۸۶)لولیتا

355 37 200
                                    


لارن که درست مثل یه مادر نمونه به ونسا برای درست کردن غذا و چیدن میز کمک کرده بود روی کانتر خم شد و بلند گفت:
-بیایین شام
و بعد لپ ونسا رو کشید و گفت:
+ببینین ونسا چیکار کرده!
باب بدون اینکه منتظر بقیه بمونه کمی از غذا رو‌ ناخونک زد و گفت:
-اوم چه خوشمزست!
ونسا با لبخند پشت میز نشست و گفت:
+مرسی
زین تو سکوت شروع به خوردن غذا کرد و هرچند بار یکبار زیر زیرکی ونسا رو دید میزد که حتی به نظرش غذا جوییدنش هم بانمک بود!
لارن بشقاب رو کنار داد و گفت:
-مرسی عزیزم خیلی خوشمزه بود
ونسا با تعجب بهش نگاه کرد و زین که انگار ذهن اونو خونده باشه گفت:
-تو که اندازه گنجشک غذا خوردی
لارن خندید و گفت:
-فردا اجرا دارم نمیخوام زیاد غذا بخورم تا سنگین بشم
ونسا ابروهاشو بالا داد و پرسید:
+چه‌ اجرایی؟
لارن با اخم و صورت بانمکی به باب نگاه کرد و گفت:
-بهشون‌ نگفتی؟
باب دستشو روی پیشونیش کشید و گفت:
-اوه نه به کل یادم رفت
ونسا باتعجب بهشون نگاه کرد و گفت:
+چیشده؟
-دارن یه خواهر برات میارن
ونسا با اون حرف‌ زین بهش نگاه کرد و کلمه چی رو لب زد اما وقتی بقیه خندیدن فهمید که فقط یه شوخی بوده.
-زین اصلا بانمک نبود...خب ونسا راستش من فردا باید برای تور برم و پدرت هم همراهمه
+اوه!
ونسا به پدرش نگاه کرد و گفت:
+خب برای کاره دیگه؟
زین جوری خندید که غذا تو گلوش پرید و باب مجبور شد چندبار پشت کمرش بزنه.
-آره دخترم برای کار و کمک به لارن
زین‌ دوباره خندید و ایندفعه بالاخره حرف زد:
-تو دستیار شخصی منم بودی ولی باید التماست میکردم تا باهام به تور بیایی و‌ همیشه از دور‌ حواست به همه چیز بود...آره برای کاره!
لارن با‌ خجالت سرشو پایین انداخت و ونسا دستشو جلوی دهنش گرفت تا‌ نخنده و باب با اخم رو به زین گفت:
-خب‌ تو دوست‌ دخترم نبودی!
با اون جمله‌‌ همه خندیدن و باب با شیطنت شونش رو‌ بالا‌ انداخت‌.
-هه چه زود بیخیالم شدی باب همین چند روز پیش‌‌ توی یه اتاق هتل خوابیدیم
لارن پاشو به زمین کوبوند و با خنده قبلی که هنورز قطع نشده بود گفت:
-اوه‌ زین خفه شو
زین چینی به دماغش انداخت و‌ رو به لارن گفت:
-حسودی نکن!
ونسا اروم خندید و‌ فقط ته دلش آرزو‌ کرد که‌ هیچوقت رابطه پدرش و‌‌ زین خراب نشه اونم فقط بخاطر خودش!
***
آروم از آغوش باب بیرون اومد و گفت:
-دلم برات تنگ میشه بابا
باب دوباره خم شد تا سرشو ببوسه و آروم گفت:
-هر چند وقت به چند وقت میام خونه...باشه؟
ونسا دوباره بغلش کرد تا اینکه زین اونو از آغوش پدرش چنگ زد و غرید:
+اه بسه دیگه نوبت منه
و بعد خودش باب رو بجای ونسا بغل کرد درحالیکه اون پشت سرشون ریز ریز میخندید،باب دستشو روی شونه زین گذاشت و با لبخند گفت:
-لطفا مراقب ونسا باش این چند وقت مثل دختر خودت ازش مراقبت کن
زین دستشو روی دست باب گذاشت و هرچقدر که اون جمله براش آزاردهنده بود چون ابیگل و ونسا براش باهم یه تفاوت بزرگ دارن،ولی باز با لبخند پهنی گفت:
+حتما خیالت جمع باشه
باب سوار ماشینی شد که لارن با راننده براش فرستاده بود و بلند گفت:
-خداحافظ
زین و ونسا براش دست تکون دادن و ونسا همونجور که رفتن ماشین ته خیابون نگاه میکرد،گفت:
-خب...میخوای مثل دخترت مراقبم باشی؟
زین پوزخندی براش زد و اونو سمت خودش برگردوند و گفت:
+کلمه بیبی گرل رو ترجیح میدم!
و بعد توی یه حرکت ونسا رو روی شونش گذاشت و اونو سمت خونه برد.
-روانی دارم بالا میارم
ونسا با مشتی به کمر زین اون جمله رو فریاد کشید و زین با بالا دادن دامن کوتاهش و زدن ضربه ای به باسنش کاملا خفش کرد و نالش رو در آورد.
با رسیدن به اتاق ونسا اونو روی تخت پرت کرد و با نیشخند بهش نگاه کرد و گفت:
+خب میبینم که تنها شدیم و باید حسابی مراقبت باشم
و روی بدنش خیمه زد و گازی از لب پایینیش گرفت که منجر به بیرون‌ اومدن اه غلیظی از دهنش شد.
-ددی!؟
ونسا با نهایت لوسی گفت و خودشو بالا کشید تا بتونه به چشم های زین که روی سینه هاش بودن نگاه کنه.
+بله خوشگلم؟
زین دستشو روی تاپ سفید تنگش کشید که برجستگی های بالاتنش رو بخاطره سایه دادن به خوبی نمایش میدادن و آب دهنشو قورت داد.
-میخواییش؟
با گذاشتن دستش روی بدنش اون سوال رو پرسید و زین فقط با شهوت سمت دامنش رفت و بوسه های متعددی روش گذاشت.
+بدجور لعنتی
ونسا با نیشخند روی‌ آرنجش وایستاد و گفت:
-متاسفم ولی نمیتونی داشته باشیش
زین با اخم سرشو بالا گرفت و با گنگی گفت:
+ها؟
ونسا خودشو سمت تاج تخت کشید و بعد تکیه دادن بهش گفت:
+پریودم،نمیتونم باهات باشم آقای مگوایر
زین نیشخندی زد و خودشو تو بغل اون انداخت و گفت:
-چرا زودتر نگفتی...خوشت میاد اذیتم میکنی؟
ونسا نخودی خندید و سر زین رو روی سینش جا‌ به جا کرد تا بیشتر درد نگیره.
+میخوای فیلم ببینیم؟
زین اونو محکم توی بغلش فشرد و گفت:
-چه فیلمی؟
ونسا کنترل رو از‌کنارش برداشت و بعد روشن کردن تلویزیون روی نتفلیکس رفت و فیلم موردعلاقش رو پلی کرد.
-چیه؟
ونسا سرشو روی‌ سینه زین کشید و با لبخند گفت:
+لولیتا
زین ابروشو بالا داد و با نیشخندی گفت:
-اوه داستان همون مرده که یه اتاق توی خونه یه مادر‌ مجرد و‌ دخترش اجاره میکنه و بعد...عاشق دخترش میشه؟
لپ های ونسا با شنیدن‌ کلمه عاشق داغ شدن و اون با‌ خجالت فقط سرشو برای تایید تکون داد.
***
با حس کردن گرمای شدیدی توی تنش چشماش رو باز کر‌د و دستشو روی تشک کشید تا سراغ ونسا رو بگیره ولی وقتی اون اطراف حسش نکرد با اخم چشم هاش رو باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت،با ندیدن ونسا بلند صداش زد:
+نسا؟حمومی؟
بلند شد و در حموم رو باز کرد ولی کسی رو اونجا ندید پس سمت آشپزخونه رفت اما اونجا هم کسی نبود ایندفعه به ساعت نگاه کرد که عدد ۱۲:۳۰ رو نشون میداد و زیر لبش گفت:
+روز تعطیل کجا رفته؟
موبایلش رو‌ برداشت و روی اسم ذخیره شده ونسا کوچولو کلیک کرد اما جز صدای بوق چیزی نشنید پس چندبار و چندبار دیگه اینکارو کرد و حالا مخلوط هوای ظهر تابستونی و استرس گرم ترش کرده بود پس تیشرتش رو در آورد و سمت حموم رفت و سعی کرد فکر کنه با دوستاش بیرونه تا یه وقت کار احمقانه ای نکنه.
ونسا سعی کرد آروم وارد خونه بشه اما به محض شنیدن صدای آب از توی حموم،چشم هاش درشت شد و فهمید که چقدر دیر کرده پس فقط خرید بزرگش رو زیر پله ها و پشت مبل انداخت تا اصلا دید نداشته باشه و خریدهای آشپزخونه هم پشت کانتر جاسازی کرد و همونجور که‌ سمت اتاقش میرفت دونه دونه از لباسش کم میکرد تا اینکه کاملا لخت شد و بجای پوشیدن لباس راحتیش فقط یه بیکینی قرمز ساده‌ به تن کرد و بعد برداشتن روغن به حیاط پشتی رفت.
در روغن رو باز کرد و تا سرتاسر بدن خودش رو با اون پوشوند،روی صندلی نشست و پاهاشو بالا آورد و وقتی مطمئن شد مچش‌گرفته نشده نفس عمیقی کشید.
زین حوله رو دور پایین تنش پوشوند و به محض اینکه از‌ حموم خارج شد بوی عطر تند ونسا رو حس کرد پس‌ دوباره صداش‌ زد:
+ونسا؟
اخم کرد و سمت‌ پنجره های بزرگ حیاط پشتی رفت تا‌ اینکه چشمش به جسم کوچولوی ونسا روی صندلی افتاد که با خیال راحت لم داده.
در حیاط رو باز کرد و همونجوری پابرهنه وارد حیاط شد و دست به سینه بالاسر ونسا وایستاد.
ونسا که خیلی وقت پیش متوجه حضورش شده بود چشماشو باز کرد و با دیدن زین لبخندی زد و گفت:
-اوه حموم‌ رفتی؟
زین دندون قروچه ای کرد و پرسید:
+معلومه داری چیکار میکنی؟
ونسا‌ کمی دیگه روغن کف دستش ریخت و روی سینه هاش مالوند و با لحنی که مطمئن بود زین رو تحریک میکنه گفت:
-اوه ددی دارم آفتاب میگیرم
زین روی زانوهاش خم شد و درحالیکه که تلاش میکرد به بدن براق ونسا که زیر نور‌ آفتاب میدرخشید نگاه نکنه گفت:
+تمام مدت اینجا بودی؟
ونسا دست چربش رو روی لب زین کشید و گفت:
-معلومه
زین حالت صورتش تغییری نکرد چون میتونست حس کنه مشکلی هست.
+موبایلت رو چرا جواب ندادی؟
ونسا ایندفته تحمل نکرد و با بی حوصلگی چشماش رو چرخوند و گفت:
-اوف میبینی که همراهم نیست
وقتی فهمید لحنش بد بوده لبخند مصنویی زد و قوطی روغن رو سمت زین گرفت و گفت:
-میتونی پشتم رو هم روغن بزنی
زین هنوز بهش شک داشت چون خوب دیده بود دروغ گفتن اون چه شکلیه ولی برای فعلا بیخیالش شد و قوطی پلاستیکی روغن رو ازش گرفت و منتظر موند تا برگرده،با دیدن بدنش از پشت لبش رو گاز گرفت و اولین‌ جایی که روغن رو ریخت روی باسن و رونش بود،با دیدن دست های مشت شده ونسا نیشخندی زد و دستشو بین رونش کشید و همونجور که بالاتر میبرد گفت:
+مراقب باش‌نسوزی خوشگلم
ونسا با‌حس کردن دستای زین دو طرف کمرش لبشو گاز کرفت و آروم برگشت،دستشو بین موهاش برد و اونارو که کاملا خیس بودن کشید تا صورتشو سمت صورت خودش بیاره و‌ با بوسیدن لبش بازی رو بین زبوناشون شروع کرد،زین بلند شد و ونسا طی یه حرکت حولش رو باز کرد و اونو سمت مبل هل داد تا بتونه روش بشینه و بعد به بازیشون ادامه دادن.
-------------------
فکر‌کنم از اول فف منتظریم باب‌ بره‌ سفر کاری😂
لولیتامون چه شیطونه:))))💗
کمدی‌نوشتنم رو فاکتور بگیرین😑😂
هرکی بگه خرید بزرگ(مهم) ونسا که زیر پله ها قایمش کرد چی بود جایزه داره😂😂
پارت ۸۸ میفهمین خیلیم پارت مهمیه خیلیییی پس حمایت کنین تا زود بزارم،مرسییی:)❤

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora