زین با اضطراب دستشو پشت سرش کشید و در جواب رایان گفت:
+اون...یکم خواب بد زیاد میبینه
رایان کمی جلوتر اومد و ابروشو با شک بالا داد.
-خب؟
+خب صداشو شنیدم و رفتم پیشش تا مطمئن بشم خوبه
رایان زین رو کنار زد تا وارد اتاق بشه ولی زین جلوی در رو گرفت و گفت:
+هی اون خوبه بزار بخوابه
هرچند منظورش بود اون لخته!
رایان با اخم عقب نشینی کرد و نفسشو با حرص بیرون داد و بالاخره تو دلش اعتراف کرد که برادر بزرگش دوباره داره رو مخ میشه!
+تو...کی بیدار شدی؟
زین سوال نه چندان زیرکانه ای ازش پرسید تا مطمئن بشه صداشونو نشنیده.
-الان...تشنم شد
و سریع بعد اون حرف وارد آشپزخونه شد تا گلوی خشکش رو سیراب کنه.
زین دستی بین موهای بلندش کشید و بدون اینکه حرف بیشتری بزنه روی کاناپه دراز کشید و موبایلش رو تویدستشگرفت و متوجه تکستی از طرف ونسا شد که نشون میداد همه چی رو شنیده.
-اگه دو دقیقه دیرتر کارمون تموم میشد بدبخت میشدیم!
زین لبشو گاز گرفت تا نخنده و تایپ کرد.
+پس فکرکنم باید ازت ممنون باشم که اینقدر جذابی و باعث میشی در عرض ده دقیقه راضی بشم!
ونسا پشت موبایل قرمز شد شد و انگشت های شصتش رو روی صفحه کیبورد تکون داد و اون که هنوز برهنه بود نیشخندی زد و رو به روی آیینه وایستاد و عکسی گرفت و با دقت بهاسمزیننگاه کرد تا مطمئن بشهاونو برای فرد اشتباهی نمیفرسته.
-مطمئنی ونسا خوبه؟
زین با شنیدن صدای رایان از جاش پرید و اونو روی مبل رو به رویی توی فاصله دومتری خودش پیدا کرد.
+اوم...آره
زین نشست و موبایل رو جوری دستشگرفت تا رایان حتی با بلند کردن گردنش هم نتونه صفحش رو ببینه اما وقتی نگاه خودش به صفحه چت افتاد برای لحظه ای کاملا خشک شد با اینکه تا ده دقیقه پیش اون بدن زیرش بود اما حالا دوباره با دیدنش داغ شده بود.
-خوش گذشت منم از تو ممنونم ددی!
اون پیام رو هزار بار خونده بود تا فقط نگاهشو از بدن اون بگیره اما نه نشد فقط یک بار در میون به بدنش و کلمه آخر پیامش نگاه میکرد.
-زین؟
با شنیدن صدای بلند رایان شوکه شد و فهمید چرا تمام مدت خودشو کنترل کرد تا برای راند دوم به اتاق ونسا نره.
+ب...بله!؟
اون پتوی نازک رو روی پاش بکشید تا لوش نده و سعی کرد چهرش عادی به نظر برسه.
-میگم همیشه اینطوری میشه؟
رایان برای بار دوم تکرار کرد چون انگار دفعه اول زین متوجش نشد.
+نه...آره...یعنی بعضی اوقات اوف این چهسوالیه بگیر بخواب
و سریع بهش پشت کرد و نفس عمیقی کشید وقتی صدای پای رایان رو شنید.
***
با صدایزنگ موبایلش نگاهشو از ونسا و رایان گرفت که باهم درحال ظرف شستن بودن و سر به سر هم میزاشتن که باعث شده بودن آمپر حسودی زین بهسقف بچسبه!
+بله باب؟
-هی سلام باید بیایین لس انجلس
زین به ونسا نگاهی کرد و باتعجب گفت:
+مشکلی پیش اومده؟
باب نفسشو بافوت بیرون داد و گفت:
-اولا که دلم مثل چی برای ونسا تنگ شده و در ضمن مدیرش بهم زنگ زد و گفت که باید بریم مدرسه پس بگو اگه آیندش براش مهمه برگرده
زین سرشو تکون داد و همونطور کهحرکات ونسا و قهوه ریختنش رو زیر نظر داشت اروم گفت:
+باشه باهاش حرف میزنم
ونسا با ذوق سمت زین خم شد و زبونشو لیس زد وقتی جهت نگاه زین سمت سینه هاش رفت اما اون فقطبا اخم قهوش رو از توی سینی برداشت.
رایان موبایلش رو کهدر حالزنگ خوردن بود دستشگرفت،اونو روی گوشش گذاشت و گفت:
-تا قهوهسرد بشه میام
و وقتی سمت اتاقش رفت زین به ونسا توپید:
+دیگه وقتی توی جمعی هستیم کرم نریز اون از دیشب اینم از الان
ونسا پاهاشو روهم انداخت و قهوش رو دستش گرفت و با عشوه گفت:
-نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی...ددی
زین چشماشو روی هم فشار داد و از لای دندوناش گفت:
+تو هوس تنبیه شدن کردی؟نه؟
ونسا لبشو گاز گرفت و همونجور که پاهاشو روی ساق زین میکشید گفت:
-خب...یه جورایی جذاب بود!
زین خندید و با حرص گفت:
+این بازی رو تموم کن چی میخوای بشنوی؟که روت نقطه ضعف دارم؟باشه دارم!
ونسا پاشو عقب کشید ونخودی خندید و گفت:
-اینو که میدونستم اما مرسی که مطمئنم کردی!
زین برایشیطنت اون چشماش رو چرخوند وبا یاداوری باب گفت:
+پدرت زنگ زد باید بریم لسانجلس
چهره ونسا حالت جدی به خودشگرفت و اون نیشخند جاشو به یه اخم داد.
-نه!
ونسا کوتاه گفت و سرشو پایین انداخت و کمی از قهوش رو خورد و وقتی زبونش سوخت فهمید چقدر داغه.
+مدیرت میخواد باهات حرف بزنه لجبازی نکن...دل پدرت برات تنگ شده
ونسا فنجونش رو روی میز عسلی کنارش کوبوند و فریاد کشید:
-وقتی بهم گفت هرزه باید فکر اینجاهاشو میکرد!
زیننچ نچی کرد و دستشو روی زانوهای ونسا گذاشت و گفت:
+تو که اونو خوب میشناسی نسا وقتی عصبی میشه چرت و پرت میگه...باور کن همون شب که رفتی پشیمون شد
ونسا پشت چشمشو نازک کرد و عقب رفت تا دست زین از روی پاش کنار بره.
-پس چرا بهم زنگ نزد؟
زین هوفی کشید و گفت:
+ترسید که توهم از عصبانیت بهش یه چیزی بگی که رابطتون بدتر بشه،خواست یکم استراحت کنی
ونسا کهپوست لبشو به بازی گرفته بود ایندفعه دستش رو هم برای اون بازی سمت لبش برد و با استرس گفت:
-آقای آلبرتا چی...چی گفته؟
+نمیدونم
ونسا چشماشو چرخوند و غر زد:
-اوف باشه بریم خونه ولی اگه دوباره همون اتفاقا بیوفته جدی میام و با مامانم زندگی میکنم!
زین لب پایینشو پایین فرستاد و باحالت مسخره ای گفت:
+دلت میاد منم تنها بزاری؟
اخم ونسا با دیدن چهرش باز شد و با خنده ضربه ای به شونه زین زد.
-بی مزه...بلیتمون رو بخر
رایان که تازه اون لحظه وارد پذیرایی شده بود،ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
-چه بلیتی؟
زین موبایلش رو دستش گرفت تا اولین پرواز رو رزرو کنه.
+دوتا بلیت یک طرفه به لسانجلس باید بریم رایان
رایان با چهره پکری کنار ونسا نشست و با لبخند مصنویی گفت:
-بازم میایی ونسا؟
ونسا سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
+آره ولی اول تو باید بیایی
رایان به زین نگاه کرد و با ذوق گفت:
-اوه آره حتما...سعی میکنم بعده امتحانا بیام
***
ونسا با دیدن پدرش جلوی فرودگاه سرشو پایین انداختدو انگار دوباره واقعیت براش فاش شده بود و از آسمون به زمین اومده بود...در واقع پرت شده بود.
-سلام
باب بههردوشون سلام کرد و آغوشیتحویل زین داد ولی ونسا فقط لپشو از داخل گاز گرفت و گفت:
+سلام بابا
باب سمت در ماشین رفت و گفت:
-بشین اول میریم مدرسه....امروز فینال مسابقه فوتباله
ونسا با یاداوری اینکن قرار بود تو اون مسابقه همراه تیمش برقصه ولی فقط خیلیساده از همه چیز محروم شد،بغض به گلوش هجوم آورد و سوار ماشین شد.
بعد نیم ساعت رانندگی اونا به مدرسه رسیدن و ونسا سعی کرد بدون اینکه کسی متوجش بشه پشت پدرش قایم بشه تا به دفتر برسن ولی قبل اینکه اونجا برن مدیر رو زودتر وسط راهرو دیدن.
-اوه سلام اقای بافت
اون با خوشرویی به باب سلام کرد و باب هم جوابشو داد و وقتینگاهش به ونسا افتاد سریع گفت:
+سلام اقای آلبرتا
اون با لبخند سرشو تکون داد و به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-اوه مالکوم بیا اینجا
مالکوم که همون لحظه همراه بچههای تیم فوتبال از رختکن بیرون اومده بود با ترس سمت مدیر برگشت ولی با دیدن ونسا لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
با قدم های بلند سمتشون رفت و رو به مدیر گفت:
-بله اقای البرتا؟
-میتونی تعریف کنی اون شب چی دیدی؟راجع بهرای گیری؟
مالکوم سرشو تکون داد و رو به ونسا شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
-شب پرام من سر جعبه هایی که توش رای ها بود رفتم نمیدونم چرا اما حس کردم یه چیزی مشکوکه...و حدسم درست بود من قبل رایگیری اونارو مرتب کرده بودم اسم تو وسطی بود اما بعد رای گیری جات با اسم سونیا عوض شده یعنی اون باید ملکه جشن میشد
ونسا با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
+خب...خب که چی؟
مالکوم هوفی کشید و باهیجان گفت:
-تو آدمی نیستی کههمچین کاری کنی مشخصه که همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود یکی میخواست تو ملکه بشی تا بیشتر ضایع بشی...نفهمیدی؟
ونسا سرش رو گرفت و با بغض به مدیر نگاه کرد،مدیر هم سرشو تکون داد و گفت:
-مالکوم برو به کامیلا بگو بیاد اینجا
مالکوم سوالی نپرسید و دنبال کامیلا توی زمین بازی رفت،و ونسا به جاش پرسید:
+اتفاقی راجع به اون افتاده؟
-------------
زین خیلی خوب میپیچونه😂68)بلیت یک طرفه
زین با اضطراب دستشو پشت سرش کشید و در جواب رایان گفت:
+اون...یکم خواب بد زیاد میبینه
رایان کمی جلوتر اومد و ابروشو با شک بالا داد.
-خب؟
+خب صداشو شنیدم و رفتم پیشش تا مطمئن بشم خوبه
رایان زین رو کنار زد تا وارد اتاق بشه ولی زین جلوی در رو گرفت و گفت:
+هی اون خوبه بزار بخوابه
هرچند منظورش بود اون لخته!
رایان با اخم عقب نشینی کرد و نفسشو با حرص بیرون داد و بالاخره تو دلش اعتراف کرد که برادر بزرگش دوباره داره رو مخ میشه!
+تو...کی بیدار شدی؟
زین سوال نه چندان زیرکانه ای ازش پرسید تا مطمئن بشه صداشونو نشنیده.
-الان...تشنم شد
و سریع بعد اون حرف وارد آشپزخونه شد تا گلوی خشکش رو سیراب کنه.
زین دستی بین موهای بلندش کشید و بدون اینکه حرف بیشتری بزنه روی کاناپه دراز کشید و موبایلش رو تویدستشگرفت و متوجه تکستی از طرف ونسا شد که نشون میداد همه چی رو شنیده.
-اگه دو دقیقه دیرتر کارمون تموم میشد بدبخت میشدیم!
زین لبشو گاز گرفت تا نخنده و تایپ کرد.
+پس فکرکنم باید ازت ممنون باشم که اینقدر جذابی و باعث میشی در عرض ده دقیقه راضی بشم!
ونسا پشت موبایل قرمز شد شد و انگشت های شصتش رو روی صفحه کیبورد تکون داد و اون که هنوز برهنه بود نیشخندی زد و رو به روی آیینه وایستاد و عکسی گرفت و با دقت بهاسمزیننگاه کرد تا مطمئن بشهاونو برای فرد اشتباهی نمیفرسته.
-مطمئنی ونسا خوبه؟
زین با شنیدن صدای رایان از جاش پرید و اونو روی مبل رو به رویی توی فاصله دومتری خودش پیدا کرد.
+اوم...آره
زین نشست و موبایل رو جوری دستشگرفت تا رایان حتی با بلند کردن گردنش هم نتونه صفحش رو ببینه اما وقتی نگاه خودش به صفحه چت افتاد برای لحظه ای کاملا خشک شد با اینکه تا ده دقیقه پیش اون بدن زیرش بود اما حالا دوباره با دیدنش داغ شده بود.
-خوش گذشت منم از تو ممنونم ددی!
اون پیام رو هزار بار خونده بود تا فقط نگاهشو از بدن اون بگیره اما نه نشد فقط یک بار در میون به بدنش و کلمه آخر پیامش نگاه میکرد.
-زین؟
با شنیدن صدای بلند رایان شوکه شد و فهمید چرا تمام مدت خودشو کنترل کرد تا برای راند دوم به اتاق ونسا نره.
+ب...بله!؟
اون پتوی نازک رو روی پاش بکشید تا لوش نده و سعی کرد چهرش عادی به نظر برسه.
-میگم همیشه اینطوری میشه؟
رایان برای بار دوم تکرار کرد چون انگار دفعه اول زین متوجش نشد.
+نه...آره...یعنی بعضی اوقات اوف این چهسوالیه بگیر بخواب
و سریع بهش پشت کرد و نفس عمیقی کشید وقتی صدای پای رایان رو شنید.
***
با صدایزنگ موبایلش نگاهشو از ونسا و رایان گرفت که باهم درحال ظرف شستن بودن و سر به سر هم میزاشتن که باعث شده بودن آمپر حسودی زین بهسقف بچسبه!
+بله باب؟
-هی سلام باید بیایین لس انجلس
زین به ونسا نگاهی کرد و باتعجب گفت:
+مشکلی پیش اومده؟
باب نفسشو بافوت بیرون داد و گفت:
-اولا که دلم مثل چی برای ونسا تنگ شده و در ضمن مدیرش بهم زنگ زد و گفت که باید بریم مدرسه پس بگو اگه آیندش براش مهمه برگرده
زین سرشو تکون داد و همونطور کهحرکات ونسا و قهوه ریختنش رو زیر نظر داشت اروم گفت:
+باشه باهاش حرف میزنم
ونسا با ذوق سمت زین خم شد و زبونشو لیس زد وقتی جهت نگاه زین سمت سینه هاش رفت اما اون فقطبا اخم قهوش رو از توی سینی برداشت.
رایان موبایلش رو کهدر حالزنگ خوردن بود دستشگرفت،اونو روی گوشش گذاشت و گفت:
-تا قهوهسرد بشه میام
و وقتی سمت اتاقش رفت زین به ونسا توپید:
+دیگه وقتی توی جمعی هستیم کرم نریز اون از دیشب اینم از الان
ونسا پاهاشو روهم انداخت و قهوش رو دستش گرفت و با عشوه گفت:
-نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی...ددی
زین چشماشو روی هم فشار داد و از لای دندوناش گفت:
+تو هوس تنبیه شدن کردی؟نه؟
ونسا لبشو گاز گرفت و همونجور که پاهاشو روی ساق زین میکشید گفت:
-خب...یه جورایی جذاب بود!
زین خندید و با حرص گفت:
+این بازی رو تموم کن چی میخوای بشنوی؟که روت نقطه ضعف دارم؟باشه دارم!
ونسا پاشو عقب کشید ونخودی خندید و گفت:
-اینو که میدونستم اما مرسی که مطمئنم کردی!
زین برایشیطنت اون چشماش رو چرخوند وبا یاداوری باب گفت:
+پدرت زنگ زد باید بریم لسانجلس
چهره ونسا حالت جدی به خودشگرفت و اون نیشخند جاشو به یه اخم داد.
-نه!
ونسا کوتاه گفت و سرشو پایین انداخت و کمی از قهوش رو خورد و وقتی زبونش سوخت فهمید چقدر داغه.
+مدیرت میخواد باهات حرف بزنه لجبازی نکن...دل پدرت برات تنگ شده
ونسا فنجونش رو روی میز عسلی کنارش کوبوند و فریاد کشید:
-وقتی بهم گفت هرزه باید فکر اینجاهاشو میکرد!
زیننچ نچی کرد و دستشو روی زانوهای ونسا گذاشت و گفت:
+تو که اونو خوب میشناسی نسا وقتی عصبی میشه چرت و پرت میگه...باور کن همون شب که رفتی پشیمون شد
ونسا پشت چشمشو نازک کرد و عقب رفت تا دست زین از روی پاش کنار بره.
-پس چرا بهم زنگ نزد؟
زین هوفی کشید و گفت:
+ترسید که توهم از عصبانیت بهش یه چیزی بگی که رابطتون بدتر بشه،خواست یکم استراحت کنی
ونسا کهپوست لبشو به بازی گرفته بود ایندفعه دستش رو هم برای اون بازی سمت لبش برد و با استرس گفت:
-آقای آلبرتا چی...چی گفته؟
+نمیدونم
ونسا چشماشو چرخوند و غر زد:
-اوف باشه بریم خونه ولی اگه دوباره همون اتفاقا بیوفته جدی میام و با مامانم زندگی میکنم!
زین لب پایینشو پایین فرستاد و باحالت مسخره ای گفت:
+دلت میاد منم تنها بزاری؟
اخم ونسا با دیدن چهرش باز شد و با خنده ضربه ای به شونه زین زد.
-بی مزه...بلیتمون رو بخر
رایان که تازه اون لحظه وارد پذیرایی شده بود،ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
-چه بلیتی؟
زین موبایلش رو دستش گرفت تا اولین پرواز رو رزرو کنه.
+دوتا بلیت یک طرفه به لسانجلس باید بریم رایان
رایان با چهره پکری کنار ونسا نشست و با لبخند مصنویی گفت:
-بازم میایی ونسا؟
ونسا سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
+آره ولی اول تو باید بیایی
رایان به زین نگاه کرد و با ذوق گفت:
-اوه آره حتما...سعی میکنم بعده امتحانا بیام
***
ونسا با دیدن پدرش جلوی فرودگاه سرشو پایین انداختدو انگار دوباره واقعیت براش فاش شده بود و از آسمون به زمین اومده بود...در واقع پرت شده بود.
-سلام
باب بههردوشون سلام کرد و آغوشیتحویل زین داد ولی ونسا فقط لپشو از داخل گاز گرفت و گفت:
+سلام بابا
باب سمت در ماشین رفت و گفت:
-بشین اول میریم مدرسه....امروز فینال مسابقه فوتباله
ونسا با یاداوری اینکن قرار بود تو اون مسابقه همراه تیمش برقصه ولی فقط خیلیساده از همه چیز محروم شد،بغض به گلوش هجوم آورد و سوار ماشین شد.
بعد نیم ساعت رانندگی اونا به مدرسه رسیدن و ونسا سعی کرد بدون اینکه کسی متوجش بشه پشت پدرش قایم بشه تا به دفتر برسن ولی قبل اینکه اونجا برن مدیر رو زودتر وسط راهرو دیدن.
-اوه سلام اقای بافت
اون با خوشرویی به باب سلام کرد و باب هم جوابشو داد و وقتینگاهش به ونسا افتاد سریع گفت:
+سلام اقای آلبرتا
اون با لبخند سرشو تکون داد و به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-اوه مالکوم بیا اینجا
مالکوم که همون لحظه همراه بچههای تیم فوتبال از رختکن بیرون اومده بود با ترس سمت مدیر برگشت ولی با دیدن ونسا لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
با قدم های بلند سمتشون رفت و رو به مدیر گفت:
-بله اقای البرتا؟
-میتونی تعریف کنی اون شب چی دیدی؟راجع بهرای گیری؟
مالکوم سرشو تکون داد و رو به ونسا شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
-شب پرام من سر جعبه هایی که توش رای ها بود رفتم نمیدونم چرا اما حس کردم یه چیزی مشکوکه...و حدسم درست بود من قبل رایگیری اونارو مرتب کرده بودم اسم تو وسطی بود اما بعد رای گیری جات با اسم سونیا عوض شده یعنی اون باید ملکه جشن میشد
ونسا با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
+خب...خب که چی؟
مالکوم هوفی کشید و باهیجان گفت:
-تو آدمی نیستی کههمچین کاری کنی مشخصه که همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود یکی میخواست تو ملکه بشی تا بیشتر ضایع بشی...نفهمیدی؟
ونسا سرش رو گرفت و با بغض به مدیر نگاه کرد،مدیر هم سرشو تکون داد و گفت:
-مالکوم برو به کامیلا بگو بیاد اینجا
مالکوم سوالی نپرسید و دنبال کامیلا توی زمین بازی رفت،و ونسا به جاش پرسید:
+اتفاقی راجع به اون افتاده؟
-------------------
با پیچوندنای زین حال کنین😂😂
شیطونی های ونسسسا
بله بله همه چیز یعنی فاش میشه یا خیرررر؟
اینجاست که بابت همه فحشایی که به مالکوم دادین باید ازش عذرخواهی کنین😂
قضیه کامییییلا چیه؟
ESTÁS LEYENDO
Dilemma [Z.M]
Fanficچطور ممکنه زندگی که از هر لحاظی بی نقصه و سال ها برای ساختنش تلاش کردی توی یک لحظه نابود بشه؟ توی یک تصمیم...یک اشتباه! [Sexual content +18]