۷۷)این اتفاق هیچوقت نیوفتاد

284 34 97
                                    


زین وقتی مطمئن شد سوزان خوابیده با کلافگی از روی‌ تخت‌ بلند شد و شروع به پوشیدن لباساش کرد،دستی بین موهاش کشید تا مرتبشون کنه که سوزان با کشیدنشون حالتشون رو کاملا بهم زده بود.
به جسم برهنه سوزان که توی تخت بزرگش لم داده بود اخم کرد و بعد برداشتن موبایلش و‌ سوییچ از خونه بیرون رفت و‌ فقط تو طول راه به فکر این بود اگه اینکارش جواب نده و فقط این روزا وقت تلف کردن باشن چی؟
بدون اینکه زحمت بده ماشین رو توی گاراژ بزاره ازش پیاده شد و‌ به یه قفل ساده راضی شد و سمت در خونه رفت،از جیبش کلید رو در آورد و به آرومی در رو باز کرد تا کسی بیدار نشه چون ساعت از سه صبح هم گذشته بود!
در رو به قدری آروم بست که این پروسه خودش دو دقیقه طول کشید،نفسشو با فوت بیرون فرستاد و برگشت تا سمت اتاقش بره ولی با دیدن جسمی روی پله هایی که به پذیرایی ختم میشدن بخاطر ترس از جاش پرید.
ونسا خودشو جمع کرده بود و روی اون دو پله خوابش برده بود و مشخصه اینقدر چشمش به در بود که خسته شده.
زین وقتی فکر کرد که اون مدت طولانیه اونجاست و منتظر اون بوده به خودش لعنت فرستاد که اینقدر خودشو درگیر کرده و در هر صورت ونسا رو اذیت میکنه.
دستاشو زیر زانوی ونسا گذاشت و وقتی جسم سبک و شلش رو به آرومی بلند کرد چندتا آخ و‌ اوخ از بین لباش در اومد.
-هومم...زین؟
سرشو پایین انداخت و به ونسا لبخند زد و وقتی وارد اتاقش شد اونو روی تخت گذاشت اما حالا دیگه بیدار بود!
+چرا اونجا خوابیدی؟
ونسا با دیدن ساعت که‌ عدد ۳:۲۰ رو نشون میداد حس کرد بغض دستاشو دور  گردنش انداخته و درحال خفه کردنشه.
-اونجا نخوابیدم...اونجا خوابم برد!
زین چشماشو روی هم فشار داد و روی ونسا خم شد تا لبشو برای عذرخواهی ببوسه اما اون فقط صورتشو کج کرد تا هیچی به زین نرسه!
-بوی گند عطر سوزان رو‌ میدی...پس آخر کار خودتو کردی!
زین دستشو روی صورتش کشید،چون میدونست ونسا فقط خوبیش رو میخواد چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد قبل اینکه‌ بجای چشم های غمگین ونسا به دیوار زل بزنه.
-امیدوارم حق با من نباشه و اتفاق بدی نیوفته ولی اگه...
+هیس!
زین انگشت اشارش رو روی لب اون گذاشت تا حرفش قطع بشه و با ناراحتی‌ گفت:
+نگو بیا امیدوارم باشیم چیزی نشه
ونسا پشتش رو به زین کرد و اجازه داد قطره اشکی گونش رو خیس کنه چون انگار امروز‌ بدترین روز عمرش بود...تا الان!
+بیبی گرل من؟
زین سعی کرد اونو ناز بده تا دلخوریش از بین بره ولی اون بوسه های روی گونش و و مالش بازوش برای راضی کردنش کافی نبود.
-برو بخواب
وقتی ونسا اون دو کلمه رو گفت تازه متوجه شد صداش به شدت گرفته و‌ انگار همش بخاطر زندونی کردن بغضش بود.
+ونسا؟
زین اونو ایندفعه بدون لقبی و با نگرانی صدا زد و برگردوندش تا بتونه به چشم هاش که حالا بخاطر اشک‌ توشون روشن تر شده بودن نگاه کنه.
+لعنت به من...لطفا گریه نکن!
زین فقط با اون جمله نه تنها آرومش نکرد بلکه نیمه دیگه ای از بغضش رو شکوند.
-تو...باهاش خوابیدی؟
زین چنگی بین موهاش انداخت و با ناراحتی سرشو برای تایید تکون داد و در ادامه گفت:
+تو خودت گفتی عیب نداره چون...فقط قراره چیزایی که ازم گرفته رو پس بگیرم و برای اینکار باید اعتمادش رو جلب کنم
زین تند تند توضیح داد به امید اینکه ونسا درک کنه و‌ اون فقط با ناراحتی سرشو پایین انداخت.
