۹۳)تو نتونستی

210 32 126
                                    


زین جلوی ونسا راه افتاد و از اداره پلیس خارج شد تا به ماشین برسه و بعد اینکه روشنش کرد منتظر ونسا شد که مثل یه جوجه اردک پشت سرش آروم آروم راه میومد.
+زین پیداش میکنن؟
زین مشتش رو‌ دور فرمون سفت کرد و گفت:
-بهتره بکنن!
بغض ونسا برای بار‌ هزارم تو این یک ساعت اخیر شکست و همونجور که سرشو‌ توی دستش گرفته بود و چپ و راست تکون میداد گفت:
+همش تقصیره من بود...از خودم متنفرم
زین ماشین رو جلوی‌ همون بستنی فروشی نگه داشت تا‌ خودش هم دنبال ابیگل بگرده اما حرفی در‌ مقابل جمله دردناک ونسا‌ نزد و فقط پرسید:
-آخرین بار داخل بود؟
ونسا سرشو‌ برای تایید تکون داد و‌ زین ایندفعه با بغض گفت:
-چرا تنهاش گذاشتی؟
ونسا لبشو از بین دندوناش آزاد کرد تا با اون صدای لرزون و بغض دارش حرف بزنه.
+سونیا و مالکوم رو دیدم یه لحظه اومدم بیرون و بعد...
-من بهت اعتماد کردم لعنتی مهمترین شخص زندگیم رو بهت سپردم و تو نتونستی مراقبش باشی...نتونستی!
ونسا با فریاد اون ازش فاصله گرفت و بیشتر به در ماشین چسبید و سرشو به شیشه چسبوند تا مجبور نباشه به زین نگاه کنه وقتی سرزنشش میکنه.
-تقصیره تو نبود تقصیره من بود که دست بچه یه بچه‌ دیگه دادم و انتظار داشتم مراقبش باشه تقصیره من بود که بهت اعتماد کردم
وقتی زین از ماشین پیاده شد هق هق های ونسا بیشتر شد و تنها کاری که امروز با خیال راحت انجام داده بود رو ادامه داد...گریه کردن!
***
زین چنگی به موهاش زد و با کشیدن نفس عمیقی به صندلی ماشین تکیه داد،ساعت ماشین عدد ۰۰:۱۳ دقیقه رو نشون میداد و اون اطراف کاملا خلوت شده بود،همه چیز تغییر کرده بود جز ونسا که از همون موقع همونجوری‌ ثابت روی‌ صندلی شاگرد نشسته بود و گریه میکرد.
+خبری نشد؟
زین به ونسا نگاهی انداخت که حالا یه دماغ قرمز و چشم های پف کرده داشت،آب دهنشو به سختی قورت داد و گفت:
-جز اینکه پلیسا به هلن و جو خبر دادن و اونا فحش بارونم کردن نه خبری نشد!
ونسا سرشو کج کرد و چشماشو روی زین دوخت تا بتونه خوب‌عکس العمل هاشو‌ زیر نظر بگیره.
آشفته تر از همیشه بود‌...و انگار افکار توی ذهنش روی صورتش نوشته شده بودن.
-مگه یه بچه چقدر میتونه دور شده باشه نمیفهمم چرا کسی ندیدتش
زین باز غر زد و سرشو روی فرمون گذاشت تا از سردردش کم بشه ولی وقتی حس کرد فایده ای نداره پیاده شد و رو به ونسا گفت:
-نمیتونم بیکار بشینم میرم یکم دیگه دنبالش بگردم
ونسا حرفی نزد و بجاش فقط صندلیش رو با دکمه کنار صندلی عقب برد تا بتونه دراز بکشه،چشماشو بست و فقط آرزو کرد وقتی‌‌‌ زین برگرده با ابیگل‌ باشه یا دفعه بعدی که چشم هاشو باز کنه ابیگل‌ رو‌ ببینه.
پلک‌هاش حسابی سنگین و گرم‌ شده بود ولی با صدای شنیدن قدم هایی کنارش خواب از سرش پرید و از زیر پلکش نگاهی کوتاه انداخت تا مطمئن بشه زینه اما وقتی کسی تو ماشین ننشست و سایه ای همچنان روی ماشین افتاده بود باعث شد ونسا بترسه و دیگه نخواد چشماشو باز کنه پس‌ اونارو محکم‌ بست تا اینکه صدای قدم هارو دوباره شنید پس ایندفعه آروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید یه کاغذ همراه با یه آدرس روش بود که به نظر میرسید از پنجره نیمه باز اونجا افتاده.
+این چه کوفتیه؟
کاغذ رو برگردوند و متوجه نوشته ای روش شد:
-اگه میخوایی بچت سالم به دستت برسه با پونصد هزار دلار پول نقد بیا به این آدرس...حتما تنها بیا
ونسا با ترس کاغذ رو روی صندلی گذاشت و از ماشین پیاده شده تا دنبال زین بگرده اما با‌ دیدن مردی که پشت بهش از ماشین دور میشد فکرش از زین فاصله گرفت و حالا فقط به ابیگل فکر میکرد پس بدون تردید دنبال اون مرد رفت همونجور که‌ فاصلش رو حفظ میکرد سعی میکرد صدای صندل های لژ دارش تو سکوت خیابون که هرچند دقیقه با گذشت یه ماشین روشن میشد پخش نشه.
وقتی اون مرد سمت پاترول قدیمی رفت ونسا سرجاش میخکوب شد و خودشو سریع پشت ماشین دیگه ای که کنار پیاده رو پارک شده بود کشوند،خم شد تا یواش و با ملاحظه از بین ماشینا مثل یه آفتاب پرست بگذره،حالا میتونست صورت اون مرد رو بهتر ببینه که با پوست برنزه و ریش های بلند به ماشین تکیه داده بود و با موبایل حرف میزد.
-آره اون یادداشت رو داخل ماشین انداختم...نه دختری که تو ماشین بود چیزی ندید،خوابیده بود
ونسا لبشو گاز‌ گرفت تا یه وقت قلبش از دهنش بیرون نپره و شروع به جیغ جیغ کردن نکنه!
وقتی اون مرد قدم رو پیاده رو گذاشت و از ماشین‌ دور شد ونسا بالاخره کمرشو صاف کرد و در‌ جهت مخالف شروع به راه رفتن کرد تا به ماشین نزدیک بشه،دوباره سرکی کشید تا مطمئن بشه اون مرد از ماشین‌ دوره و‌ همینطور بود،همچنان مشغول صحبت پای موبایل بود،پس ونسا ایندفعه با خیال راحت توی ماشین رو دید زد اما چیزی ندید تا اینکه صورتشو به شیشه بزرگ صندوق عقب چسبوند و حالا ضربان قلبش با صدای یه ناقوس غول پیکر فرقی نداشت.
اشکش بخاطر ترس در‌ اومد و چندبار‌ به شیشه صندوق عقب ماشین ضربه زد تا شاید ابیگل که توی یه پتو پیچیده شده بود و دهنش با یه پارچه و دستاش با یه طناب که ونسا مطمئن بود پوست ظریفشو زخم کرده بسته شده بودن.
+ابی؟بیدار شو!
اشک ونسا بیشتر از قبل صورتشو خیس کرد وقتی فهمید اون بیهوشه!
سرشو بین دستش گرفت و بدون فکر قبلی سعی کرد در صندوق رو باز کنه و وقتی موفق شد با تعجب خودشو عقب کشید.
+بازه!
لبخندی به حرف خودش زد و دستشو روی صورت سرد ابیگل کشید و همونجور که در حال باز‌کردن دست و پاش بود آروم صداش زد:
+ابیگل؟ابی؟
ابیگل چندبار لبشو باز و بسته کرد و با سردرگمی چشماشو باز کرد،لبخند ونسا پرنگ تر شد وقتی همه طنابا رو از بدن اون دور کرد.
+یالا بیا پایین
ابیگل با ترس از صندوق پایین پرید و ترسش بیشتر شد وقتی همون مردی که به بهونه دوست پدرش بودن اونو از ونسا دور کرد،پشتشون ظاهر شد.
و طی حرکت ناگهانی موهای ونسا رو از پشت گرفت،ابیگل جیغی زد و از جاش پرید.
+بدو‌ ابی...فرار کن
اون مرد خواست دنبال ابیگل بدوئه ولی  با ضربه ای که ونسا با پاش به بین پاهای اون زد،اون بیخیال ابیگل شد و فقط موهای ونسا رو بیشتر سمت خودش کشید تا حداقل اون فرار نکنه.
-هرزه‌ عوضی!
ونسا خواست فریاد بزنه ولی دست اون مرد که حالا بجای موهاش دهنشو گرفته بود مانعش شد و انگار دست و پا زدنای ونسا در مقابل مردی با قد دومتر و عضله های فولای قرار نبود برای فرار کمکش کنه و تنها چیزی که بین اون کلنجار‌ رفتن فهمید ضربه ای محکم به سرش و تاریکی محض بود.
-------------------
حرفای زین واقعا زیادی دردناک بودن!
ولی خب حداقل ونسا پیداش کرد و حالا خودش بجای ابیگل گروگان گرفته شده:)))
زین قراره بدجوری‌ احساس گناه کنه😂
حدسی دارین که این ادم رباها کین؟
ببخشید پارت قبل کامنتا رو جواب ندادم واقعا کلن خیلی بی حس و انگیزه شدم نمیدونم چرا درست‌نمیشم😂😭

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora