۹۹)فرشته نجات دروغین

206 29 69
                                    


ونسا لبشو بین دندوناش گرفت وقتی‌ زین زنگ در خونه خارج از شهر و تقریبا کوچیک نقلی لوگان رو به صدا در آورد و حالا فکر میکرد برای برگشت چقدر دیره و هیجوره نمیتونه زینو آروم کنه،میخواست صورتشو نوازش کنه و‌ بگه‌ هرچیزی بفهمی تاثیری‌‌ روی چیزی نمیزاره پس ناراحت نباش،میخواست دستشو بگیره و با فشار کوچیکی بفهمونه‌ کنارشه ولی فقط نمیتونست...نمیتونست دوباره سمتش برگرده و براش سوال بود تا کی باید با قلبش بجنگه؟
با باز شدن در ونسا نگاهشو از زین گرفت و به لوگان داد که چشم های سبزش به محض دیدن چهره‌زین درشت شدن و‌ ابروهاش به خط رویش موهاش رسیدن.
-زین؟
+سلام لوگان
زین با خونسردی گفت و بدن لوگان‌ رو با گستاخی کنار زد تا وارد‌ خونه بشه و لوگان رو با‌ دهن بازی جلوی در خونه تنها‌ گذاشت.
+خونه بانمکیه!
زین با طعنه گفت و به ونسا نگاه کرد تا مطمئن بشه وقتی لوگان در خونه رو میبنده اون بیرون نیست.
-تو اینجا چیکار میکنی؟آدرسم رو از‌کجا آوردی؟
زین روی مبل زرد رنگ اونجا نشست و با دقت به اون فضای رنگی چشم دوخت و نمیتونست باور کنه لوگان اونجارو دکور کرده باشه.
+خونه داخل شهرت رفتم و داداشت اونجا بود یعنی خب...خونه خودش
زین پوزخندی زد و گفت:
+معلومه که توی خونه خودت روی کسی اسلحه نمیکشی و باعث مرگ کسی نمیشی
ونسا کنار زین نشست تا حواسش باشه پرخاشگریش عود نکنه،لوگان هوفی کشید و در مقابل گفت:
-باز اومدی که این چرت و‌ پرتارو تحویلم بدی؟
زین خودشو‌ جلو کشید و با حرص گفت:
+نه لوگان اومدم بگم‌اخیرا دوتا حرومزاده به اسم لوک‌و‌میسن ابیگل رو به گروگان گرفتن و وقتی ونسا سعی کرد کمکش کنه اونو گرفتن و بعد منو
حالت چهره لوگان با شنیدن اسم ابیگل کاملا تغییر کرد و میشد نگرانی رو توش دید و فقط با اضطراب حرف زینو قطع کرد:
-نکنه میخوای بگی‌کار منه؟ببین وضعمو‌ زین من دیوونه نیستم که به یه بچه آسیب برسونم
زین سرشو برای کلمات اون که تند تند از دهنش بیرون میریختن تکون داد و گفت:
+اونا پول میخواستن پولی که کلسی ازشون گرفته بود...برای تو
اخم لوگان لحظه ای باز شد و فقط تو سکوت پلک زد و صورتش رو غیرقابل خوندن کرده بود.
+چرا‌ زنم سعی داشت بهت کمک کنه لوگان؟
لوگان بلند شد و نگاهشو از اونا گرفت تا از‌ پنجره به فضای سرسبز بیرون‌ نگاه کنه.
-نمیدونم‌ چی میگی زین کلسی‌ کمکی بهم‌ نکرد
زین دندون‌قروچه ای کرد و مشتشو محکم‌ روی میز فرود آورد طوریکه ونسا از جاش پرید و‌ اون بی توجه فریاد کشید:
+بهم دروغ‌ نگو
لوگان‌از‌ پنجره دور شد و با صدای بلندی گفت:
-چی میخوای بشنوی؟وقتی که‌ تو به پول نیاز داشتی به یکی دیگه‌پول داد؟چون اینطور نیست!
زین به پشتی مبل تکیه داد و تقریبا از شوک اون حرف سمت عقب رها شد:
+تو از کجا میدونی به‌پول نیاز داشتم؟لعنتی با کلسی در ارتباط بودی؟
لوگان چشم هاشو چرخوند و با‌خنده گفت:
-اون که بالاخره ازت طلاق میگرفت چرا یجوری میگی که‌ انگار بهت خیانت کرده اون پول هم برای خودش بود
زین دستشو روی صورتش کشید و بلندتر از هردفعه دیگه ای‌ فریاد کشید:
+پس چرا میسن اسم‌ تورو آورد؟
لوگان آب دهنشو قورت داد و گفت:
-چون اون حرومزاده رو من بهش معرفی کردم...ببین ازم کمک خواست و منم اونو برای پول گرفتن‌ بهش معرفی کردم نمیدونستم که قراره کلسی بمیره و‌ پولو پس نده!
ونسا وقتی متوجه قطره‌ اشکی تو گوشه چشم زین شد دستشو روی کمرش کشید و سعی کرد ارومش کنه ولی اینکار با سکوت اصلا آسون نبود.
+پس وقتی من به کمکش نیاز داشتم اون همه پولارو برای خودش جمع‌ میکرد؟تصمیمش برای طلاق جدی‌ بود؟
زین با بغض گفت و باور همه اینا براش سخت بود‌ وقتی کلسی رو فرشته‌نجات خودش میدونست!
-مرد‌ بزرگش نکن اون فقط میخواست مطمئن بشه اذیت نمیشه مطمئنم به‌توهم کمک میکرد
زین سرشو‌ آروم تکون داد و حالا ارزو میکرد کاش‌ هیچوقت‌حقیقت رو‌ نمیفهمید.
-اشپزخونه کجاست میخوام براش یه لیوان آب بیارم
ونسا با‌نگرانی از لوگان‌پرسید و‌ اون با اشاره به پشت سرش جواب داد:
+انتهای اون‌ راهرو
ونسا بلند شد و‌ سمت همون جهتی که لوگان‌ اشاره کرده بود رفت و سرگردون دنبال یه لیوان بود تا از آب سرد کمی آب‌ توش بریزه و وقتی‌بالاخره‌ یکی کنار سینک پیدا کرد تو فکر این بود که الان با آب میخواد آرومش کنه؟بعدا میخواد چیکار کنه!؟
قبل اینکه از راهرو خارج بشه صدای نازک و قشنگی‌ که درحال زمزمه آهنگی بود توجهش رو جلب کرد و متوجه‌اتاقی کنار آشپزخونه شد،از لای در نیمه باز سرکی کشید و متوجه‌ دختری نیمه برهنه روی تخت شد که بهش پشت کرده و رو به پنجره نشسته و موهای بلوند خورشیدی مانندش رو شونه میکشه.
-هی...
با‌ شنیدن صدای لوگان از جاش پرید و حتی کمی آب روی لباسش ریخت،لوگان با لبخند عصبی سمت ونسا خم شد ولی فقط دستشو دراز کرد تا‌ بتونه در رو‌ ببنده و انگار اون دختر با بسته شدن در تازه متوجه حضور یکی شد و دیگه به خوندن ادامه نداد.
-ببخشید فقط فکر کردم...تنهایی برای‌ همین...با شنیدن صدای یکی دیگه تعجب کردم
لوگان لیوان‌ آب رو از ونسا گرفت و با همون‌ لبخند مسخره گفت:
-نامزدمه درضمن زین یهو‌ رفت بیرون گفت بهت‌‌ بگم زودتر بری
ونسا با تعجب به پشت شونه لوگان‌ نگاه کرد و‌ بعد‌ اینکه سرشو تکون داد لیوان آبو پس داد و سمت در خروجی رفت.
-هی‌‌ بچه جون
ونسا قبل بیرون‌ رفتن از خونه با اون لقب لبخند زورکی زد و‌ برگشت تا لوگان حرفشو بزنه.
-در نبوده پدرت مراقب زین باش لطفا
لبخند ونسا ایندفعه واقعی شد و با تکون دادن سرش از خونه خارج شد و سریع سوار ماشین شد و متوجه شد زین سرش رو فرمونه و نفس های سنگینی میکشه.
-خوبی؟
با نگرانی پرسید و با اینکه نمیخواست لمسش کنه  اما بی اراده دستشو روی کمرش کشید،زین با خنده عقب اومد و با هوفی گفت:
+عالیم همین الان فهمیدم کسی که عاشقش بودم بهم اهمیت زیادی نمیداد
ونسا میخواست فریاد بکشه که حالا حسمو درک میکنی اما در واقع‌ هنوز بهش اهمیت میداد.
-اینطوری قضاوت نکن و پشت سرش حرف نزن وقتی همه چیزو نمیدونی
زین نگاهشو بالاخره به ونسا داد و اون واقعا نگران‌شده بود یه وقت از جاده منحرف نشه اما نمیدونست زین محو زیادی خوب بودنش شدن بود!
-زین...جاده!
ونسا جیغ کشید وقتی نزدیک بود توی شکم یه ماشین دیگه‌ برن ولی زین به‌ موقع ماشین رو جمع کرد هرچند که هنوز صدای بوق اون یکی ماشین میومد.
+اوه...نزدیک بود‌ هردومونو بکشم
زین با‌ خنده گفت و‌ توی دلش به موضوع کلسی گور بابایی گفت وقتی ونسا هم شروع به خنده کرد.
--------------
حالا هنوز بنظرتون لوگان بده؟:)
تازه سروسامون هم گرفته زن داره😂
هرچی باشه دوستای قدیمین نمیشد که تا ابد دشمن بمونن:)دوست دارین به همدیگه کمک کنن؟
ونسا و‌ زین دارن کم کم خوب میشنا یه صلوات بفرستین😂😂

Dilemma [Z.M]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz