۵)تماس مهم

439 46 9
                                    


کلسی بوسه عمیق تری روی لبام گذاشت و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد وقتی که بعد لبش،گردنش رو گاز گرفتم.
با صدای زنگ موبایلم از حرکت وایستادم و همین کافی بود تا کلسی با اخم ناله کنه که باعث شد ریز بخندم.
-هی کجا؟
کلسی معترضانه گفت وقتی خودمو کنار کشیدم و سمت موبایلم رفتم،طبق حدسم تماس مهمی بود!
+باب زنگ زده و میدونی دیگه به همه گفتم بهمون زنگ نزنن پس حتما مهمه
کلسی سرش رو تکون داد و لحاف سفید رنگ رو دور بدن برهنش کشید و سمت یخچال رفت تا خوراکی های ذخیره شدش رو بخوره و منم درحالی که چهره بانمکش رو ستایش میکردم،موبایل رو‌ روی گوشم گذاشتم:
+امیدوارم که کارت مهم باشه چون بد موقع مزاحمم شدی
باب هوفی کشید و گفت:
-چرا قضیه سوزان رو به منی که دستیار شخصیتم نگفتی؟من حتما باید از دهن اون هیدن احمق بشنوم؟
خب واقعا مهمه!
درحالی که شلوارکم رو به پام میکردم خیلی محسوسانه از کلسی فاصله گرفتم تا صدامون رو نشنوه و گفتم:
+نمیخواستم سفرت رو خراب کنم تو معمولا همش سفر کاری میری حق داری که یه چند روز تو سفر تفریحیت با خانوادت آرامش داشته باشی
صدای پوزخندش رو واضح شنیدم و اون در جوابم گفت:
-از کلمه خانواده استفاده نکن من به طور قانونی از سارا جدا شدم حالا فقط خودمم و دخترم
با شنیدن کلمه جدایی دلشوره عجیبی گرفتم و ناخواسته به کلسی که درحال تماشای تلویزیون بود نگاه کردم و گفتم:
+جدایی برای بچت سخت نیست؟
باب خندید و گفت:
-بچه؟اوه جلوی ونسا اینو نگو چون واقعا عصبی میشه
ونسا؟اوه آره اسمش ونسا بود!
+ابیگل هم خیلی اصرار داره که بزرگه همه بچه ها همینو میگن
-ابیگل واقعا بچست اما من واقعا نمیتونم چیزی شبیه بچه ها توی ونسا پیدا کنم،اون همش پارتیه،هر ماه دوست پسر عوض میکنه و احتمالا مشروب میخوره حداقل خودم دو سه بار مچش رو گرفتم واقعا کنترلش سخته
آب دهنم با اون جملات توی گلوم پرید و با صدایی که توجه کلسی رو جلب کرد،گفتم:
+چی!؟مگه چند سالشه؟
-بزودی ۱۷ سالش میشه
اوه زمان واقعا پرواز میکنه!
+آخرین باری که دیدمش فقط ۱۲ سالش بود
اون آروم خندید و گفت:
-آره ما داریم پیر میشیم و امیدوارم بتونم تنهایی از پس ونسا بر بیام چون مادرش از حالا با دوست پسرشه!
سرم رو تکون دادم و با خنده گفتم:
+اوه موفق باشی!
اون نفس عمیقی کشید و گفت:
-راستی تبریک میگم بابت حاملگی کلسی هرچند خیلی وقت پیش منتظرش بودم
بعضی اوقات فکر میکنم که اون خیلی کار میکنه ولی انگار سرش توی اینستاگرام گیر کرده!
+اوه خب منم همینطور
اون خندید ولی آروم خندش محو شد و گفت:
-میخواستم اول‌ راضیت کنم که یه مدت ازش جدا بشی اما با دیدن پست جدیدتون پشیمون شدم،ابیگل و اون بچه ای که‌ هنوز به دنیا نیومده هیچ گناهی ندارن شما باید مراقبشون باشین...باهم!
لبخندی زدم با اینکه میدونستم نمیبینه و آروم گفتم:
+مرسی مرد
-به کلسی نگفتی،درسته؟
دوباره به کلسی نگاه کردم که ایندفعه در حال سلفی گرفتن بود و آروم گفتم:
+درسته
باب دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:
-پس آلبوم جدیدت چی؟شغلت چی؟طرفدارات چی؟
کلمه طرفدار تنها چیزی بود که روم تاثیر گذاشت،من تاحالا اینقدر تلاش کردم فقط بخاطر اونا بود اما حالا...داره سخت تر میشه!
+نمیدونم باب باید بهم کمک کنی تا پول برای فسخ قرارداد جور کنم و نمیخوام کلسی بفهمه استرس مطمئنا براش خوب نیست
اون بعد سکوت طولانی بالاخره گفت:
-یه کاریش میکنیم ولی مطمئنا همش نقشه بود وگرنه غیرممکنه بعد این همه سال تازه همچین چیزی ازت بخواد انگار میدونست قبول نمیکنی و میخواست برای فسخ قرارداد بهش پول بدی
سرم رو تکون دادم و گفتم:
+همش راجع‌‌ به‌ پوله
-دفعه بعد همه چی رو اول به من بگو
با لبخند سرم رو تکون دادم و گفتم:
+باشه مرد
موبایل رو قطع کردم و سمت کلسی رفتم،روی مبل نشستم و با تمام قدرتم بغلش کردم و اون درحالی که کامنت های زیر پستش رو میخوند،گفت:
-موضوع مهمی بود؟
دلم لرزید ولی موفق شدم دروغ بگم...تقریبا!
+فقط میخواست تبریک بگه و راجع به آلبوم حرف بزنه و اینکه از مسافرت تفریحیش برگشته
کلسی سرش رو تکون داد و گفت:
-مسافرت بعد طلاق؟
+آره فکر‌ کنم پیشنهاد دخترش بود تا روحیش عوض بشه
اون بالاخره بهم نگاه کرد و با ذوق گفت:
-اوه ونسا رو میگی؟یه بار همراه باب خونمون بود اما تو نبودی واقعا دختر شیرین و خوشگلیه
خب اینا دقیقا خلاف تعریف های بابه!
+باب میگه که شیطونه و اذیتش میکنه
کلسی چشماش رو چرخوند و گفت:
-خب که چی؟برای یه دختر نوجوون یکم شیطونی عادیه
با یاداوری شیطونی های خودم و کلسی تصمیم گرفتم بهش حق بدم!
-وای زین ببین ناتاشا بهمون تبریک گفته
اون با ذوق کامنت ناتاشا رو بهم نشون داد و من فقط ترجیح دادم خوشحالی اونو ستایش کنم.
+خب بازیگر موردعلاقت بالاخره یه کامنت برات گذاشت،تبریک میگم خانم مگوایر
اون خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
-مسخرم نکن زین...اما اگه میدونستم از باردار شدنم خوشحال میشه زودتر دست به کار میشدم
خندیدم و لبش رو بوسیدم و وقتی حواسش رو پرت کردم بالاخره موبایل رو ازش جدا کردم و اون سریع اعتراض کرد:
-هی زین پسش بده
قفلش کردم و روی مبل دیگه پرتش کردم،مچ پای کلسی رو گرفتم و اونو توی بدن خودم کشوندم و گفتم:
+تو برای چرخ زدن تو اینستاگرام وقت زیاد داری حالا یکم برای من وقت بزار
اون پسم زد و با اخم گفت:
-نه مرسی از دیشب تاحالا دارم باهات وقت میگذرونم...توی تخت!
وقتی فهمیدم منظورش چیه چشم غره رفتم و گفتم:
+بیخیال بیرون خیلی شلوغه...مخصوصا این ساعت
لب و لوچه اش آویزوون شد و با حرص گفت:
-ماه عسلمون هم همین جمله رو گفتی!
و بعد به موبایلش برگشت و بیشتر از قبل توی لحاف پیچ و تاب خورد.
بهش نگاه کردم تا شاید پشیمون بشه ولی فقط به لبخند زدن سمت صفحه موبایل ادامه داد که به شدت رو مخم بود پس تسلیم شدم و گفتم:
+باشه لباس بپوش بریم بیرون!
-------------------
یوهوووو باب اومد*~*
خیلی دددددییییه:)
و گس وات؟واقن ددیه😂ددیه ونسا میشهههه هاها
پارت بعد هم نوبت ونساست*~*
نظرتون راجع به ونسا چیه؟با این‌حرفای باباش چه دیدگاهی ازش پیدا کردین؟
خب مثل اینکه زین به کلسی نگفت....

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now