-پس بهتره یه مدت از هم دور باشیم
زین با چشم های درشت شده ای به ونسا نگاه کرد و گفت:
+چی میگی ونسا؟
ونسا اشکش رو پاک کرد و گفت:
-امروز تو شرکت حسابی گند زدیم و حالا هم...سوزان اگه قراره بهت اعتماد کنه نزدیکی من و تو همه چیز رو خراب میکنه
زین سرشو به نشونه منفی تکون داد و برای لحظه ای از خودش متنفر شد وقتی یادش اومد خودش هم چندساعت پیش به فاصله گرفتن از اون فکر‌ کرد.
+چیزی خراب نمیشه
ونسا پوزخندی زد و سرشو به بالش فشرد،بدون اینکه به زین نگاه کنه زمزمه کرد:
-خودت ناخودآگاه ازم فاصله میگیری چون خوب میدونی حق با منه
زین هوفی کشید و بلند شد،نمیدونست چیه این موضوع‌ آزارش میده اما فقط میخواست تموم بشه و ونسا دوباره لبخند بزنه.
+بهتره بخوابی نسا
ونسا چراغ خوابشو خاموش کرد و ایندفعه راحت تر گریه کرد چون مطمئن بود زین نمیبینتش و وقتی اون از اتاق بیرون رفت نفسشو با به فوت بیرون فرستاد و دوباره به در بسته اتاقش زل داد تا شاید برگرده و بگه گوربابای همه چیز تو برام مهمتری...اما‌ این اتفاق هیچوقت نیوفتاد.
***
ونسا برای بار پنجم آلارم موبایلش رو خفه کرد چون آخرین چیزی که میخواست کار کردن بود!
به سختی بلند شد،بدنش بخاطر اون چرت روی پله ها هنوز درد میکرد پس کش و قوسی بهش داد و از روی تخت پایین اومد و با قدم هایی که‌ خستگی رو فریاد میزدن سمت پذیرایی رفت و پدرش رو طبق انتظارش تو آشپزخونه پیدا کرد.
-صبح‌ بخیر...دست و صورتت رو نشستی؟
ونسا سرشو به نشونه منفی تکون داد و با صدایی که بخاطر خواب آلودگی کلفت شده بود گفت:
+میشه امروز سرکار نیام؟
باب دسته به سینه به ونسا نگاه کرد و گفت:
-باشه ولی خودت به ویل خبر بده بعد از گند دیروزت اصلا روم نمیشه باهاش حرف بزنم
ونسا که خوب میدونست میتونه ویل رو راضی کنه پس لبخند کمرنگی به پدرش زد و سمت اتاقش رفت تا استراحت کنه و درد توی سر و بدنش خوب بشه اما همه چی با‌ برخورد به بدن زین بدتر شد.
اون دستاشو دور بازوی ونسا انداخت تا یه وقت بخاطر اون برخورد روی زمین نیوفته.
-خوبی؟
با تعجب توی صورت ونسا ازش پرسید و اون آروم جواب داد:
+آره فقط امروز سرکار نمیام
زین خولست دلیلش رو بپرسه اما دیر‌ شده بود و ونسا با بستن در اتاقش راه های نفوذ زین رو هم بست.
ونسا روی تختش دراز کشید و چشم هاش رو بست و دفعه بعدی که بازشون کرد دیگه کسی خونه نبود انگار چندساعت گذشته بود و فقط صدای زنگ در پشت سرهم تکرار میشد.
+فقط یه روز لعنتی خونه موندم!
غر زد و با عصبانیت بلند شد تا به‌ کسی که پشت دره بتوپه اما با دیدن مالکوم همه عصبانیتش رو فراموش کرد هرچی باشه اون کسی بود که بهش کمک کرد.
+از در اومدی!
مالکوم لبخند جذابی تحویلش داد و گفت:
-خواستم با ادب به نظر برسم
ونسا کنار رفت تا اون وارد خونه بشه و زیر لب گفت:
+موفق شدی
مالکوم آروم خندید و‌ بعد اینکه روی کاناپه نشست به ونسا که کنارش بود لبخند زد و گفت:
-ببخشید بی خبر اومدم اما میخواستم یه چیز مهم بپرسم چون جواب پیام هامو ندادی
ونسا روی میز چوبی وسط نشست و گفت:
+مشغول بودم،چیزی شده؟
-خب من شک دارم که کامیلا اون کارا رو کرده باشه....یعنی چه دلیلی داره؟مشکلی باهم داشتین؟
ونسا به باهوش بودن اون لعنت فرستاد و همراه اخمی که با شروع اون سوال به وجود اومده بود گفت:
+چه ربطی داره!؟
-ربطش مشخصه...دارم میپرسم الکی که کاری نکرده باید دلیلی داشته باشه
ونسا فقط برای اینکه قضیه‌ سونیا رو نفهمه این موضوع رو کاملا پیچوند:
+یعنی داری میگی من کاری کردم؟اوه مالکوم خواهش میکنم بیخیال خسته شدم از‌ همه این مسخره بازیا
مالکوم هول هولکی دست های ونسا رو گرفت و گفت:
-نه...نه منظورم این نبود...یعنی...حس کردم چون رای های‌ تو و سونیا جاشون عوض شده پس شاید کاره‌ اونه هرچند تو با اونم مشکلی نداری...داری؟
مشخص بود که میخواست از زیر زبون ونسا حرف بکشه پس اون با اخم دستشو از دست مالکوم بیرون کشید و گفت:
+نه اون دوستته چطور میتونی همچین چیزی بگی!
مالکوم چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت:
-دوستی که باهاش خوابیدم!یالا بگو بعده اون قضیه اتفاقی افتاد؟
ونسا لبشو روی هم فشار داد و به فکر فرو رفت میتونست بگه آره بدبختم کرد اما گفتن چه فایده ای داره وقتی ثابت نشه.
+نه
مالکوم هوفی کرد و بلند شد،ونسا رو با تردید توی آغوشش گرفت و توی گوشش گفت:
-اگه مشکلی بود بهم بگو
ونسا دستاشو دور پهلوی اون حلقه کرد و سرشو تکون داد،کلمه"باشه"رو با استرس زمزمه کرد وقتی مالکوم صورتشو قاب کرد.
-لعنت به من که با خوابیدن باهاش همه چیو خراب کردم!
ونسا نگاه مالکوم رو که روی لبش بود دنبال کرد و چندبار لب خودشو باز و‌ بسته کرد و گفت:
+دیگه مهم نیست من حالم خوبه
مالکوم بدن اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد و با حرص گفت:
-اما من خوب نیستم فراموش کردنت خیلی سخته
مالکوم صورتشو کج کرد تا لبای ونسا رو‌ ببوسه اما ونسا به بخاطر شنیدن صدای پایی از خدا خواسته از مالکوم فاصله گرفت و با دیدن زین اخمی روی صورتش نشست هرچند که به ترسناکی اخم زین سمت مالکوم نمیشد.
-میبینمت ونسا
وقتی مالکوم ازش دور شد اون دستشو به نشونه خداحافظی براش تکون داد و زین با شنیدن صدای بسته شدن در قدمی سمت ونسا برداشت و گفت:
-منتظر یه بهونه بودی تا دوباره بهش برگردی؟
ونسا بخاطر سو تفاهم پیش اومده دندون قروچه ای کرد و با حرص گفت:
+من بهش برنگشم
زین ابروهاشو بالا داد و با تمسخر گفت:
-یعنی خیلی اتفاقی دیشب خواستی ازت فاصله بگیرم و امروز تو دهن مالکوم بودی!
ونسا به زین که درحال در آوردن کتش بود نگاه کرد و هرچقدر که حواسش پرت شده بود به خوبی تونست حرف دلشو بزنه:
+آره زین اتفاقی بود من اگه بخوام با کسی باشم ازت نمیترسم ولی موضوع اینه نمیخوام با مالکوم باشم پس فکر نکن بخاطر توئه که پسش زدم!
زین با تعجب‌ به رفتن اون سمت اتاقش خیره شد و وقتی در اتاقشو محکم بست پوزخندی به رفتار بچه گونش زد و سمت اتاق خودش رفت که فقط برای استراحت دو‌ساعت زودتر از کار در رفته بود یا شایدم بخاطر چک کردن حال ونسا!
قبل اینکه در اتاقشو باز کنه سمت اتاق ونسا برگشت و دستشو روی در چوبی سفیدش کشید و با صدایی که مطمئن بود میشنوه گفت:
-اگه من با سوزانم دلیل دارم...و هیچ علاقه ای به اینکه نزدیک یه آدم کثیف باشم ندارم
مکث کرد و‌ ایندفعه با لحنی که موهای بدن ونسا رو سیخ کرد گفت:
+اما تو وقتی دفعه بعدی اجازه بدی یکی دیگه بهت نزدیک بشه...بهتره ازم بترسی!
ونسا بخاطر اینکه مطمئن بود زین حسودیش شده لبخندی زد ولی نترسید چون میدونست نمیتونه به کسی جز زین نزدیک بشه نه حداقل تا وقتی که بیشتر از این دلشو بشکونه!
--------------
ونسا به نظرتون زینو درک میکنه؟مثلا وقتی مطمئن بشه به چیزی که میخواد میرسه؟
حالا شایدم نرسه....به هر‌حال به سوزان نمیشه اعتماد کرد😂
ونسا خیلییی کیوته رو پله‌ها خوابیده بووود چشم به انتظار زین:))
شانس نداره بچه با مالکوم دیدش😂😂
دیالوگ اخر زین هیلی ددیانه بووود....

Dilemma [Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin