۱)یک اشتباه

1.6K 85 13
                                    


چطور ممکنه زندگی که از هر لحاظی بی نقصه و سال ها برای ساختنش تلاش کردی توی یک لحظه نابود‌ بشه؟توی یک تصمیم...یک اشتباه!
همه میگن زندگی یه بازیه ولی حالا که باختم چرا از اول‌ شروع نمیشه؟چرا فرصت دیگه ای ندارم و نمیتونم چیزی رو نجات بدم؟
عشق همیشه همه چیز رو‌ نجات میده،این‌ بهم وقتی ثابت شد که بارها به آغوشش پناه بردم،ولی‌ کجای کارم اشتباه‌ بود که‌ حتی‌ عشق هم چیزی رو نجات نداد؟انگار هیچی و‌ هیچکس نمیتونست نجاتمون بده!
خوب میدونم گذشته رو نمیتونم تغییر بدم،پاک کنم و‌ یا فراموش کنم فقط باید قبولش کنم ولی حالا که قبولش کردم چرا حس بهتری ندارم؟
*فلش بک-شیش ماه پیش*
د.ا.ن کلسی:
نتونستم بیشتر از این لبخندمو پنهون کنم،لبخندی که بخاطر متن قشنگ اون آهنگ به وجود اومده بود چون تمام کلمات توش حس آشنایی بهم میدادن.
البته اگه بخوام طوری که اون لبشو به میکروفون میچسبونه و چشماشو میبنده تا بیشتر توی کلمات اهنگ غرق بشه رو در نظر نگیرم.
-زین خب کافیه
زین هدفون رو از روی گوشش برداشت و سرشو آروم تکون داد،بقیه اعضای تیم براش دست زدن و وقتی از اتاق ضبط بیرون اومد با لبخند گفت:
-ممنون بچه ها
هنوز متوجه حضورم نشده بود پس خودمو بیشتر توی مبل فرو بردم و سعی کردم لبخند احمقانه و پهنم رو پنهون کنم.
-زین عالی بود برای آخر هفته میتونی برای خودت باشی ولی از دوشنبه باید برگردی استودیو،باشه؟
زین شونه هاشو برای حرف لوکی بالا انداخت و از بطری آبش نوشید و گفت:
-من مشکلی ندارم میتونم آخر هفته های دیگه آهنگارو ضبط کنم،فقط این هفته رو نمیتونم
هانا آروم خندید ولی سعی کرد با گذاشتن دستش جلوی دهنشو بگیره و بالاخره گفت:
-نمیتونی چون برای سالگرد ازدواجت برنامه داری،درسته؟
اوه اونا خوب میدونن باید با من وقت بگذرونه!
زین نیشخندی زد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-دقیقا
زین سمت لوکی خم شد و کاملا بهم پشت کرد،اوه بیخیال چطور منو نمیبینی؟
-میتونی برام پخش کنی؟
با قدم های بلند سمت زین‌ رفتم و‌ پشت سرش قرار گرفتم،صورت سرخ بقیه از خنده های ازاد نشدشون خبر میداد!
لوکی بلند شد و گفت:
-میدونی که دوست دارم وقتی بی نقص و کامل شد بشنویش پس منتظر بمون
اون بهم نگاهی انداخت و با لبخند از کنارم رد شد،قبل اینکه زین‌ برگرده از پشت محکم توی بغلم فشردمش و پشت شونه اش رو بوسیدم،اون اول از جاش پرید ولی بعدا با خنده سمتم برگشت،طوری که حدس میزنم متوجه شد منم!
-اومدی تا باهم بریم خونه؟
قبل اینکه من جواب بدم آدام بلند خندید و‌ به جام گفت:
-بیچاره یک ساعته اینجا منتظر توئه
وقتی پشت سر حرفش بقیه شروع‌به خندیدن کردن زین چشم غره ای رفت و با شوخ طبعی گفت:
+خب خفه...کارتون مگه‌ تموم نشده،برین دیگه
اونا از خنده دست نکشیدن تا مثل همیشه حرص زین رو در بیارن و ما در همون حال با بقیه خداحافظی کردیم ولی از استودیو خارج نشدیم چون به نظر میومد زین‌ توی اون اتاق خالی دنبال چیزی بود.
-لعنتی موبایلم کجاست؟
با کلمه موبایل چند دقیقه پیش‌ یادم اومد و گفتم:
+اها من برداشتمش...چون همیشه جا میزاریش
-اوه...ممنون
اون با نیشخندی سمتم اومد و لبامو با تمام قدرتش بوسید طوری که مجبور شدم لب اونو برای کنترل ناله ام گاز بگیرم!
دست سردش زیر بلوزم تنمو لرزوند و مثل یه هشدار باعث شد بخوام هلش بدم.
+زین فکرش هم نکن که بزارم اینجا کاری کنی
اون دوباره سمتم اومد ولی ایندفعه دستامو توی مشتش فشرد تا بتونه با آرامش روی گردنم ردی از خودش بزاره،و وقتی بالاخره رامم کرد بهش اجازه دادم بلوزمو در بیاره!
-هی زین...اوه خدایا!
با ورود ناگهانی بلیک هردومون از جامون پریدیم،زین با عصبانیت بهش اشاره کرد که برگرده و بلوزمو به تنم برگردوند.
-هی بچه ها متاسفم من فقط دیدم که همه بیرون اومدن نگران شدم که تو نیومدی زین،نمیدونستم کلسی هم اینجاست
بلیک در حالی که سمت در باز برگشته بود این حرفا رو زد،زین چشماشو چرخوند و بعد اینکه دستمو گرفت،کنار اون قرار گرفت و گفت:
-نمیتونم سرزنشت کنم این نشون میده که بادیگارد خوبی هستی
بلیک سرشو تکون داد و جمله زینو کامل کرد:
-و یه دوست خوب
زین با لبخند ضربه ای به شونه بلیک زد و اون جلوی ما راه افتاد!
وقتی از ساختمون خارج شدیم و من پاپاراتزی هارو ندیدم خداروشکر کردم و بعد اینکه نفس عمیقی کشیدم سوار ماشین شدم.
زین دستشو روی رونم کشید و گفت:
-خب بگو ببینم فیلمبرداری چطور بود؟
سرمو روی شونش گذاشتم و چشمامو بستم تا خستگیم در بره اما جوابی بهش ندادم چون سکانس های جالبی نداشتم!
اون شونشو از زیر سرم کنار کشید و با اخم گفت:
-نگو که کلش رو با اون حرومزاده گذروندی؟
چشمامو چرخوندم و با لحن معترضی گفتم:
-اون اسم داره زین اینقدر بی ادب و گستاخ نباش
اون با حالت تدافعی خودشو کنار کشید و درحالی که دست به سینه نشسته بود،گفت:
-اوه درسته از اون جف عوضی دفاع کن
از کنار زین بلند شدم و روی صندلی رو به روییش نشستم،اونطوری میتونستم از توی آیینه چهره متاسف بلیک رو که کنار راننده نشسته بود ببینم.
کاملا رو به روی زین قرار گرفتم و دستامو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
+عزیزم این دفعه هزارمیه که این بحث رو میکنیم کِی میخوای تمومش کنی؟
اون بالاخره نگاهش رو از جاده جدا کرد و رو به من گفت:
-هروقت که تو نقش توی فیلمای رمانتیک و سکسی قبول نکنی
وقتی فهمیدم رام نمیشه دستامو از روی پاش برداشتم و با اکراه گفتم:
+این کارمه فقط قبولش کن جوری رفتار نکن که فکر کنم بهم اعتماد نداری!
اون ایندفعه سمتم خم شد و خبری از چهره عبوسش نبود فقط با ناراحتی گفت:
-من به تو اعتماد دارم فقط به بقیه اعتماد ندارم...
خنده بلیک باعث شد حرف زین قطع بشه و اون پشت بند خندش گفت:
-زین من مشکلت رو فهمیدم تو فوبیای از دست دادن کلسی رو داری ولی نترس با این رفتاری که تو با مردای اطرافش داری اونا حتی جرئت نمیکنن نزدیکش بشن
زین با افتخار خندید و نیشخندی بهم تحویل داد،اون میدونه که من از این رفتارش بدم میاد ولی اهمیتی نمیده!
-دفعه قبل که سر فیلمبرداری بودم باید میزاشتی به اون عوضی بفهمونم که وقتی کارگردان کات میکنه نباید به بوسیدنت ادامه بده
چشم غره رفتم و زیرلبم گفتم:
+منظورت اینه باید میزاشتم کتکش بزنی و‌ آبروی من بره
زین خندید و گفت:
-احتمالا
اوه اون درست نمیشه!
با ایستادن ماشین متوجه شدم که رسیدیم،کیلب سریع از ماشین پیاده شد و قبل ما در کشویی رو‌ باز کرد،تشکر کردم و قبل زین سمت خونه رفتم.
در زدم و لوسیا به اندازه کافی طول داد تا زین بهم برسه.
-امیدوارم که ناراحت نشده باشی
اون زیر گوشم گفت و من در جوابش گفتم:
+عادت کردم
با باز شدن در از زین فاصله گرفتم و با دیدن جثه ظریف رو به روم فهمیدم برخلاف انتظارم ابیگل در رو باز کرده.
اون با خوشحالی و چشمای گرد شدش،جیغ کشید:
-مامان،بابا!
----------------------
خب اولین داستانیه که از اولش دارم براتون تو واتپد میزارم و یهو همشو نمیزارم پس انتظار حمایت دارما:)
به نظرتون شیش ماه بعد چی میشه؟
کلسی رو دوست دارین؟
نظرتون‌راجع به شخصیت زین چیه؟
مرسی بابت همه چیز امیدوارم لذت ببرید❤

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora