زین روی‌ رونش ناخوداگاه آهی کشید و‌ باعث شد زین با سردرگمی ازش‌ جدا‌ بشه.
-لعنتی لعنتی متاسفم نباید اونکارو میکردم
زین تند تند گفت و‌ خودشو عقب‌ کشید اما ونسا‌ هنوز سر جاش ثابت بود چون نمیتونست باور‌ کنه اینکارو کرده فقط‌ میخواست چشم هاشو‌ ببنده و باز کنه و بفهمه اینا‌ همش مثل نزدیکی های قبلیشون خواب باشه!
+نه من....من‌ متاسفم
زین نگاه گیجی به‌ ونسا‌ انداخت و با دستپاچگی فقط از اتاقش خارج شد و وقتی‌ به اتاق خودش رسید فقط سعی کرد خودشو با مشت های مکرر‌ به‌ تشکش آروم کنه.
+احمقی‌ احمق‌ اون بچه دوستته،چطور‌ تونستی؟
کم بود گریش‌ بگیره چون‌ هرچی بیشتر به‌ ارتباط خودش و ونسا فکر میکرد بیشتر عصبی و‌ پشیمون میشد اما هنوز نمیتونست‌ حس‌ خوبشو انکار کنه!
+لعنت بهت زین!
------------------
اثرات گرمی خوردن بود عیب نداره:)
خب معلوم بود که هردوشون چشم همو گرفتن؟
چون از سوم‌شخص نوشتن بدیش یا‌ خوبیش‌ اینه که نمیفهمی تو ذهن شخصیتا دقیقا چی‌میگذره:]

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora