۹۲)بدترین نیم ساعت

215 33 70
                                    


ونسا‌ لبخندی رو به ابیگل زد و گفت:
+خب نظرت چیه؟دوسش داری؟
ابیگل آروم سرشو برای تایید تکون داد و کمی دیگه از بستنیش رو با قاشق برداشت.
ونسا با لبخندی تخریب شده به صندلیش‌ تکیه داد،هنوز رفتار ابیگل باهاش تغییر خاصی نکرده بود‌ و سرد حرف میزد یا اصلا حرف نمیزد!
انگار بستنی فروشی موردعلاقش تو شهر هم تاثیری توی رفتارش نداشت.
-ونسا؟
با شنیدن اسمش از زبون ابیگل خودشو با لبخند مصنویی جلو کشید چون واقعا سخت بود در مقابل لحن خنثی اون لبخند واقعی بزنه.
+بله عزیزم؟
-تو با بابام خیلی صمیمی شدی نه؟
ونسا سرشو پایین انداخت و زیر لبش زمزمه کرد:
+آره
بعد اینکه سرشو بالا گرفت ابیگل اخم کرده بود.
+ببین ابی میدونم که...
-راجع به یه چیز دیگه میخوام حرف بزنم...به نظرت میتونی‌‌راضیش کنی که منو به کمپ تابستونه بفرسته؟
قلب ونسا تقریبا از جاش جدا شد و یه جایی تویی شکمش پرت شد وقتی ابیگل وسط حرفش پرید،اب دهنش رو قورت داد و گفت:
+اما حضانتت دست پدرت نیست
ابیگل‌کمی از بستنیش‌رو خورد و گفت:
-میدونم یعنی جو و‌ هلن رو راضی کنه...بعد از اینکه خودش راضی شد
ونسا نفس‌ عمیقی کشید و‌ با لبخند گرمی گفت:
+باشه حتما
-مرسی
ابیگل بالاخره بهش لبخند زد و اگه قرار بود اینکار‌ خوشحالش کنه پس ونسا میخواست به هر نحوی که شده انجامش‌ بده.
ونسا سرشو کج کرد و اون لبخندی که صورتش رو روشن کرده بود رفته رفته کمرنگ و خاموش‌ شد وقتی چهره سونیا‌ و مالکوم رو‌ اونطرف شیشه دید.
+من الان‌ میام ابی
سریع بلند شد و سمت اونا‌‌ رفت و با لبخند ساختگی به دستاشون که‌ توی هم گره خورده بود‌ نگاه کرد و گلوشو‌ صاف کرد تا اونا متوجهش بشن،مالکوم با‌ دیدن ونسا که مثل همیشه آرایش کمی روی صورتش داشت و‌موهای حالت دارش رو روی‌ شونش ریخته بود نگاه کرد و دست سونیا رو محکم تر فشرد.
+هی سلام
سونیا سرشو تکون داد و‌ آروم گفت:
-سلام ونسا
+خواستم اوم...
به‌ دستاشون اشاره کرد و‌ با خنده ادامه داد:
+تبریک بگم
مالکوم لبخند موذیانه ای زد و در جوابش‌گفت:
-مرسی چون بخاطر حرف توئه که کنار همیم
خوبه همه رو بهم میرسونم جز خودمو به کسی که‌ میخوام!
با این فکر‌توی‌سرش دندون قروچه‌ای کرد و‌ گفت:
+خوبه خوشحالم...این‌ اطراف میبینمتون
و بدون‌ اینکه منتظر جوابی باشه با چشم غره ای که ندیدن از میزشون دور شد و وارد سالن بزرگ اونجا که با میز و‌صندلی های زرد و صورتی پر بود شد،سمت‌ میزشون‌قدم‌‌ برداشت ولی با ندیدن‌ابیگل شک کرد که اصلا میز خودشونه یا نه ولی دیدن کیفش روی میز این یقین رو داد که هست فقط خبری از ابیگل نیست!
+ابی؟
به اطراف میز خودشون و‌ میزهای دیگه‌ نگاهی انداخت اما هر دختر بچه ای میدید جز‌ ابیگل پس با عصبانیت وارد سرویس بهداشتی شد و دوباره صداش‌‌ زد:
+ابیگل؟
وقتی جوابی نشنید بدون ملاحظه در هرکدوم‌از‌ توالت هارو هل داد تا شاید ابیگل توشون باشه ولی نه...نبود!
+ابیگل؟
ایندفعه با ترس وقتی از اونجا‌ خارج شد اسمشو فریاد کشید و‌همه‌ توجه هارو به خودش جلب کرد.
سمت نزدیک‌ترین میز خم شد و گفت:
+ببخشید‌ شما یه‌ دختر ده ساله با موهای قهوه ای و پیراهن قرمز رنگ‌ ندیدین؟
زنی که روی میز بود سرشو به نشونه منفی تکون داد و ونسا با‌ عصبانیت فقط سمت گارسون‌ هجوم‌ اورد و گفت:
+هی شما یه‌ دختر ده ساله که لباس قرمز پوشیده و موهای قهوه‌ای بلندی داره ندیدین؟
گارسون با نگرانی بازوهای ونسا رو توی‌ دستش گرفت تا ارومش کنه و‌ گفت:
-چند دقیقه پیش بیرون رفت
ونسا با چشم های درشت‌ شده ای بیرون رفت و خوب به‌پیاده‌ رو‌ نگاه کرد اما خبری از ابیگل نبود.
+ابیگل؟
به میز سونیا و مالکوم‌ نگاه کرد تا از اونا‌ بپرسه اما اونا دیگه اونجا نبودن.
+اوه خدایا...بدبخت شدم!
با دقت بیشتر به میزهای دیگه نگاه کرد تا شاید ونسا اونجاها‌ باشه اما هیچ اثری از اون نبود،ونسا‌ موبایلش رو از کیفش برداشت تا‌ به ابی‌زنگ‌ بزنه اما با دیدن موبایل اون توی کیفش تقریبا اشکش در اومد چون فهمید فقط بخاطر اینکه ابیگل‌ کیف نداشت ونسا بهش پیشنهاد داد تا موبایلشو توی کیف خودش بزاره‌ تا گم‌ نشه اما حالا خودش‌گم‌ شده!
کمی‌ توی خیابون بالا و پایین رفت و سر‌ هر مغازه سرک کشید تا شاید ابیگل رو اون تو پیدا کنه اما هردفعه دست‌ از پا دراز تر برگشت!
با صدای زنگ موبایلش از جاش پرید و ترس خورد به امید اینکه زین نباشه آروم آروم به صفحه موبایل نگاه کرد اما با دیدن اسمش ناسزایی زیر لبش گفت و جوابشو نداد تا مزاحم عملیات در جستجوی ابیگل نشه اما اون وقتی برای بار دوم به موبایل ابیگل زنگ زد عذاب وجدان سرتاپای ونسا رو فرا گرفت پس ایندفعه با ترس‌جواب داد اما حرفی نزد.
-ابی عزیزم به ونسا بگو جلوی خیابون لاکسیز برین دارم میام دنبالتون
ونسا نفس عمیقی کشید و آروم اسم زین رو زمزمه کرد
+زین؟
-اوه موبایل ابی دست توئه؟خب منتظرم بمونین من تا دو دقیقه دیگه میرسم
وقتی بدون حرف اضافه  ای موبایل رو قطع کرد بغض ونسا شکست و عاجزانه کنار خیابون نشست و زیر گریه زد.
وقتی حس کرد مدت طولانیه که توی اون وضع مونده به کمک فشاری به زانوهاش از روی زمین بلند شد و سمت جایی که‌ زین گفته بود راه افتاد.
+دختره  احمق‌ خیلی احمقی چطور گمش کردی
همونجور که‌ با خودش سروکله میزد چهره نگران زین  رو کنار ماشینی که باب بهش داده بود دید و همونجا خشکش زد اما طولی نکشید تا زین متوجهش بشه اون با تعجب به جلو قدم برداشت و از ونسا پرسید.
-هی کجا بودی؟
وقتی ونسا جوابی نداد زین سرش رو چرخوند و با چشم هاش دنبال دخترش گشت و بعد ندیدنش پرسید:
-اوم ابی کجاست؟تو بستنی فروشیه؟
ونسا لبشو گاز گرفت تا از شکستن بغضش جلوگیری کنه.
-ونسا؟چیزی شده؟گریه کردی؟
زین حالا با نگرانی بیشتر از ونسا سوال پرسید وقتی درحال تکون دادن بدنش از طریق بازوش بود.
+زین متاسفم من...
بغضه شکستش بهش اجازه ادامه دادن رو نداد.
زین با ترس بازوهاشو فشرد تا بهش نگاه کنه و با صدای لرزونی گفت:
-نسا بگو‌ چیشده؟
+من یه لحظه حواسم پرت شد و رفتم بیرون از بستنی فروشی...
ونسا با استرس بالاخره حرف زد و اون با کلی کلنجار رفتن ادامه داد:
+وقتی برگشتم ابیگل‌ نبود!
زین مضطربانه خندید و پرسید:
-یعنی...چی که...نبود!؟
ونسا به پیراهنش چنگ زد و با اشک هایی که از صورتش سرازیر میشدن گفت:
+نمیدونم ولی...همه جارو گشتم پیداش...نکردم...متاسفم زین قسم میخورم حواسم بود اما پنج دقیقه...
وقتی زین برگشت و به ماشین تکیه داد ونسا فهمید که باید ساکت بشه اما اینکه نمیتونست حالت صورت زینو بخاطر دست روی صورتش ببینه بیشتر آزارش میداد.
+هی زین من متاس...
-ساکت...فقط دو دقیقه حرف نزن
بدن ونسا بخاطر تن صدای خشنش لرزید،اشکاش رو پاک کرد و وقتی زین سوار ماشین شد خودش هم سمت شاگرد نشست.
-چند دقیقه پیش این اتفاق افتاد؟
ونسا سرشو بدون اینکه بالا بیاره زیر لب زمزمه کرد:
+نیم ساعت پیش
با ضربه محکم دست زین به فرمون و فریاد هایی که فقط با کلمه لعنتی از دهنش بیرون میومد از جاش پرید و شدت گریش بیشتر شد و فهمید این نیم ساعت بدترین نیم ساعت عمرش بود.
-چرا زودتر بهم نگفتی؟
+دنبالش بودم فکر کردم توی یه مغازه دیگست... ولی نبود
زین پوزخندی زد و‌سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر به اداره پلیس برسه.
-حضانتش باهام نیست و گمش کردم...میدونی چقدر به ضررمه؟
ونسا فین فینی کرد و گفت:
+چیزی نیست زین مطمئنم پیداش میکنیم
-----------------
خودتون رو برای چند پارت استرس زا اماده کنین😂
ابی چیشده؟کجاست به نظرتون؟
فکر‌ کنین فقط همچین چیزیو دادگاه بفهمه:))))
گریه ونسا💔
سونیا هخ بالاخره مالکوم رو به دست اورد....

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant