۶۰)تموم شدن روزای قشنگ

281 36 109
                                    


مدیر با‌ وحشت به‌ اونطرف سالن اشاره کرد و گفت:
-یکی‌ این کوفتی رو‌خاموش کنه!
باید میدونست سونیا بیکار نمیشینه...باید میدونست وقتی اون‌ دو نفر فیلم گرفتن قصد‌ دیگه ای داشتن باید برای‌‌ همچین چیزی آماده‌ میبود اما براش سوال بود چرا حالا‌ فقط گریه میکنه و خشکش زده؟
با‌ دیدن پرده سفید بجای تصویر خودش همراه اون دوتا پسر فهمید پروژکتور‌ خاموش شده پس به‌سختی نگاهشو به مالکوم داد که‌‌ با‌ ناباوری‌ بهش خیره شده بود و اشکی‌ توی چشمش حلقه زده بود.
-این چی بود ونسا؟
بدون توجه‌ به اون از پله ها پایین رفت و اون تاج مسخره رو روی زمین پرت کرد،بین جمعیتی که با هر نگاهشون زخمیش‌میکردن دنبال سونیا گشت ولی وقتی کسی که چند دقیقه پیش همراهش‌ بود و آرومش کرد براش یاداوری شد بیخیال اون دختره عوضی شد و‌ سعی کرد زین رو پیدا کنه اما جای قبلی که وایستاده بود دیگه‌ نبود.
-اوه ونسا یکی‌ هم نه دوتا؟
یکی از پسرا با نیشخند بهش گفت و باعث‌ شد سرعت خروج اشک ها از چشمش بیشتر بشن!
-به ما هم از این‌ افتخارا میدی؟
پسر کناریش گفت و باعث شد صدای هق هق اون در بیاد،دختر دیگه ای که پشتش بود خندید و گفت:
-داری گریه میکنی؟اوه بیخیال‌ این دفعه اولی نیست که چیزی ازت پخش شده!
کسی که کنار اون دختر وایستاده بود رو خوب میشناخت،دوست صمیمی مالکوم بود،سرشو به نشونه تاسف برای ونسا تکون داد و گفت:
-وقتی به مالکوم گفتم یه هرزه ای باید حرفمو باور میکرد
ایندفعه ونسا درنگ نکرد و سمت اون هجوم آورد تا بزنتش هرچند که اون مشت ها برای بازیکن تیم فوتبال مثل نوازش بود!
-اینجا چه خبره!؟
با فریاد مدیر همه ساکت شدن و ونسا از اون فاصله گرفت،اشک هاش رو پاک کرد و به مدیر گفت:
+آقای آلبرتا این ویدیو جوری که فکر میکنین نیست کم بود به من تجاوز بشه،قسم میخورم که...
با صدای خنده بچه ها ونسا حرفش قطع شد و مدیر پشت سرش دوباره فریاد کشید تا خنده بچه ها رو قطع کنه:
-ساکت!ونسا باهام بیا
ونسا سرشو تکون داد و با نا امیدی دنبال مدیرش راه افتاد و فقط به فکر این بود اگه‌اخراج بشه دیگه هیچوقت نمیتونه وارد دانشگاهی که آرزوشو داره بشه...هیچوقت!
و همه چی به همین راحتی براش تموم شد آیندش براش تموم شد بدون اینکه حتی خودش مقصر باشه!
-آقای آلبرتا من اونو با یکی از معلما دیدم!
ونسا با تعجب به صاحب اون صدا که کامیلا بود نگاه کرد،مدیر قبل اینکه از سالن خارج بشه برگشت و رو به کامیلا گفت:
-چی؟
کامیلا موهاشو پشت گوشش فرستاد و با اخم گفت:
-ونسا رو با آقای سوان دیدم و وضع مناسبی نداشتن...من شنیده بودم آقای سوان برای نمره دادن با چندتا از بچه ها خوابیده ولی...
-این یه شوخیه؟
مدیر دوباره فریاد کشید و باعث شد ونسا از ترس بلرزه نه ترس از اون بلکه ترس از تموم شدن روزای قشنگش!
-ونسا من با پدرت تماس میگیرم ایندفعه نمیتونم ببخشمت!
آقای آلبرتا رو به ونسا گفت و راه خودش رو‌ سمت دفتر برد،ونسا انگشت اشارش رو روبه کامیلا گرفت و گفت:
+این‌توی هرزه بودی که با‌ اون خوابیدی تا نمرت بالا‌ باشه و‌ از تیم چیرلیدرا اخراج نشی فقط چون با من تنها حرف زد این چرت و‌ پرتا رو گفتی...چطور‌ تونستی؟
کامیلا خواست جواب بده ولی سونیا‌ از پشت سرش جلو اومد و وقتی ضربان قلب ونسا بالا رفت فهمید جدی از اون دختر میترسه و این ترس بیخود نبود!
-بیخیال ونسا‌ تو چطور‌ تونستی با دو نفر‌ همزمان
توی رختکن مدرسه‌ بخوابی!؟
ونسا که‌ صداش حالا بیشتر میلرزید قدم دیگه ای به سونیا نزدیک شد و گفت:
+جواب این کارتو پس میدی سونیا،من که به اون کاری نداشتم گفتم مال تو پس چرا اینکارو کردی؟
سونیا به اطرافش با حرص‌‌ نگاه کرد و با‌ دیدن چهره متعجب مالکوم بین‌جمعیت اخمش غلیظ تر شد و فقط از اونجا دور شد ونسا هم بدون اینکه‌ جرئت داشته باشه به بقیه‌ نگاه کنه سمت‌ حیاط پشتی که خالی از هر موجود سرزنش گری بود رفت.
کنار زمین فوتبال نشست و بعد اینکه‌ سرش رو روی پاهاش گذاشت شروع به‌ گریه کرد تا خالی بشه ولی‌ انگار هیچ اشکی این‌‌‌ غم رو بیرون نمیکرد.
با شنیدن صدای پای کسی روی چمنا با ترس سرشو بالا گرفت ولی وقتی زین رو دید آروم شد اما دیدن چهره عصبی و غمیگین اون کافی بود تا دوباره بترسه!
+زین هی...تو که اونو باور نکردی؟
زین حرفی نزد و نگاهشو از اون گرفت همین انگار کافی بود تا ونسا با وحشت بلند بشه،صورت زین رو سمت خودش گرفت و‌ گفت:
+تو که منو میشناسی زین لطفا اینجوری‌ نکن
زین سرشو به نشونه منفی‌ تکون داد و گفت:
-نمیدونم ونسا دیگه هیچی‌ نمیدونم
ونسا لبشو گاز گرفت و بدون اینکه به چشمای زین نگاه کنه گفت:
+سونیا اونارو فرستاده بود،اون روز بیشتر برای تمرین موندم و‌ دوش گرفتم ولی وقتی بیرون اومدم اون دوتا پسر بهم‌ حمله کردن...نه بهم تجاوز نکردن اما...در همون حدی که تو ویدیو دیدی پیش رفتن
زین اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با غضب از بین‌ دندوناش گفت:
-چرا‌ بهم نگفتی؟
ونسا دستش رو‌‌ بین موهاش که حالا فرشون باز شده بود برد و گفت:
+نتونستم...خجالت کشیدم!
زین خواست حرفی‌ بزنه ولی با زنگ خوردن موبایل بیخیال شد،ونسا با‌ دیدن‌ اسم باب کل دل و‌ رودش پیچ‌ خورد،زین اخم کرد و‌جواب داد:
-بله باب....جدی؟
اون‌ سعی کرد‌ تا جایی که میتونه شوکه بشه با اون خبر،هرچند که باب اصلا حواسش نبود.
-باشه عصبی نشو بچست دیگه اشتباه میکنه...
ونسا با شنیدن این حرف دندون قروچه ای کرد.
-نه من داشتم میرفتم خونه،مهمونی سوزان هم نرفتم بجاش اومدم بار،یعنی میخواستم دیرتر برم ولی دیگه‌بیخیال...میام پیش تو
زین تماس رو‌ قطع کرد و به صورت کنجکاو و چشم های‌باد کرده ونسا نگاه کرد و گفت:
-داره میاد اینجا از منم خواست بیام...که‌ البته هستم
زین ماسکی که‌ دستش بود رو‌ توی سطل زباله انداخت و رو‌ به ونسا گفت:
-یالا بیا بریم دفتر
ونسا چند دقیقه به آسمون سیاه خیره شد و بعد با آشفتگی سرشو پایین انداخت و راه دفتر رو به زین نشون داد اما قبل اینکه اونا به دفتر برسن باب پشت سرشون از راه رسید.
-مرسی اومدی مرد
با ضربه ای به بازوی زین این حرفو زد و با اخم به ونسا نگاه کرد اما بی توجه بهش وارد دفتر مدیر شد که این بی توجهی باعث شد اشک ونسا دوباره در بیاد.
+ز...زین لطفا...بهش بگو اینجوری نکنه
زین با آشفتگی بهش اشاره کرد و گفت:
-برو‌ تو
ونسا با ناباوری به چهره بی حس زین نگاه کرد و با‌عصبانیت وارد دفتر شد...بدون اینکه در بزنه.
+آقای آلبرتا!
با استرس اسم مدیر رو صدا زد و خواست خودش رو توجیه کنه هرچند که نمیدونست چی بگه،زین پشت سرش وارد دفتر شد و در رو بست،مدیر سرش رو تکون داد و رو به ونسا گفت:
-ونسا نمرت برای همین تو درس تاریخ به طور ناگهانی اینقدر بالا رفت؟
ونسا اشکش رو پاک کرد و با تعجب گفت:
+چی!؟
باب با صورت قرمز و چشم هایی که حالا خون گرفته بود به ونسا نگاه کرد و باعث شد اون از ترس بلرزه!
-روز‌ آخر مدرسه آقای سوان‌ رو با یکی از دانش آموزا دیدم...باهم خوابیده بودن،اون دانش آموز و  آقای سوان اخراج شدن و الان معلمتون تو زندانه!
ونسا جلوی دهنش رو گرفت وقتی اون حرفا رو شنید و در مقابلش حرفای کامیلا براش تکرار میشدن.
-و مطمئنم با کسای دیگه‌ هم بوده...تو جزشون بودی؟برای‌نمرت...؟
ونسا به قدری از‌ این‌ اتهامات ترسیده بود و جلوی اونا‌ خجالت زده شده بود که فقط سرشو به‌ نشونه منفی تکون داد.
----------------
هنوز به‌ عنوان نویسنده ای که خیلی سریع عاپ میکنه رکورد نزدم؟:))))
خب گل بود به سبزه نیز اراسته شد...این معلمه هم دردسر شد براش:)
هروقت حس کردین خیلی بدبختین این پارت رو بخونین😂😭
زین و باب باهاش بد شدن:)
از مدرسه اخراج میشه به نظرتون؟

Dilemma [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt