۲۳)اثبات واقعیت

302 40 43
                                    

هرثانیه که آروم موهاش رو نوازش میکرد بیشتر متوجه میشد چقدر شبیه موهای کلسیه انگار‌ نمیتونست از اتفاقی که دیشب افتاده فرار کنه،نمیتونست برای دخترش هم که شده قوی باشه.
-بابایی؟
ابیگل سرش رو بازوی پدرش جدا کرد و اشک هایی که از صورت زین قصد جدایی نداشتن رو آروم پاک کرد.
+بله؟
-میشه گریه نکنی؟منم گریم میگیره!
زین بغضش رو طوری به سختی قورت داد که انگار یه تیکه‌ سنگه،سرش رو سمت آسمون ابری گرفت و گفت:
+تو حق نداری‌ گریه کنی...یادته؟بهم قول داده بودی
ابیگل خواست دستش رو روی خاکی که زیرش مادرش خوابیده بود کشید و با بغضی که سعی میکرد بخاطر پدرش نگه داره،گفت:
-خیلی سخته!
زین بدن دختر کوچولوش رو‌ بین  بازوهاش فشرد و‌ دوباره شروع به گریه کرد،توی یک شب،نیمی از‌ زندگیش رو از دست داد و تنها کاری که میتونست انجام بده گریه بود!
-زین؟
با شنیدن صدای پدر کلسی از کنار ابیگل بلند شد و به اونا که تو کل مراسم سمتشون نرفت،نگاه کرد.
+آم...سلام آقای سیگل
اون به نوه مهربونش که هنوز کنار کلسی نشسته بود نگاه کرد و با بغض گفت:
-وقتی کلسی رو با بچه تو شکمش از‌ خونه بیرون کردم گفتی ازش مراقبت میکنی و اون به مادر پدرش نیازی نداره...منظورت این بود؟
به قبر کلسی اشاره کرد و اجازه داد اشک کوچیکی صورتش رو خیس کنه،زین نفسش رو با فوت بیرون فرستاد تا یه وقت عصبانیتش رو با یه مشت سر پدر کلسی خالی نکنه.
+آقای سیگل دیشب یه اتفاق وحشتناک افتاد،فکر نمیکنم سرزنش کردن چیزی رو درست کنه
مادر کلسی که‌ همچنان گریه میکرد،ضربه محکمی به سینه زین زد و اون بخاطر نخوابیدن و نخوردن حتی یه قطره آب دو سه قدم عقب رفت.
-معلومه که سرزنشت میکنیم...وکیل گفت درخواست طلاق داده بود،بهش خیانت کردی اصلا از‌ کجا معلوم بخاطر تو‌ خودکشی نکرده باشه؟شاید اصلا خودت کشتیش!
ابیگل چشم هاش رو روی زانوهاش فشرد تا اشک هاش در نیاد چون با فریادی که مادر کلسی کشید تقریبا کل قبرستون به اونا زل‌ زده بودن
+خانم سیگل لطفا شرایط رو بدتر از این نکنین من حالم به اندازه کافی بد هست
اقای سیگل با تمسخر خندید و شبیه دیوونه ها داد زد:
-حالت بده؟من که فکر میکنم آرزو میکردی زودتر از شر دخترم خلاص بشی...راستش رو‌ بگو اگه ابیگل رو‌ حامله نمیشد،بهش نگاه هم میکردی!؟
زین باز هم کنترلش رو از دست داد و با تمام قدرتش ضربه محکم با سرش به مرد‌ مسن جلوش زد و جیغ ابیگل رو بلند کرد.
-زین...زین!
باب و‌ بلیک به سختی اونو عقب کشیدن   و با تاسف به چهره ای که فریاد میکشید از زندگی خستست نگاه کردن.
-شوهرمو کشتی روانی مشکلت چیه؟
زین میخواست جواب مادر کلسی رو بده ولی تلنگر محکمی به پشتش توسط بلیک خورد که مثل هشدار بود:
-زین گمشو برو‌ تو ماشین!
بلیک با خشونت بهش دستور داد و زین هم دست ابیگل رو‌ گرفت تا از‌ اونجا بیرون بره.
-بابا...بابا؟
حتی نمیخواست با‌ دخترش حرف بزنه،فقط سمت‌ ماشین رفت و سوار صندلی عقب شد.
-بابایی؟
نفس‌ هاش به قدری سنگین بودن که درحال خفه کردنش بود،پس دکمه های بالای پیراهنش رو باز کرد و به‌ ابیگل نگاه کرد تا حرفش رو بزنه.
-تو منو نمیخواستی؟
زین سرش رو به شیشه بخار گرفته‌ تکیه داد و با عصبانیت گفت:
+اونا چرت و پرت گفتن ابیگل تمومش کن حوصله ندارم!
ابیگل نگاهش رو از زین گرفت و درحالی که به خیابون شلوغ‌ زل زده بود،بغضش شکسته شد مثل قولش به‌ پدرش!
***
صورتش رو‌ توی پارچه لباس کلسی دفن کرده بود و هردفعه که نفس میکشید شدیدتر از قبل گریه میکرد...یادشه همیشه میگفت بدون‌ تو نمیتونم زندگی کنم کلسی ولی هنوز نفس میکشید شاید اسمش زندگی نبود اما کاملا زنده بود و از هرلحظش بیزار بود.
بطری ویسکی رو بین لبش گذاشت و کمی دیگه ازش سر کشید تا شاید بخاطر حس سوختگی که ایجاد میکنه اون‌ آتیش توی قلبش رو فراموش کنه!
با صدای در زدن اخم کرد و سیگارش رو‌ توی جاسیگاریش‌ خاموش کرد و‌ گفت:
+بیا تو
انتظار داشت که ابیگل باشه اما باب با لبخند کمرنگی که مشخص بود مصنوییه وارد اتاق شد و گفت:
-هی بهتره که یکم تکون بخوری باید...
با دیدن سیگار ها،قرص ها و بطری های مشروب کنار تخت حرفش رو نصفه نیمه رها کرد و لبخندش خیلی زود محو شد.
-زین این چه‌ وضعیه؟
زین سرش رو عقب فرستاد و کمی دیگه از ویسکی  رو‌ نوشید و‌ گفت:
+بابامی؟
-نه ولی تو بابای ابیگلی،این یک هفته اون فقط با پرستارش بوده بجای اینکه تو کنارش باشی داری مست میکنی!؟اون قرصا دیگه چه کوفتین؟
زین بطری‌ رو کنار گذاشت و پیراهن کلسی رو بیشتر تو آغوشش فشرد و گفت:
+به تو ربطی نداره و باشه امشب میرم پیشش...فقط موبایلم رو نمیخوای بدی؟
باب کنارش نشست و‌ گفت:
-نه موبایل نه لپ تاپ نه ایپد نه تلویزیون گفتم که از‌ هیچکدوم خبری نیست
لبخند ترسناکی روی لبش‌ نشست و دوباره به بطری ویسکی پناه آورد و گفت:
+همه فکر میکنن من قاتلم...درسته؟
باب سرش رو پایین انداخت و‌ جوابی نداد انگار همین جواب مثبتی بود که زین منتظرش بود پس بطری رو سمت دیوار‌ پرت کرد و چیزی که سمتشون برگشت فقط‌ تیکه های خورد شده شیشه بود!
در با شدت باز شد و چهره ترسیده ونسا بین چارچوبش نمایان شد،زین به محض دیدن ونسا اشک هاش رو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید،ونسا با دیدن تیکه های شکسته شیشه‌ ویسکی‌ نفس‌ عمیقی کشید و خداروشکر کرد که چیز دیگه‌ای‌ نبود.
-آم...بابا...ابیگل و لوسیا با گاز درگیرن،نمیدونیم مشکلش چیه روشن‌ نمیشه،یه نگاه میندازی؟
باب‌از کنار زین بلند شد و قبل اینکه بره به ونسا گفت:
-هی پیشش بمون یه وقت چهارتا وسیله دیگه رو نشکونه
ونسا سرش رو تکون داد و‌ سمت زین رفت و کنارش نشست،سرش رو کمی سمتش خم کرد و گفت:
-میدونی وقتی اینطوری ناراحتی و‌ کسی نمیدونه چطور آرومت کنم یا مثل خودم که اصلا نمیدونم چی بگم چه‌ حس گوهی دارم؟
زین با پوزخند تلخی سرش رو به تخت‌ تکیه داد و گفت:
+لازم نیست کسی آرومم کنه و یا تو چیزی بگی فقط لطفا دیگه از اون کلمه استفاده نکن بابات اگه بشنوه موهات رو میکنه
ونسا‌ خندید و چشم های آبیش با دیدن لبخند کمرنگ زین برق زدن با اینکه میدونست این لبخند موندگار نیست.
+راستی تو خیلی زحمت کشیدی این یک‌ هفته مثل یه خواهر برای ابیگل بودی
ونسا آروم بلند شد و سمت شیشه ویسکی خم شد و گفت:
-حداقل کاری بود که میتونستم بکنم در ضمن خیلی دختر خوب و دوست داشتنیه...امیدوارم تونسته باشم حداقل حال اونو بهتر کنم
و با به دست گرفتن تیکه بزرگی از شیشه گفت:
-چون‌ حال تو انگار بدتر شده!
حلقه اشکی توی چشم زین نمایان شد و با صدای‌ دورگه ای گفت:
+انگار هرلحظه که میگذره بیشتر از قبل جای خالیش رو حس میکنم هرلحظه بیشتر از قبل بهم ثابت میشه که خواب نیستم...همش واقعیه!
-------------
این پارت برام خیلی ناراحت کننده بود...
ابیگل بیچاره باباش هم با اینکه هست اما نیست:)))
ونسا مثل خواهرش مراقبشه😭❤
مامان بابای کلسی=||||
زین به نظرتون حالش خوب بشو هست؟

Dilemma [Z.M]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