۸۴)خط قرمز بزرگ

310 42 173
                                    


با شنیدن صدای آلارم گوشیش سریع چشم هاش  رو باز‌ کرد و وقتی فهمید‌ دقیقا سر ساعت شیش و به موقع بلند‌ شده آلارم رو‌ قطع کرد،با حس کردن گرمای جسمی پشتش سرشو پایین انداخت و با دیدن دستی که با مرکب سیاه طرح دار شده بود لبخند زد.
دست کوچیک خودشو که نصف دست اون بود روش کشید و با لبخند بوسه ای روش گذاشت.
با دقت برگشت تا بیدار نشه اما به قدری حلقه دستش تنگ بود که با کلی وول خوردن اینکارو کرد و‌‌ زین رو هم‌ بیدار کرد.
-هوم تکون نخور
ونسا دستشو بین موهای‌اون برد و با لبخند‌ پرسید:
+باید امروز زودتر برم‌
زین یکی از چشماش رو باز کرد و پاشو هم علاوه‌‌ بر دستش‌دور ونسا حلقه کرد.
-نمیزارم‌‌ بری دیشب هم یهو رفتی...چطور دلت اومد تنهام بزاری؟
ونسا بخاطر لحن‌ بچگونه اون خندید و گفت:
+اوه بیخیال زی
زین اخم کرد و با تعجب گفت:
-زی دیگه چه کوفتیه؟مگه قرار‌ نبود وقتی تنهاییم ددی باشم؟
ونسا دست اونو پس زد و با حرص گفت:
+فعلا که انگار بچمی
زین اونو‌ دوباره به بالش برگردوند و سرشو بین سینه هاش برد و گفت:
-اوه‌ پس‌بهتره به بچت‌ غذا بدی!
ونسا با حس‌کردن زبون زین‌ دور سینش کمرشو بالا داد و دستشو لای موهاش برد و چون خونه تنها بودن با خیال‌ راحت ناله کرد تا اینکه چشمش به‌ساعت دیواری اتاقش خورد و فهمید یه کار ناتموم داره.
+زین باید برم
زین سرشو بالا گرفت و با‌ اخم چشماشو چرخوند و گفت:
-دیگه از این فرصتا پیش نمیاد که بابات بره و تو خرابش کردی
ونسا با خنده بلند شد و جلوی‌ زین شروع به‌ عوض کردن لباسش کرد و گفت:
+اون تازه با لارن جدی‌ شده مطمئنم بازم شب میره پیشش
زین با دیدن بدن ونسا نیشخندی زد و‌با لحن‌ کثیفی گفت:
-امیدوارم وگرنه مجبور میشم وقتی طبقه بالا خوابه جیغ و ناله هات رو یه جوری خفه کنم!
ونسا لباس خوابش رو بعد اینکه مچاله کرد سمت اون‌ پرت کرد و گفت:
+خفه شو
زین خندید و‌ وقتی ونسا برای شستن دست و صورتش وارد اون یکی در‌‌ توی اتاقش شد از روی تخت‌ بلند شد تا اگه یه وقت باب برگشت اونو اینجا پیدا نکنه.
ونسا سریع موهاشو دم اسبی بست و بدون خوردن صبحونه ای گفت:
+خب من‌ برم
زین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
-یه چیزی بخور دختر
ونسا سریع خم شد و فنجون قهوه ای که دست زین بود رو گرفت و تا اونجایی که‌ جا داشت ازش‌ نوشید و گفت:
+خوبه!؟
زین با اخم فنجون رو ازش‌ دور کرد و گفت:
-این صبحونه نیست
ونسا چشماش رو چرخوند و بوسه‌ محکمی برای خداحافظی روی لبش گذاشت تا بیخیال‌ بشه و وقتی از خونه بیرون میرفت فریاد کشید:
+تو شرکت میبینمت
زین با خنده سرشو تکون داد و دوباره سمت‌ قهوه ساز رفت تا اون مقداری که ونسا‌ خورده بود رو جبران کنه.
***
با سرعت و بدون اینکه اول وارد اتاق خودش بشه در دفتر ویل رو باز کرد و به محض بستنش ضربه محکمی روی گونش حس کرد که باعث شد روی زمین پرت بشه.
با دیدن جفت کفش های مردونه ای سرشو بالا گرفت هرچند که میدونست صاحب اونا کین!
-به چه جرئتی بیهوشم کردی؟
ونسا دستشو روی صورتش کشید و با ترس به ویل نگاه کرد،اون دندون قروچه ای کرد و گفت:
-اومدی دنبال وسایلت ها؟
ونسا خواست بلند بشه ولی طولی نکشید تا ویل از بازوش اونو کشید و روی مبل پرت کرد.
-من احمق باز هم بهت اعتماد کردم!
وقتی دستشو روی شومیز ونسا گذاشت اون بلندتر شروع به گریه کرد و ویل با پاره کردنش و انداختن قسمتی از پارچه توی دهنش اونو خفه کرد.
-از اول باید مثل یه حیوون باهات رفتار میکردم
و بعد تموم شدن حرفش چنگی از سینش گرفت و دست چپشو محکمتر روی گلوش فشار داد!
ونسا وقتی اون شروع به باز کردن کمربندش کرد بلندتر جیغ و فریاد کشید هرچند که درحال خفه شدن بود و سعی میکرد از زیر دست ویل در بره اما خیلی دیر شده بود اون حالا بین پاش و درحال بالا دادن دامن تنگش بود.
+و...ویل!
به سختی اسمش رو ناله کرد و اون با نگاه کردن به چشم های گریون و آبی ونسا برای لحظه ای پشیمون شد،اون تیکه پارچه که تا چند دقیقه پیش لباس ونسا بود رو از دهنش در آورد و با گذاشتن لبش روی لبای اون ساکتش کرد و با حرص گفت:
-نترس عزیزم ولی قول نمیدم که درد نداشته باشی
با باز شدن ناگهانی در ویل از جاش پرید و با دیدن باب فقط شلوارش رو بالا کشید و با آشفتگی نگاهشو بین اون و ونسا ردوبدل کرد.
+بابا!
ونسا عاجزانه و‌ بین هق هق هاش گفت و سعی کرد با دوطرف پارچه باقی مونده سینه هاشو بپوشونه.
-داشتین چه غلطی میکردین؟
ونسا از روی مبل بلند شد و سمت پدرش دویید و گفت:
+اون...اون...من کاری...نکردم
ونسا هول هولکی گفت و آویزون یقش شد تا باورش کنه اما باب فقط پسش زد و رو به ویل فریاد کشید:
-ونسا فقط بچست بگم عقل‌نداره اما تو چی تو چرا....اوه خدا باورم نمیشه!
زین پشت سر باب وارد اتاق شد چون فقط بخاطر اون سروصدا کنجکاو شده بود اما با‌ دیدن اونا‌ تو‌ اون وضع فقط دنبال یه راهی بود که‌ همونجا قتل عمدی انجام نده.
ویل جلو اومد و‌ با‌ پوزخند رو به باب گفت:
-ونسا بچست؟اگه بچست چرا با‌ دوست صمیمیت میخوابه؟
زین چشماشو محکم بست و گریه ونسا بیشتر شدت گرفت و فقط دستشو روی صورتش گذاشت تا کسی شاهد چهره عاجزش نباشه!
-چی؟
باب با حالت گنگی پرسید و چند قدم به جلو برداشت و ویل با اشاره به زین گفت:
-ناراحتی که من میخواستم باهاش بخوابم؟زین چی؟سر اونم ناراحت میشی اگه بگم باهم تمام مدت میخوابن؟
باب با ناباوری به چهره زین که هنوز شوکه بود نگاه کرد و ونسا که سرش‌ هنوز بین دستاش بود فقط ارزو میکرد هنوز تو اغوش زین باشه و‌ این فقط یه کابوس باشه.
-چرا چرت میگی ویل؟
ویل کراواتشو شل کرد و با نگاهی به ونسا گفت:
-توی هتل مچشون رو گرفتم باب...توی جکوزی
باب دوباره به زین نگاه کرد چون نمیخواست همچین چیزی رو‌ باور کنه،اون دوست صمیمیش بود و ونسا یه‌ خط قرمز بزرگ!
----------------
اولش خیلی کیوت بود اما بعد آخرش پوف:)
آخر‌ هیچی اصلا خوب نیست💔
به نظرتون باب حالا چیکارشون میکنه هوممم؟
من زیاد مود خوبی ندارم و یا حتی انگیزه ای و این استقبال کم شما از این چندتا پارت اخر بدترم کرد میدونین که من هم زود میزارم هم شرطی ندارم پس یکمممم‌بهم لطف کنین خیلیی ممنون بیبی های من❤❤

Dilemma [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt