۷۶)اولویت...انتقام

272 38 104
                                    


صورت باب با دیدن ونسا درهم رفت و اون لحظه واقعا ونسا ترجیح میداد از پنجره پایین بپره و بعد از سقوط از سی و دو طبقه پودر بشه اما چهره پدرش رو نبینه.
+ب...با...بابا
ونسا با ترس گفت و بغضش رو قورت داد و وقتی باب به زین نگاه کرد اون تقریبا خودش رو‌ آماده کرده بود که بره پیش کلسی!
-بابا چی؟اینجا چه غلطی میکنی؟من و ویل دوساعت دنبالت بودیم گفت حالت بد شد بعد تو اومدی پیش زین؟
زین که‌ فهمید اون متوجه چیزی نشده و شک نکرده آب دهنش رو به سختی قورت داد...چطور شک میکرد وقتی دو نفر از با اطمینان ترین افراد زندگیش جلوش بودن!؟
-اون این کپی هارو برام آورد
زین برگه هارو بالا گرفت تا باب رو قانع کنه اما باب چشم هاش رو چرخوند و گفت:
-آره میدونم منشیم گفت اونارو حدود یک ساعت پیش برای منم آورده...تو این مدت داشتی چیکار میکردی؟
ونسا سرشو پایین انداخت و با شرمندگی دروغی جدید بافت:
+با دوستم تلفنی حرف میزدم
باب پوزخندی زد و با‌ اکراه گفت:
-من سرکار نیاوردت و بهت ماهی شیش هزار دلار حقوق نمیدم که بیایی با دوستات حرف بزنی فقط ازت خواستم مسئولیت پذیر باشی،روی پای خودت وایسی و پول جمع کنی...خواسته زیادی بود؟
ونسا که حالا واقعا خجالت زده شده بود جرئت نکرد سرشو بالا بیاره،از هیچکس اندازه پدرش نمیترسید همونقدر که هیچکس رو اونقدر دوست نداشت.
+متاسفم دیگه تکرار نمیشه
باب سرشو تکون داد و با اخم کنار رفت و گفت:
-برو پیش ویل کارت داره
ونسا قبل اینکه بغضش بشکنه از اونجا خارج شد و سمت اتاق ویل قدم برداشت و تا وقتی به اونجا برسه به خودش ناسزا میفرستاد.
تقه ای به در زد و‌ بعد گرفتن‌ اجازه وارد اتاق شد،ویل با اخم بهش نگاه کرد و گفت:
-فکر نکن چون دختر رییسی چیزی بهت نمیگم...کجا بودی؟
ونسا دستشو مشت کرد و با خستگی دروغ متفاوتی سرهم کرد:
+درگیر دستگاه پرینت شدم
ویل هوفی کشید و با دفترچه ای که سر جلسه دستش بود به سمت ونسا اومد و با اخم گفت:
-این چه کوفیته؟چرا فقط چهار تا کلمه نوشتی؟
از اونجایی که ونسا نمیتونست بگه بخاطر اینکه دست زین حواسمو پرت کرده بود پس فقط اخمش غلیظ تر شد و دروغ n ام امروز رو به زبون آورد:
+گفتم که حالم بد بود
ویل دفترچه رو بست و به ونسا نزدیکتر شد،موهاش رو‌ به آرومی پشت گوشش گذاشت و با لحن جذابتری از قبل گفت:
-خب چرا اومدی؟اگه حالت بده خونه میموندی
ونسا به مصنویی ترین شکل ممکن خندید تا فقط بتونه سرش رو از لمس اون دور کنه و به آرومی گفت:
+مهم نیست دیگه
ویل خنده کوتاهی سر داد و با تکون سری بالاخره‌ اونو رها کرد تا از اتاق خارج بشه و ونسا با کمی فکر حس کرد زین دردسرساز شده...این رابطه در آخر یکی از اونارو به خاک سیاه مینشونه!
شایدم هردوشون!
***
زین که هنوز وقت نکرده بود با ونسا حرف بزنه فقط نگاهی سنگینی بهش انداخت و رو به باب گفت:
+فعلا
باب با چشمکی گفت:
-موفق باشی مرد
ونسا با تعجب نگاهشو بین زین و باب ردوبدل کرد و بدون کنترلی روی حرف اونو به زبون آورد:
-کجا؟
باب با اخم به ونسا نگاه کرد و قبل اینکه زین بتونه جوابی بده بهش توپید:
-طرف به زنش‌ هیچوقت توضیح نمیداد کجا داره میره چرا اینقدر فوضولی؟
ونسا با بغض به کوسن کاناپه تکیه داد و زین به شکل مصنویی خندید و گفت:
+بیخیال دعواش نکن بچه ها کنجکاون دیگه!
ونسا وقتی زین دست روی نقطه‌ ضعفش گذاشت و اونو بچه خطاب کرد مشتش رو روی پاش فشرد تا یه وقت اونو تو دهنش نزنه!
باب خندید و دستشو برای زین تکون داد و اون سریع خونه رو‌ ترک کرد قبل اینکه مجبور بشه به ونسا‌ توضیحی بده...فقط نمیخواست ناراحتش کنه و امروز فهمید چقدر میتونه باعث بشه تو دردسر بیوفتن و فقط به فکر این بود که باید کمتر بهش نزدیک بشه هرچند درستش این بود که اصلا نشه!
بعد نیم ساعت رانندگی جلوی خونه سوزان نگه داشت و سریع پیاده شده،تقه ای به در زد و سوزان بعد چند ثانیه با پیراهن تنگ سرمه ای رنگی بین چارچوب در نمایان شد.
-سلام زینی
سوزان با خوشحالی بغل زین پرید و اون قدمی به عقب رفت از حرکت ناگهانیش.
+اوه دلت برام تنگ شده بود؟
سوزان با خجالت سرشو پایین انداخت و فقط تکون کوچیکی بهش داد تا حرف زینو تایید کنه و بعد کنار رفت تا اون وارد خونه بشه.
سوزان دست زینو گرفت و سمت در پشتی خونش کشوند.
+هی کجا میریم؟
سوزان به مبل و میز کنار استخرش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین برات همبرگر درست کردم
زین به سلیقه خوبش تو چیدمان میز لبخند زد و روی مبل نشست و چندتا دیگه از دکمه های پیراهنش رو باز کرد تا کمی هوا بخوره و یه جورایی بخواد بیشتر حواس سوزان رو پرت کنه.
گازی از همبرگرش گرفت و با ملچ و‌ ملوچ گفت:
+اوه...این خیلی...خوشمزست
سوزان موهای بلوندشو پشت گوشش گذاشت و درحالیکه خودش اندازه گنجشک از ساندویچ گاز میزد تشکر آرومی کرد و زین فقط نمیتونست باور کنه اون وقتی به احساسات میرسه اینقدر مهربون و بی آزار و معصوم میشه فقط باعث شده بود شک کنه خودش هم داره بازی داده میشه!
-برام آهنگ میخونی؟
زین از خواسته ناگهانی اون شوکه شد و لبشو روی هم فشرد و سعی کرد راهی پیدا کنه که ناراحتش نکنه.
+سوزی من....فکر‌ نکنم بتونم...نه اینقدر یهویی
سوزان همبرگر نصفه نیمش رو کنار‌ گذاشت و گفت:
-پس اگه بخواییم هم نمیتونیم به کار بندازیمت
زین به خودش لعنت فرستاد وقتی قبول نکرد اما خوب میتونست دروغ‌ نگفته ولی شانسش رو به باد داد.
+دوست دارم بخونم اما...
-یکم وقت میخوایی آره درکت میکنم اما از موسیقی بیشتر از این دور نشو
زین گاز بزرگی از همبرگر زد و با تکون دادن سرش"اوهوم اوهوم"کرد.
-بهت کمک میکنم نگران نباش
زین با شنیدن اون جمله چشماش برق زد و کمی بهش نزدیکتر شد و‌‌فهمید زمینه برای همه چیز آمادست.
+مرسی عزیزم
سوزان با شنیدن اون لقب شیرین لبشو گاز گرفت و دستشو روی رون زین کشید و اعتراف کرد:
-من همیشه میخواستمت و همیشه منتظر موندم اما چیزی نشد زین هیچوقت از کلسی دور نشدی سعی کردم چندبار تحت فشارت بزارم تا ازش فاصله بگیری و تو تلاش آخر موفق شدم و هنوز بخاطرش پشیمونم هروقت به صورتت نگاه میکنم ناراحت میشم و به خودم لعنت میفرستم که اجازه دادم عشقت کورم کنه
زین با یاداوری اون‌‌ قضیه دوباره آتیشی از سر تا پاش‌ شعله ور شد.
+عیب نداره سوزی...
به‌ سختی اون جمله رو به‌ زبون آورد و برای اینکه حالشو به شکل تقلبی بهتر کنه ادامه داد:
+یه هرحال با اون کارت اتفاقی نمیوفتاد‌ من درخواست طلاق رو از طرف کلسی هیچوقت قبول نمیکردم و هیچوقت ازش دور نمیشدم!
سوزان اخم کرد و سرشو تکون داد،دستشو‌ از روی پای زین برداشت و زیر لبش زمزمه کرد:
-درسته
زین دندوناشو روی هم فشار داد وقتی اون ازش دور شد مطمئنا نمیتونست یهویی ببوستش و بگه‌گور بابای گذشته و زنم که گند زدی به زندگیمون چون حتما شک میکرد پس ایندفعه نفس‌ عمیقی کشید و گفت:
+اما انگار سرنوشت‌ این بود...که ازم فاصله بگیره!
سوزان با چشم های سبزش بهش زل زد و دوباره بهش نزدیک شد و فقط سرشو روی شونش گذاشت.
-چه فایده تو هیچوقت قرار نیست ازم خوشت بیاد
زین لبخند شیطانی زد وقتی متوجه شد اون چیزی نمیبینه و در گوشش با لحن‌ تحریک کننده ای گفت:
+اگه قرار نیست پس چرا الان پیشتم؟
سوزان با تعجب سرشو بالا گرفت و پیشونیش رو به پیشونی اون چسبوند تا بتونه مطمئن بشه زین از هر نزدیکی راضیه.
زین وقتی حرکتی ازش ندید سرشو کج کرد و لباشو محکم بوسید و اون بدون تردید بوسه رو ادامه داد و پراشتیاق ترش کرد وقتی رو پاش نشست،شروع به‌ تکون دادن خودش کرد و سر زینو‌ توی گردن خودش فشرد تا‌ بتونه گوش اونو ببوسه.
-میخوای بریم تو اتاق؟
زین اونو همونجوری توی آغوشش بلند کرد و هرچقدر که راضی نبود اما فقط به انتقامش‌ فکر‌ میکرد پس‌گفت:
+حتما
------------
همه کاسه کوزه ها سر ونسا شکست
ویل چه زود خر میشه😂
فوضولی ونسا:))))
خب زینم باهاش خوابید...دیگه کاملا میخواد اعتمادش رو جلب کنه به نظرتون موفق میشه؟سوزان بهش تو کار کمک میکنه؟

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora