۷۰)این روز رو به یاد بیار

275 38 114
                                    


ونسا موهاشو روی شونش ریخت تا یه وقت اگه اثری از زین اونجا باشه پوشیده‌ بشه،لبخند مصنویی زد و گفت:
+خوش اومدی سوزان!
اون تقریبا بلند گفت تا زین بشنوه،سوزان با لبخند وارد شد و گفت:
-مرسی دختر کوچولو
و بعد اینکه لپ ونسا رو کشید سمت پذیرایی رفت،اخم ونسا دوباره روی پیشونیش نشست و سعی کرد جلوی خودش بگیره تا توی صورت اون فریاد نکشه این‌ دختر کوچولو دو دقیقه پیش‌مردی که‌ تو کفشی رو ارضا کرد!
سمت پذیرایی رفت و‌ وقتی اونارو تو آغوش هم دید چشماشو چرخوند و سعی کرد حواسشو ازشون‌ پرت کنه.
-اوه زین‌ دلم برات‌ تنگ شده بود
زین‌خنده مصنویی کرد و زیر لبش گفت:
+منم...خب دیگه مهمونی‌ نداری؟
-چیه؟تو که به‌هر حال همراهیم نمیکنی
زین به ونسا نگاه کرد که به آشپزخونه برگشته بود‌ و مشخصا درحال انجام هیچ کاری بود!
+خب نه نمیکنم اصلا آمادگی حضور‌ توی یه جای‌ شلوغ رو ندارم
سوزان یه ابروشو بالا داد و با لحن عصبی گفت:
-اما محل کارت شلوغه زین...و‌ تا جایی که میدونم ادمای معروف تو شرکت باب خیلی رفت و آمد دارن
زین دندون قروچه‌‌ای‌ کرد و خودشو عقب کشید تا‌ دست سوزان دیگه روی شونش نباشه.
+خب من دفتر خودمو دارم به لطف باب و‌ کارم زیاد سخت نیست فقط رزرو مجلات و‌ اخبار‌ رسانه های مختاف با فرستادن متنای تبلیغاتی برای اوناست همین
سوزان چشماشو‌ ریز کرد و گفت:
-اینکارو دوست داری؟
زین آب دهنشو قورت داد و نگاهی به ونسا انداخت و صادقانه سرشو به نشونه نه تکون داد.
+تنها کاری که دوست دارم موسیقیه و هشت ماهه حتی یه خط آهنگ ننوشتم یه کورس ساده هم نخوندم،نه گیتار‌ نه پیانو...هیچی استفاده نمیکنم
ونسا قلبش با اون حرفا‌ لرزید و وقتی یادش اومد که همه استعدادش در حال تلف شدنه‌ حس‌ کرد باید کاری کنه.
-یه کم‌ دیگه صبر کن زین بزودی برمیگردی...خودم‌ کمکت میکنم
زین ابروهاشو بالا داد  و با تعجب گفت:
+جدی؟
سوزان خندید و گفت:
-آره معلومه همه اتفاقات‌ گذشته رو میریزیم دور و باهم ادامه میدیم مطمئنم عالی میشه
لبخند زین محو شد وقتی اون از‌ کلمه باهم  استفاده کرد و منظورشو کاملا فهمید.
+قرار نیست زیاد ازم استقبال‌ بشه درسته!؟
سوزان موهای بلوندشو از روی شونش کنار زد و با پوزخندی گفت:
-مثل‌ همیشه یه داستان ساخته میشه و‌ همه چی مثل روز‌ اولش میشه...میدونی که اینکارو خوب انجام میدم
داستان...اره زین کاملا‌ قدرت سوزان رو فراموش کرده بود اون اگه بخواد میتونه همین الان زین رو به روزای اوجش برگردونه ولی مشکل اینجاست که نمیخواد!
+بازم دروغ؟
-ایندفعه به نفع تو!
و‌ دستشو روی ته ریش زین کشید و لبشو به گوشش چسبوند و زمزمه کرد:
-اما باید همیشه کنارم باشی زین اگه قراره همه چی مثل روز‌ اولش بشه...نباید تنهام‌ بزاری
قلب‌ زین با‌ دیدن چهره ونسا و‌ چشم های آبیش که بخاطر‌ اشک توشون میدرخشیدن تندتر‌ تپید و با بوسه سوزان تازه به خودش اومد!
+هی سوزی...
سوزان با ناراحتی‌عقب رفت وقتی زین پسش زد اما اون برای اینکه دلشو نشکونه موهاشو نوازش کرد و گفت:
+میفهمم میخوای بهم کمک کنی اما اگه همه‌ اتفاقات یهویی بیوفته یکم...مشکوکه
سوزان سرشو برای تایید تکون داد و گفت:
-درسته اقای‌ عادل میخوای همه چی‌ رو به روش خودت‌ انجام‌ بدی هنوز‌ از‌ این بازیای کثیف بدت میاد
زین چیزی نگفت و‌ متوجه ونسا شد که سرش‌تو موبایلشه و‌ خودشو با اون و‌ چاییش سرگرم کرده اما‌ زین‌ هنوز میتونست‌موجی از ناراحتی رو‌ دورش‌حس کنه.
-باشه هرطور‌ تو بخوایی برای ساختن یه داستان خوب باید یه پیش زمینه ای‌ هم باشه،به شغلی که دوست نداری بچسب و یه خونه کوچیک‌اجاره کن ابیگل‌رو پس بگیر اونوقت خوبه؟برمیگردی؟
زین‌ لبخندی زد و گفت:
+آره اینجوری بهتره...
سوزان با‌ خنده بلند شد و دست‌زینو گرفت تا‌ اونم‌ بلند کنه و‌ در گوشش گفت:
-شغل بهتری برات در‌ نظر دارم هروقت از‌‌ اینکار‌خسته شدی بهم خبر بده
زین که‌ همین الانش هم خسته شده بود سرشو تکون داد و اونو سمت در‌ خروجی هدایت کرد و گفت:
+باشه حتما
سوزان قبل اینکه از‌ خونه بیرون بره از گردن‌‌ زین‌ آویزون شد و‌خودشو بالا کشید تا بتونه ببوستش،دستشو روی یقه نیمه بازش کشید و با عشوه‌ گفت:
-نمیتونم‌ از فکرم بیرونت کنم زین
زین‌ دستشو روی‌ کمر اون کشید و‌ وقتی دوباره یادش اومد که فقط بخاطر‌ همین علاقه رابطش با کلسی رو‌ بهم زد‌ با عصبانیت هوفی کشید و‌ شونه لختش رو مکید و با شل شدن پاش اونو به دیوار چسبوند و‌گفت:
+پس‌ نکن
سوزان لبشو گاز‌ گرفت و با ذوق به چشم های سیاه زین که‌ فکر میکرد‌ بخاطر هوس اون‌ رنگی شدن‌ نگاه‌ میکرد اما نمیدونست که فقط بخاطر خشمه و تو ذهنش چه نقشه هایی میگذره!
-شنبه بیا پیشم...منتظرتم
زین بوسه دیگه‌ ای رو گردنش گذاشت و تو ذهنش به حرف باب فکر میکرد...اون میتونه هم با‌ احساسات سوزان بازی کنه هم با شغلش...میتونه همه چیش رو با بدجنسی پس بگیره پس‌‌‌ منتظره چیه؟به چی رحم کرده؟به کی؟اونو بخشیده؟
+باشه!
با بستن در پشت سر سوزان لبخند موذیانه ای زد و زیرلبش زمزمه کرد:
+دیگه خوب بودن بسه!
برگشت و با دیدن بدن کوچولوی‌ پنهون شده ونسا پشت دیوار لباش به‌سمت پایین اومدن.
-پس میخوای باهاش باشی؟
ونسا با‌ بغض گفت و باعث شد خیلی زود اون روی ترسناک و‌بدجنس زین ازش دور بشه.
+ونسا‌ اون‌ بهم اعتماد داره حق با پدرته میتونم ازش انتقام بگیرم میتونم سو استفاده کنم اونم یه‌روزی‌ همچین کاری کرد پس چرا باید ببخشمش؟
ونسا اشک گوشه چشمش رو با‌ مشتش پاک کرد و گفت:
-چرا نظرت‌ عوض شد؟
+وقتی‌اون‌ پیشنهاد رو داد یادم اومد چقدر قدرتمنده اما دیگه فهمیدم نقطه ضعفش چیه...احساساتش!
ونسا‌ نگاهشو از‌ زین گرفت و روی اون دو پله ای که به پذیرایی ختم میشدن نشست و گفت:
-میتونی از‌ راه بی دردسر وارد بشی درسته طول میکشه اما ارزشش بیشتره اینجوری خطرناکه!
زین کنارش نشست و دستشو با کلافگی بین موهای‌ بلندش برد و‌ گفت:
+باشه همین الان روزای اوج خودمو نمیخوام چون شغلم برام مهمه نمیخوام الکی به دستش بیارم هرچند اگه چیزی بگم در این باره مطمئنم شک میکنه پس نترس اونقدرا هم کار خطرناکی نمیکنم
ونسا سرشو روی زانوهاش گذاشت و با نگاهی معصومانه و صدایی پر از بغض به‌ زین گفت:
-اما بالاخره یه روزی به روزای اوجت برمیگردی...اون روز فراموشم میکنی؟
زین که فهمید اوضاع از چه قراره و‌ درد اون چیه محکم بدنش‌در آغوش گرفت و در صورتی که از‌ جوابش مطمئن نبود گفت:
+هیچوقت
ونسا سرشو روی‌سینه اون کشید و به صدای‌ ضربان قلبش گوش داد که حالا‌ بخاطر اضطراب تندتر به‌ جناغ‌ سینش کوبیده میشد و ترجیح داد فکر‌ کنه ‌زین راست میگه.
-میدونم دوست داری انتقام‌ بگیری،میدونم یه مدته تو فکرشی از نگاهت میتونم‌ بفهمم،زین من بچه‌ نیستم و حس میکنم کسی‌ هستی که اگه خون جلوی‌ چشمش رو بگیره بی اهمیت میشه اگه بخوایی‌اینکارو کنی....بی اهمیت میشی!
میدونست که حق با اونه و در حال‌حاضر هیچکس نیمتونه بهتر از ونسا بفهمتش ولی نمیتونست بیکار بشینه هشت ماه اینکارو کرد و هیچ اتفاقی نیوفتاده بود نمیتونست بزاره ادامه پیدا کنه.
+نمیخوام که آدم بکشم،نترس دختر چیزی نمیشه...
ونسا با بی رمقی از‌ آغوشش جدا شد و چهره مچاله شدش تازه برای زین نمایان شد،چشماش رو مالوند و گفت:
-قرار نیست به حرفم توجهی کنی درسته؟
زین‌ با کلافگی بیدار شد و‌با‌ لحن جدی گفت:
+نسا تمومش کن کاره خاصی قرار نیست بکنم چرا‌ اینقدر بزرگش میکنی؟
ونسا پشت سر اون بلند شد و‌ با‌ پوزخندی گفت:
-یه روز که به خودت اومدی و دیدی مثل گذشته بخاطر تصمیم های بدون فکرت گند زدی فقط این روز رو به یاد بیار!
--------------
خب‌ زین به نتیجه رسید
با زین موافقین یا ونسا؟
زین اگه بخواد حتی دیر هم به سوزان در رابطه شروع کار خبر‌ بده سوزان شک نمیکنه!؟
کلا‌ تصمیم عقلانیه؟
دعوا هم کردن:)))))))))

Dilemma [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora