برخلاف انتظارش ونسا وقتی متوجه عمق فاجعه و حرف بی ادبانش شد،هینی کشید و گفت:
-اوه زین،واقعا متاسفم فقط میخواستم شوخی کنم
زین با اینکه ناراحت شده بود ولی چون مطمئن بود ونسا قصد بدی نداشت لبخندی بهش زد و گفت:
+نه مهم نیست...باید عادت کنم
ونسا سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و گفت:
-پدرم حق داره وقتی سختگیری میکنه و بهم میگه گستاخ...من هیچوقت قبل حرف زدن فکر نمیکنم
حالا که ونسا بخاطر حرف خودش ناراحت تر از زین شده بود،روی تخت پدرش نشست و بغضش رو قورت داد.
زین کنارش نشست و با تردید دستش رو لای موهای نرمش کشید تا اون بهش نگاه کنه و کمتر از یک صدم ثانیه موفق شد که توجهش رو جلب کنه.
+این دختری که میبینم اصلا شبیه ونسا گستاخ و پروی همیشگی نیست و دلیلش میدونی چیه؟
ونسا دماغش رو بالا کشید و گفت:
-چی؟
+اون دختر گستاخ و پرو ونسای واقعی نیست!
گوشه لب ونسا بالا رفت،وقتی متوجه شد زین توی سه روز اونو بهتر از پدر و مادرش شناخت.
-شاید...
زین بلند شد و به ونسا اجازه داد بالاخره نفس راحتی بکشه و با خنده گفت:
+آره شاید چون تو یه ذهن شیطانی داری!
ونسا بلند شد و به تشبیه زین خندید و گفت:
-یه چیزی کم داری!
زین به نشون چی ابروهاش رو بالا انداخت و ونسا سمت میز پدرش رفت تا یکی از عطرهاش رو برداره و اونو سمت زین گرفت و گفت:
-این!
زین درحالی که عطر رو روی خودش خالی میکرد گفت:
+حالا انگار چه مهمونی مهمی هست...برای دعوا دارم خوشتیپ میکنم
قلب ونسا مثل بچه گنجشکی ترسیده به تپش افتاد و دست هاش شروع به عرق کردن و به قدری تو ذهنش دنبال دلیل همه این استرس بود که حتی حرف زین و خارج شدنش از اتاق رو متوجه نشد پس وقتی به خودش اومد با سرعت دنبالش دویید اما بجای حرف زدن فقط خودش رو توی آغوشش گم کرد!
+اوه...آم...ونسا؟
زین دست هاش رو باتعجب بالا گرفت و سعی کرد نخنده تا وقتی که ونسا گفت:
-لطفا مراقب خودت باش
خنده زین به لبخند تبدیل شد و دست هاش که هنوز تو هوا معلق بودن روی شونه و کمر ونسا فرود اومدن.
+باشه کوچولو
اگه هر شرایط دیگه ای بود ونسا بخاطر اون لقب غرغر میکرد اما حالا زیادی دلش برای زین شور افتاده بود پس بیخیال شد و فقط با خنده از آغوش گرمش بیرون اومد.
-میدونم که خودخواهیه اگه بگم از اینجا بودنت لذت میبرم و خب سعی میکنم خودخواه نباشم پس امیدوارم هرچه زودتر با کلسی آشتی کنی
زین در رو باز کرد و دستشو صمیمانه روی شونه ونسا کشید و گفت:
+نمیدونستم قابلیت مهربون شدنم داری...مرسی نسا
ونسا خندید و لپ هاش دوباره بخاطر شنیدن اسمش به شکل نسا سرخ شدن.
-لذت ببر زیاد موندگار نیست
زین نخودی خندید و به طرف دیگه چارچوب در رفت.
+فعلا خداحافظ
ونسا سرش رو تکون داد و با تکیه دادن سرش به دیوار،زین رو تماشا کرد که ته خیابون با ماشینش به یه نقطه تبدیل میشد.
***
همونجوری که انتظار داشت یه مهمونی خفن و پر از آدم های گنده وسرشناس بود نه یه پارتی با آبجو و دیجی!
اما بدون توجه به کسی سمت یکی از بادیگاردها رفت و گفت:
+لوگان کجاست؟
مردی که حدود بیست سانتی ازش بلندتر بود به طبقه بالا اشاره کرد و گفت:
-تو اتاقش کارشون هستن...سمت چپ انتهای راهرو
زین با قدم های بلند سمت آدرسی که از اون مرد گرفت رفت و بدون در زدن وارد اتاق شد هرچند که آرزو میکرد هیچوقت اینکارو نمیکرد چون هیچ علاقه ای نداشت زنش رو توی بغل یکی دیگه درحال خندیدن و لاس زدن ببینه...و هضم این موضوع براش سخت تر شد وقتی فهمید اون یکی،لوگانه!
-زین!؟
کلسی با تعجب پرسید و از لوگان فاصله گرفت تا زین یه وقت سکته نکنه چون صورتش هیچ فرقی با یه آدم سکته کرده نداشت!
+کلسی چرا اینجاست؟
طوری که انگار کلسی یه روحه از لوگان پرسید ولی کلسی خودش بجای جواب دادن سوال کرد:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
لوگان با خنده بلند شد و گفت:
-اوه ببخشید تقصیره منه،کلسی راستش زین بهم پول بدهکاره برای اون اینجاست و خب زین...من و کلسی دوستای قدیمی هستیم درست نبود قهر بمونیم!
زین دندون قروچه ای کرد و بدون توجه به لوگان رو به کلسی فریاد کشید:
+مزاحم آشتی کردنتون شدم؟مرحله بعد از بغل کردنش چی بود؟سکس یا جلسه لب بازی؟
کلسی شونش رو بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
-به تو ربطی نداره مخصوصا وقتی که فردا نامه دادگاه بهت میرسه!
زین بهش نزدیکتر شد و چشماش رو ریز کرد تا منظورش رو بفهمه.
+چه نامه ای؟
-درخواست طلاق دادم!
میتونست قسم بخوره قلبش برای چند ثانیه که فقط به چشم های کلسی نگاه میکرد،نمیزد.
کمی اخم کرد و با تک خنده ای گفت:
+شوخی میکنی دیگه؟
کلسی نگاهش رو از زین گرفت تا شاید این کار براش راحت تر بشه و انگار براش مهم نبود که برای زین سخت تر میشه!
-نه...این برای هردومون بهتره
زین دستاش رو جوری روی صورتش کشید که انگار میخواست اونارو تمیز کنه،به نظر میرسید اون حرفا براش کثیف بودن!
+کلسی میخوای بزاری زندگیمون خراب بشه...بخاطر یه اشتباهی که من کاملا مرتکبش نشدم؟
کلسی به میز شیشه ای لوگان تکیه داد و با خونسردی گفت:
-نمیخوام راجع بهشحرف بزنم زین
با صدای خنده لوگان زین از بحث کردن با کلسی منصرف شد و به چهره مسخره لوگان که انگار به یه استند آپ کمدی اومده نگاه کرد.
-اوه...وای...خدا...
اون خواست حرف بزنه ولی خنده بازم بهش مهلتی نداد و زودتر از دهنش خارج شد.
-خیلی جالبه زین،نه؟
اون سمت کشوی میزش خم شد و بعد باز کردنش ادامه داد:
-کارما رو میگم،اینکه چطوری یقه ات رو گرفته...زندگیم بخاطر تو چندین سال به گوه کشیده شده بود و حالا...
بیشتر خم شد و چیزی که نه کلسی نه زین میتونستن ببین رو از کشو در اورد و پشت سر جمله قبلیش گفت:
-نوبت تو شده!
قبل اینکه زین مفهوم جملش رو درک کنه لوگان اسلحه ای که تا چند لحظه پیش توی کشو بود رو روی شقیقه کلسی گذاشت و باعث اعتراضش شد.
-چه غلطی میکنی لو؟------------
ونسا حق داشت دلش شور بیوفته:)))
درخواست طلاق....
البته زیاد مهم نیست چون داره کشت و کشتار راه میوفته😂....خنده دار نبود:)
فقطذیه چیز مهم...بعد این پارت تازههه داستان شروع میشه
YOU ARE READING
Dilemma [Z.M]
Fanfictionچطور ممکنه زندگی که از هر لحاظی بی نقصه و سال ها برای ساختنش تلاش کردی توی یک لحظه نابود بشه؟ توی یک تصمیم...یک اشتباه! [Sexual content +18]