۱۰۸)بی طاقت

240 24 197
                                    

Sexual content🔞
زین چنگی به موهاش زد و میدونست اگه الان دنبال ونسا نره دیگه همش تمومه هرچند خودش کسی بود که تمومش کرد اما این واقعا چیزی نبود که ته دلش میخواست این فقط از نظر عقلش و وابسته به شرایط زندگیش درست تر بنظر میومد.

اما حالا دیگه براش مهم نبود چی درسته چون میدونست برای ونسا چقدر سخت میگذره حتی سخت تر از وقتی که رابطه ای بود و از اول هدفش همین بود

میخواست که حال ونسا خوب باشه که آرامش داشته باشه و فکر میکرد راه حلش تو دور بودن ازشه اما نمیدونست اینقدر همو دوست دارن که فقط با بودن کنار هم آرامش دارن و دیگه هرچقدر فاصله بینشون افتاد بسه پس بدون تردید سمت در خروجی دویید.

و با دیدن ونسا که درحال دور شدن از خونه بود بلند اسمشو فریاد کشید:
-ونسا!؟
ونسا با لبخند کمرنگی وایساد با اینکه که امکانش کم بود اما هیچوقت امیدشو نسبت به اینکه زین کنارش بمونه از دست نداد و از این موضوع که امیدش همیشه هرچقد شده کمرنگ توی گوشه ای قلبش بوده واقعا خوشحال بود انگار همون امید بود که این باور رو به وجود اورده بود...اینکه همیشه میتونه نجات پیدا کنه.

وقتی ونسا برگشت زین بهش رسید و چون قصدی برای ایستادن کنارش و یا حرف زدن نداشت پس همون لحظه ونسا رو توی آغوشش کشید و با تمام‌ قدرتش اونو فشرد انگار که حتی میخواست به سلول های بدنش بفهمونه چقدر میخوادش!

-طاقت ندارم که ازت دور باشم...نمیتونم!
زین برای اولین بار بعد مدت ها حرف رو بدون طفره رفتن و با صداقت کامل گفت،ونسا آروم از آغوشش در اومد و درحالیکه به چشم های براقش خیره شده بود گفت:
+دور نباش...خوشحالیمو میخوای؟پیشم بمون

ونسا خودش خوب میدونست به همین سادگیا نیست اما دلش میخواست همینطور باشه با حالت تمنا به زین نگاه کرد تا حرفی بزنه:
-وقتی کنارتم خوشحالی؟همیشه؟
ونسا سرشو پایین انداخت و با بغض گفت:
+لازم نیست به همیشه فکر کنیم وقتی حال رو داریم

زین از ونسا فاصله گرفت و به در خونه که هنوز باز بود نگاه کرد و گفت:
-بهتره برگردیم
ونسا به دست زین چسبید و دنبالش رفت همونجور که فکر میکرد یعنی باز طفره رفت یعنی باز تکلیفش نامشخص موند؟
زین در خونه رو پشت سرش بست و با اشاره به پیتزاهای روی میز گفت:
-رسیدن بیا بخوریم
ونسا با تعجب بهش نگاه کرد و طوریکه سعی میکرد بفهمه داره چیکار میکنه در جعبه پیتزاش رو باز کرد و با ریز کردن چشمش زین رو‌ زیر نظر گرفت اما اون کاملا نرمال بنظر میومد.

زین با حس کردن سنگینی نگاه ونسا‌ نگاهشو از مسابقه آشپزی مسخره گرفت و پرسید:
-چیزی شده؟
ونسا ابروهاشو بالا انداخت و بعد اینکه پیتزای توی دهنشو قورت داد پرسید:
+نمیدونم تو بگو تا ده دقیقه پیش که نمیتونستی ازم دور باشی

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant