۹۱)مادر یا نامادری

233 31 60
                                    


ونسا با لبخند به ابیگل که با ذوق درحال‌ بازی با پلی استیشن بود نگاه کرد و رو به زین گفت:
+خب شاید این چهار روز زیادی بازی کرده
زین با خنده به ونسا نگاه کرد و گفت:
-آره مثل اینکه جو برای همین عصبی شد
ونسا شونه هاشو بالا انداخت و با خونسردی گفت:
+گور باباش
زین چشماش رو روی بدن ونسا که برای تمیز کردن میز اینطرف و اونطرف میپرید فیکس کرد و فقط میخواست همونطور نگاهش کنه اما ونسا سریع اعتراض کرد:
+چیه؟همبرگر شام رو صورتمه؟
زین دست اونو کشید تا پشت دیوار باشن و ابیگل بهشون دیدی نداشته باشه،حلقه دستشو دور کمرش محکم کرد تا نتونه دیگه تکون بخوره و با لمس لبش گفت:
-آره یه تیکش اینجاست
و با بوسیدن لبش اونو بی دفاع کرد تا توی بدنش آب بره،دست راستش هم از کنار صورت ونسا سمت کمرش برد و جثه کوچیکش رو بیشتر به خودش چسبوند.
+هوم...
ونسا روی لب زین ناله کرد و فقط تماس دهن هاشون از هم قطع شد.
+چقدر دلتنگی راستش رو بگو
زین که بخاطر  دخترش رعایت کرده بود تا به ونسا نزدیک نشه حریصانه دستاشو روی بدن ونسا بالا و پایین کرد و از لای دندون های قفل شدش گفت:
-گفتنی نیست فقط باید نشون بدم
و دوباره لب خودشو غرق در مال اون کرد و ونسا برای بهتر بوسیدنش روی نوک انگشتاش بلند شد و دستاشو دور گردن زین حلقه کرد تا فقط بتونه همه چیز رو عمیق تر کنه.
-هی ونس...
اونا‌ با شنیدن صدای ابیگل از‌ جاشون پریدن و ونسا با کنار زدن موهاش‌ تونست به صورت گنگی که نمیشد چیزی ازش خوند نگاه کنه.
+اوم با من کار داشتی؟
زین چند بار سرفه مصنویی کرد و خودش رو با مرتب کردن بشقاب ها مشغول کرد درحالیکه فقط دعا میکرد ابیگل چیزی ندیده باشه.
-اوهوم...دستگاه هنگ کرده نمیزاره برم تو بازی دیگه ای
ونسا به ابیگل اشاره کرد و گفت:
+الان درستش میک...
زین با گرفتن دست ونسا حرفشو قطع کرد و با اخم به ابیگل گفت:
-عزیزم دیروقته بهتره که بخوابی فردا صبح میخواییم بریم بیرون
ابیگل سرشو آروم تکون داد و بدون حرف اضافه ای سمت اتاق رفت تا بخوابه‌.
+اوه خدایا!
ونسا با ترس گفت و دستشو روی قفسه سینش کشید تا شاید ضربان قلبش آروم بشه.
-نترس چیزی ندید
ونسا لبشو گاز گرفت و با استرس گفت:
+ما‌ تو حلق هم بودیم زین به نظرت این کافی نیست تا دیگه به چشم یه دوست بهم نگاه نکنه!؟
زین دستای لرزون ونسا رو توی دستش گرفت و آروم روی اونا بوسه ای گذاشت و با خنده گفت:
-عزیزم نظر اون هیچوقت نسبت به تو عوض نمیشه اگه به چشم دوست نگاهت نکنه...خب به چشم مادرش که نگاهت میکنه
ونسا با چهره مچاله شده ای ضربه ای به سینه زین زد و گفت:
+مادر یا یه نامادری ۱۷ ساله؟اوف از خودم متنفرم
زین دوباره ونسا رو توی آغوشش گرفت و گفت:
-حق نداری از خودت متنفر باشی وقتی من عاشقتم...فهمیدی؟
ونسا ناخودآگاه لبخند پهنی زد و محکم زین رو توی آغوشش فشرد و گفت:
+بعضی وقتا یادم میره که میخواییم تا سال بعد همه چیز رو به همه بگیم...اینکه همو دوست داریم
زین ابروشو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
-اگه قول بدی زیاد سروصدا نکنی میتونم یه کاری کنم که هیچوقت دیگه یادت نره دوست دارم
ونسا لبشو آروم گاز گرفت و زیر لب گفت:
+قول!
***
زین با شنیدن صدای تق تق های مکرری که به در میخورد با اخم چشماش رو باز کرد و ونسا رو توی آغوشش غلتوند تا بتونه موقعیتش رو تشخیص بده.
-بابایی؟
زین با شنیدن صدای ابیگل از پشت در از جاش پرید و بدن برهنه ونسا رو چندبار تکون داد و رویاهای قشنگش رو خراب‌ کرد.
-چیشده؟
زین خم شد و در گوشش زمزمه کرد:
+ابیگل پشت دره برو قایم شو
ونسا با گیجی به صدای تق تق گوش داد و وقتی فهمید زین شوخی نداره بلند شد و‌ پشت مبل تک نفره ای که‌‌ توی اتاق بود قایم شد و زین بعد پوشیدن شلوارکی و قفل در رو باز کرد تا‌ اینکه با دیدن چهره مضطرب ابیگل ترس برش داشت.
+چیشده خوشگلم؟
ابیگل چشم هاشو مالوند و وارد اتاق شد و نالید:
-خواب خیلی بدی دیدم
زین دستی روی سر ابیگل کشید و آروم گفت:
+میخوای امشب پیشت بخوابم؟
ابیگل سرشو تکون داد و روی‌ تخت پرید اما با اینکارش فقط اخمی روی صورت زین نشوند.
+هی نظرت چیه که تو اتاق بالایی،جایی که‌ تو اونجا خوابیده بودی بریم؟
ابیگل سرشو کج کرد و آروم گفت:
-اما اینجا خنک....
حرفش با دیدن لباس های ونسا کنار تخت قطع شد و فقط با دقت آب دهنش رو قورت داد و زین با دنبال کردن جهت نگاهش فقط به خودش لعنت فرستاد.
-باشه بریم
ابیگل سریع بلند شد و بدون اینکه منتظر زین بمونه از اتاق خارج‌ شد،زین ضربه ای به سر خودش زد و آروم گفت:
+نمیتونستی لباس هاتم با خودت ببری؟
ونسا سرشو بیرون آورد و چشماشو با دیدن لباس هاش روی زمین بست.
-دید...نه؟
زین بدون اینکه جوابش رو بده فقط دنبال ابیگل رفت که حالا به روی پله ها رسیده بود و‌ ونسا رو توی اتاقش تنها گذاشت.
ونسا بلند شد و لباس هاشو پوشید و چنگی به موهاش زد تا کمی‌ آرومتر بشه...چیکار میتونست بکنه به ابیگل بگه "اوه هی میدونم فقط ۷ سال ازت بزرگترم و مثل منو دوستت میبینی ولی متاسفم من معشوقه پدرتم"
حتی‌حال خودش هم با فکر کردن به اون موقعیت بد میشد مثل این بود که لیلی با پدرش دوست بشه...نه معلومه که وحشت میکرد چه انتظاری از بقیه داشت!؟
----------------
اسم این پارت باید میبود سوتی های زنسا جلو ابیگل😂
به نظرتون ابی چند درصد فهمیده؟:)
عکس العملش تا الان خنثی بود بعده این چیه؟
فکر کنین ونسا نامادری بشه😂
سال بعد میخوان به بقیه بگن:))))ذوقققق
خیلیییی ببخشید بخاطر تاخیر چون رسیدیم به جایی که خودم تا اونجا نوشتم برای همین تنبلیم میاد برای نوشتن😂 و البته کمی هم درگیر بودم‌;)

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora