۲۵)زندگی مسخره

298 33 19
                                    

25)زندگی مسخره
با تکون های شدیدی که به بدنش وارد شد از جاش پرید و با چشم هایی که به زور باز شده بودن به چهره شوکه شده رایان نگاه کرد و گفت:
+چته؟
رایان دستی به صورتش کشید و گفت:
-وکیل تو و‌ کلسی اومده
زین با بی حالی نفسی از اسودگی کشید و گفت:
+خب چرا اینطوری بیدارم کردی؟سکته کرده؟
رایان آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-ازت شکایت شده،درواقع از کلسی اما تو...
+چی؟
صدای‌ زین به قدری بلند بود که وکیل از طبقه پایین صداش رو شنید و رایان از جاش پرید.
+ببین رایان مسخره بازی در نیار حوصله شوخی های چرتت رو ندارم
رایان از روی تخت بلند شد و با اکراه غرید:
-مسخره بازی نیست...زندگیت شاید مسخره باشه ولی این موضوع نه...
و بعد سمت در اتاقش رفت و قبل خارج شدن ادامه داد:
- پایین منتظرته زود بیاد
زین بیشتر از هرموقع دیگه ای دوست داشت یکی از اون شوخی های بی مزه رایان باشه ولی مثل اینکه زندگی کلا بهش پشت کرده!
صورتش رو سریع آب زد و سمت طبقه پایین رفت و با دیدن کایا گلوش رو صاف کرد تا متوجهش بشه.
-اوه سلام زین
زین رو به روی کایا نشست و با صدای خواب آلودی گفت:
+سلام...رایان چی میگفت؟
کایا دستی روی موهای دم اسبیش کشید و فهمید این ده دقیقه کلنجار رفتن با خودش اصلا فایده نداشته و هنوز نمیدونه چجوری به زین بگه که اون عصبی نشه.
+کایا یالا بگو!
اون با اخم پرونده هارو در آورد و وقتی اولی رو جلوی زین انداخت گفت:
-کلسی وقتی فهمیده به پول نیاز داری و مجبور شدی خونه نیویورک رو براش بفروشی خواست کمک کنه و اون پول رو با سرمایه گذاری جبران کنه اما برای اون سرمایه گذاری هم به پول گنده ای نیاز داشت پس از مدیر برنامش قرض میگیره
با مکث کایا زین سرش رو‌ تکون داد تا بهش بفهمونه قسمت بد داستان کجاست!
و اون به سختی ادامه داد:
-خب خبری از اون سرمایه گذاره نشد،درواقع تازه متوجه شدم یه کلاهبردار حرفه ای بود اما کلسی دیر بهم خبر داد...کاری از دستم برنمیاد و‌ حالا مدیربرنامش ازش شکایت کرده و‌ همه اون پول رو پس میخواد
زین حس کرد آتشفشانی توی وجودش در حال فعال شدنه و از سرش دود بلند میشه فقط نفس عمیقی کشید و با منطق گفت:
+خب کلسی که میخواست ازم طلاق بگیره در هر صورت پولمون نصف میشد و من به نصف دیگه پول نمیتونم دست بزنم...میتونی از حسابش به اون ویل احمق‌ پولشو بدی؟
کایا سرش رو پایین انداخت و گفت:
-پول‌ تو حسابش کافی نیست چون باید پول قرارداد های‌ خراب شده هم بدم...راجع به تو هم همینه!
ذهن زین برای‌ لحظه ای کاملا با کلمه تو منحرف شد با اخم به کایا نگاه کرد که پرونده بعدی رو بهش نشون میده.
-گند زدی به همه قرارداد هات زین!
زین خنده عصبی کرد و گفت:
+چ...چه گندی؟
کایا به همون اندازه عصبی به زین گفت:
-خب تو سه هفته ست توی خونه ای معلومه این یعنی کنسل کردن همه چیز...آلبومت...اصلا یادت بود؟
زین حتی یادش نبود که امروز چندمه یا اینکه چند روزه توی خونه خودش رو‌ حبس کرده یا بهتره بگه...روی تختش،تنها جایی که فقط بوی عطر تن کلسی رو میده!
+نه...یعنی خب...انتظار نداشتی که بعد....رفتنِ کلسی منتشرش کنم؟
کایا پرونده هارو جمع کرد و تقریبا غر زد:
-معلومه که نه! فقط باید بقیه رو در جریان میذاشتی تا تاریخ هارو جلو بندازن میدونی چقدر باید خسارت بدی؟
زین حتی نمیخواست اون قیمت رو بشنوه پس تو سکوت به چهره کلافه کایا زل زد.
-میدونم اوضاع خوبی نداری زین ولی زندگی تو تموم نشده فقط برای خودت تمومش نکن...
زین درواقع بهش فکر نکرده بود،اگه بخواد زندگی رو به معنای واقعی کلمه تموم کنه چی؟
مطمئنا خبری از این همه دردسر قرار نیست باشه!
به قدری توی این فکر فرو رفته بود که متوجه بلند شدن کایا نشد و فهمید برای بدرقه منتظرشه.
+اوه...من یه کاریش میکنم
کایا سمت در خروجی رفت و قبل اینکه از خونه بیرون بره،گفت:
-خونه و ماشینا رو بفروش یه جای کوچیکتر بگیر...مطمئنم از پسش بر میایی
با صدای بسته شدن در،بغضی به گلوش فشار آورد و طوری به گلوش چنگ انداخت که انگار دست های نامرئی درحال خفه کردنشه...یه جورایی هم همینطوری بود چون دست های زندگی انگار تا نفسش رو نگیره بیخیال نمیشه!
***
رایان و باب نگاه پرمعنایی به همدیگه انداختن و بعد دوباره به زین نگاه کردن،باب گلوشو صاف کرد و گفت:
-میخوای بهت پول قرض بدم؟
+نه،نه بالاخره هرچقدم قرض بدی هیچ سوراخی رو‌ پر میکنه
زین با صدایی که اندازه قلبش گرفته بود،گفت و پوک دیگه ای از سیگار سومش زد.
-بابا؟
باب با شنیدن صدای ونسا سمتش برگشت،اون از پله ها پایین اومد و نگاهی به زین انداخت اما خطاب به پدرش گفت:
-ابیگل خوابش برد...ما نمیریم؟
باب نگاهی که ونسا به زین انداخت رو خوب درک کرد...از اون نگاها که پر از ناسزا بود!
---------------
تو خونه قرنطینه کردم خودمو دیگه راحت‌تر میتونم براتون اپ کنم:)
خب کارکتر سورپرایزی:)کراش بچگی زین😂
بدبختی پشت بدبختی:)))))))

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora