۳۵)بی مسئولیت

245 37 31
                                    


کش موی زرد رنگ ابیگل رو از دور مچش سمت انتهای موهاش برد و چند دور اونجا پیچیدش تا بافتی که براش درست کرده بود ثابت بمونه،آروم پشت سرش رو بوسید و گفت:
+تموم شد خوشگلم
ابیگل با ذوق به بافتی که پدرش براش درست کرده بود نگاه کرد و گفت:
-خیلی قشنگ شد بابا مرسی
گونش رو بوسید و زین قبل اینکه اشکش در بیاد بلند شد تا کتش رو‌ بپوشه اما عذاب وجدان‌ نمیذاشت کاری رو راحت انجام بده پس با همون صدای لرزونش گفت:
+ابی؟
ابیگل کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:
-بله؟
زین روی زانوهاش نشست و دستی به گونه‌ نرم اون کشید و گفت:
+راستش دارم باهات مدرسه نمیام قراره یه جای دیگه بریم
ابیگل اخم کرد و گفت:
-چی؟کجا؟
+دادگاه....یعنی چون این مدت بابای خوبی نبودم ممکنه بخوان تورو ازم بگیرن
ابیگل با اشک تو چشمش بغضش رو قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
-اما تو بابای خوبی هستی!
زین با شنیدن صدای بغض آلود دخترش طوریکه که انگار گریه یه مریضیه مسریه،اشک توی چشم هاش حلقه زد و گفت:
+اونا اینطور فکر نمیکنن برای همین ممکنه بگن که باید با پدربزرگ و مادربزرگت زندگی کنی
اشک های ابیگل از‌ چشم هاش سرازیر شدن و تقریبا فریاد زد:
-نه... بابا من نمیخوام ازت جدا ب...
+میدونم میدونم
زین نتونست تحمل کنه و بدن ظریف ابیگل‌ رو‌ توی آغوشش فشرد و دوتایی باهم آهنگ بلندی از‌ گریه توی اتاق پخش کردن!
***
کایا خم شد و زیر گوش زین که با نفرت به مادر و پدر کلسی زل زده بود گفت:
-حواست رو‌ جمع کن
زین به زنی که به نظر میومد قاضیه نگاه کرد و اون بعد نشستن سرجاش گفت:
-لطفا همگی سرجاشون بشینن...موضوع دادگاه امروز صبح حضانت موقت ابیگل مری مگوایر‌ هست
زین با شنیدن اسم دخترش به اون که سمت دیگه ای از دادگاه نشسته بود‌ نگاه کرد،لبخندی زد و‌ دیگه‌ نتونست نگاهشو ازش بگیره.
-ابیگل جز پدرش،عموش و پدربزرگ و‌مادربزرگش فامیل نزدیک دیگه ای‌ نداره،درسته؟
کایا از سرجاش بلند شد و با اطمینان گفت:
-بله‌ عالیجناب،ابگیل فامیل های دورتری داره ولی از طرف موکل من فقط عموشه
کایا‌ نشست و قاضی ادامه داد و گفت:
-و متاسفانه عموش به علت خارج از ایالت بودن،سن کم ،مجردی و دانشجو تمام وقت بودن صلاحیت حضانتش رو نداره پس بعدش پدرش یعنی زین مگوایر‌...
+بله پدرش...من...من باید حضانت بچه خودمو داشته باشم
قاضی صدای چکشش رو در اورد و‌ گفت:
-آقای مگوایر لطفا وسط حرف نپرین
زین ایندفعه بلندتر داد زد:
+من پدر لعنتیشم!
کایا اخم کرد و ضربه ای به پای زین زد تا شاید خفش کنه و قاضی گفت:
-لطفا صداتون رو پایین بیارین...پدر بودن شما برای‌ داشتن‌ حضانت کافی نیست
زین چشم غره ای رفت و به صندلیش تکیه داد و قاضی ایندفعه با آرامش ادامه داد:
-دادگاه در‌ جریان اتفاقات ناگواری که برای شما افتاده هست ولی شما دست به کارهای نادرستی زدین،شما درحالی که حضانت دخترتون رو داشتین مشروبات الکلی،مواد مخدر و‌ قرص مصرف کردین،ورشکست شدین و درآمدی ندارین،اوردوز کردین و همچنین اگه‌ پرونده ای برای همسترتون باز بشه شما مضنون اول قتلش هستین
زین با شنیدن همه اون اتفاقات توی چند جمله تقریبا نفسش بند اومد و براش غیرممکن تر به نظر میرسید...این‌ همه بدبختی غیر ممکن بود!
+همسر من به قتل نرسید اون یه اتفاق بود میشه اینقدر این جمله کوفتی رو‌جلوی بچم‌ تکرار‌
نکنین؟
زین فریاد کشید و درحالی که بلند شده بود با هر کلمه‌ای‌که از‌دهنش به بیرون میومد مشتش رو روی میز میکوبوند و باعث‌ اعتراض سریع وکیل مادر پدر کلسی شد:
-عالیجناب اعتراض دارم....به نظر میرسه آقای مگوایر برای مراقبت از یه دختر بچه‌ده سال زیادی عصبیه!
قاضی چکشش رو به صدا در اورد و‌ رو به کایا گفت:
-اعتراض وارده،خانم چمبرلین لطفا موکل خودتون رو کنترل کنین وگرنه‌ از‌ دادگاه اخراج میشن
کایا بلند شد و بازوی زین رو‌گرفت و درحالی که‌تو گوشش‌حرف میزد اونو روی صندلیش نشوند:
-لطفا کارو برامون‌ سخت نکن
+حرومزاده عوضی
زین رو به وکیل اونا گفت و قاضی ایندفعه بلندتر‌ گفت:
-از الفاظ رکیک استفاده نکنین!
زین چشم هاش رو‌ چرخوند و قاضی ادامه داد:
-آقای مگوایر باید از برنامه ای که دادگاه‌ بهشون میده پیروی کنه،ایشون باید درامد ثابت و خونه ای به‌ نام خودشون داشته و همچنین پاکی و هوشیاریشون‌توسط ازمایش ها ثابت بشه و تا وقتی که این اتفاق ها نیوفته حکم میکنم حضانت فرزند مذکور...ابیگل مری مگوایر به پدر بزرگش اقای جو‌ سیگل داده شود
زین با چشم‌های درشت شدش بلند شد و حتی عصبی تر‌ از قبل شد وقتی صدای‌ گریه دخترش رو شنید:
+چی؟شاید اون‌ اتفاقا تا ده سال‌ نیوفته؟من چطور درامد ثابت و‌ خونه داشته باشم؟
-این مشکل‌شماست اقای مگوایر...تا زمانی که شما یک پدر‌ وظیفه شناس نباشید حضانت دخترتون بهتون داده نمیشه
بغض زین با شنیدن حقیقت شکست...همیشه میترسید از ده سال پیش از این موضوع میترسید...از پدر بی مسئولیت بودن!
-آقای مگوایر فقط یه روز در هفته اجازه دیدن فرزندش رو‌ خواهد داشت و‌ این روند تا سه ماه دیگه ادامه باید داشته باشه،اشخاص به دادگاه برگردانده میشن و روند پیشرفت مورد بررسی قرار میگیره
زین بلند و به شکل هیستریکی خندید و همونجور بلند فریاد کشید:
+کایا این چه‌ شر و‌ وریه که‌ میگه؟یک‌بار تو هفته اونم‌توی سه ماه؟شوخی میکنی؟تا سه ماه؟
قاضی هشدار داد:
-مراقب حرف زدنتون باشید
زین بلند شد و بلندتر فریاد کشید:
+اوه خفه شو ریدم توی قانون‌هاتون
-لطفا نظم دادگاه رو بهم نزنید!
قاضی باز هشدار داد وقتی زین خودسرانه بلند شد و‌ سمت ابیگل رفت و دستش رو‌ گرفت تا اونو با خودش ببره اما‌‌ توسط نگهبانا متوقف شد:
-زین اروم باش
کایا دنبالش دویید و باب و‌ بلیک همراهش از بین حضار بلند شدن تا جلوی درگیری زین رو با نگهبانا بگیرن!
بلیک بلند گفت:
-دیوونه نشو‌‌‌ زین‌ نمیتونی جایی ببریش
زین دست ابیگل رو‌ ول کرد در واقع وقتی نگهبانا به‌‌جونش افتادن مجبور به اینکار شد!
-زین‌ خودتو خراب نکن
باب زیر گوشش گفت و اون‌فقط با عصبانیت سعی کرد دست نگهبانا رو از دور بازوش ازاد کنه.
+برام مهم نیست باب من بچمو میخوام!
وقتی تلاشش بی‌ثمر موند با گریه سمت زمین افتاد و ابیگل از این فرصت استفاده‌ کرد و به آغوش پدرش پناه برد و‌درحالیکه اشک میریخت گفت:
-بابایی من بهت اعتماد دارم باید امید داشته باشیم میدونم که میتونی همه اونکارو انجام بدی و هرچقدر که طول بکشه باید صبر کنیم...فقط ناراحت نباش
گفتنش اون جملات براش راحت بود چون فقط چند تا‌ کلمه بودن‌ که‌پدرشو آروم کنن اما حقیقت این بود که تاحالا هیچوقت اینقدر تو عمرش نا‌امید نبوده!
--------------------
میدونم میدونم خیلی کارم ظالمانه بود:)
زین چ‌ همش عصبی بود و گند زد ب هیکل همه😭
خب سه ماه ابیگل نیست :|
ابی هم که چه بچه‌ خوبیه:))))))
اولش که موهاشو گیسسس کرد😍
به‌ نظرتون زین میتونه تو سه ماه همه اون کارا رو بکنه؟:)

Dilemma [Z.M]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz