۱۰۳)گربه شیطانی

183 25 104
                                    


سارا از روی کاناپه بلند شد و دستاشو رو به ونسا باز کرد و بلند گفت:
-سورپرایز!
ونسا اروم در آغوش مادرش خودشو جا کرد و پرسید:
+اینجا چیکار میکنی!؟

سارا با دلخوری ازش جدا شد و گفت:
-اومدم چند روز پیش دخترم باشم....نمیتونم؟
ونسا برگشت و نگاهی اخمو به زین و رایان انداخت و گفت:
+چرا میتونی اتفاقا یه مهمون دیگه هم داریم
سارا ابروشو بالا انداخت وقتی ونسا کنار رایان رفت و بازوی عضله ایش رو محکم چسبید:
+داداش زین هم مثل تو از نیویورک اومده

رایان جلو رفت و دستشو دراز کرد و گفت:
-خوشبختم
سارا با اخم چرخید و بدون اینکه اعتنایی بهش بکنه زمزمه کرد:
-خوبه

و بعد با اشاره به زین گفت:
-میشه چمدونم رو بیاری بالا؟تو اتاق قدیمیم میمونم
اون سه نفر با تعجب رفتنش سمت طبقه بالا رو نگاه کردن و وقتی بالاخره از دیدها محو شد ونسا با ناراحتی رو به رایان گفت:
+متاسفم اون یکم بداخلاقه

زین پوزخندی‌ زد و گفت:
-نه فقط با من و هرچی که به من مربوطه مشکل داره
ونسا ایندفعه با اخم و دستایی که توی سینش بهم گره خورده بودن رو به زین گفت:
+شاید دلیلی داره!

زین چشماشو با حرص روی هم فشرد و فقط چمدون رو برداشت و سمت سارا رفت.
-چرا شما دوتا اینقدر مثل موش و گربه به جون هم میوفتین؟

ونسا چشماشو چرخوند و گفت:
+برو از اون گربه وحشی شیطانی بپرس!
و بعد رفتن سمت اتاقش محکم درو بست.
***
زین لبخند کمرنگی سمت سوزان زد و پرسید:
+یعنی فردا تو دادگاه وقتی ببینن پاکم و شغل دارم ابیگل رو بهم میدن؟
سوزان دستشو روی دست زین گذاشت و آروم گفت:
-معلومه که...

-آره آره زین ده بار اینو امروز از همه پرسیدی چرا حضانت رو بهت ندن؟حالا میشه بیایی؟کارت دارم!
رایان غرید و کلماتش رو بدون گرفتن نفس یکسره کنار هم چید و خیلی راحت تونست زین رو عصبی کنه اما اون با خنده سوزان خیالش جمع شد.
-رایان مثل خودت عجوله برو ببین چیکارت داره منم اینارو یه چک دوم میکنم

زین تو دلش خداروشکر کرد که اون ناراحت نشد و با جنبست و وقتی که دید هدست رو روی گوشاش قرار داد بلند شد و کنار رایان پشت کانتر آشپزخونه نشست.
همون لحظه سارا با اخم از پله ها پایین اومد و از زین پرسید:
-دستمو با اتو سوزوندم میدونی پماد سوختگی کجاست؟

زین کمی فکر کرد و گفت:
+توی جعبه کمک های اولیه رو یه نگاه بنداز
سارا باورش نمیشد که خودش سال ها تو اون خونه زندگی کرده ولی حالا باید از زین بپرسه پس بیشتر اخم کرد و دوباره پرسید:
-اون کجاست؟
+باید تو سرویس بهداشتی ونسا باشه
وقتی سارا رفت یا از نظر خانواده عزیز مگوایر در اون لحظه شرش رو کم کرد زین گفت:
+چیه داداش؟

رایان نفس عمیقی کشید و گفت:
-ببین اول قول بده عصبی نشی
زین ابروهاشو بالا انداخت و دعا میکرد موضوع اونی که فکرشو میکنه نباشه تا اینکه رایان به پشت شونه زین و در خونه چشم دوخت و ادامه داد:
-ونسا امروز اولین روز مدرسش بود الاناست که بیاد بهتره زود بهت بگم
زین با شنیدن اسم ونسا به همه دنیا لعنت فرستاد چون مطمئن بود چی میخواد بشنوه
+خب بگو پس

-باب بزودی برای استراحت از تور میاد منم این ترم مرخصی گرفتم برای اینکه به تو و ابیگل کمک کنم و‌ هم...کنار ونسا باشم
زین دندون قروچه کرد و با کلافگی گفت:
+خب!!؟
-میشه از باب اجازه بپرسی که با ونسا قرار بزارم؟

زین که انتظار این حرفو داشت سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
+تو ازش بزرگتری و اون هنوز ۱۸ سالش نشده قبول نمیکنه
رایان کف دستشو با حرص روی کانتر کوبوند و گفت:
-چرا لعنتی!؟
زین از لای دندوناش تقریبا با صدای بلندی گفت:
+چون اگه بهش دست بزنی مجرم محسوب میشی بدبخت

وقتی زین دهنشو بست برای لحظه ای دلش خواست کاش یکی بود که اینارو بهش میگفت اما باز مطمئن بود اگه هزاربارم به عقب برگرده همون کارو میکنه و این یعنی هنوز پشیمون نبود که با ونسا بوده!
-من بهش دست نمیزنم
زین کم کم درحال عصبی شدن بود پس با تمسخر خندید و گفت:
+اوه نه بابا؟چطور؟

-چون عاشقشم و هرکاری برای بدست آوردنش میکنم
رایان اون جمله رو با آرامش بیشتری گفت و خنده زین در کسری از ثانیه محو‌ شد وقتی تازه درک کرد که توی چه جهنمی گیر افتاده درسته اون نمیخواست با ونسا باشه چون درست نبود و درحال نابود کردنش بود اما میتونست تحمل کنه یکی دیگه بهش عشق بورزه؟اونم نه هرکی...داداش خودش!

-رهبر تیم چیرلیدرا برگشت!
با صدای بلند ونسا اون دوتا به خودشون اومدن و به ونسا که تازه از در وارد خونه شده بود چشم دوختن و هردوشون یه جوره متفاوتیو زیباییش توی اون نیم تنه و دامن قرمز رقصش ستایش میکردن!
-بزار حدس بزنم اولین تمرین رو ترکوندی!

زین با اون جمله رایان متوجه شد که چقدر از ونسا دور شده چون خودش همیشه کسی بود که حمایتش میکرد ولی امروز حتی حواسش نبود که مدرسه داره...سال آخرش!
ونسا کوله پشتیش رو روی مبلی که سوزان روش بود پرت کرد و توجهش جلب شد پس هدست رو برداشت.
-بچه ها گفتن من بهترین رهبریم که تو این سه سال دیدن!

اونا خواستن تبریک بگن اما ونسا سریعتر گفت:
-باید به مامان بگم اون کجاست؟
قبل اینکه‌ زین فرصت جواب دادن داشته باشه سارا عصبی تر از قبل از اتاق ونسا بیرون اومد اما دست خالی نبود اون بسته های خالی و پره قرص جلوگیری و جعبه کاندوم هاشو روی زمین جلوی پای ونسا پرت کرد و جیغ کشید:
-اینا چه کوفتین ونسا‌ بافت؟

--------------------
رایان عاشق شد....نظرتون؟
زین راضی میشه که به باب بگه؟
سارا اثار جرمو پیدا کرد:)))چیکار میکنه ونسا رو؟میفهمه بنظرتون؟یا شک میکنه؟یعنی خب یه دختر ۱۷ ساله اونقد لازم داره؟:)

Dilemma [Z.M]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz