۴۴)فهمیدنت سخته

309 34 49
                                    


ونسا با اون بوسه زیاد متعجب نشده بود چون انگار حالا میتونست فقط با نگاه کردن به زین بفهمه اون چی میخواد و معلوم بود چقدر خواستار اون اتفاقیه که الان داره میوفته!
ونسا وقتی کاملا روی زانوهاش بلند شد تا راحت تر ببوستش آبی دیگه برای پوشوندن سینه هاش نبود،زین دستشو پشت گردن ونسا گذاشت و موهای خیسشو از پشت چنگ زد تا اون دهنشو‌ باز کنه.
نمیدونست اینکار برای لذتش بود یا یه چیز دیگه اما هرچی بود بهترین حسی بود که این اواخر حس‌کرده بود پس نمیخواست بیخیالش بشه.
دستشو از پشت گردنش سمت ستون فقراتش برد و آروم انگشت هاشو روی پوستش کشید.
ونسا لباشو از بین دندونای زین بیرون کشید و فقط پیشونیش رو به پیشونی اون چسبوند.
+متاسفم نسا
-نباش!
زین ناراحت بود از ته قلبش ناراحت بود و فهمید این حس خوب قبلا که کنار ونسا بود‌ هم وجود داشت و فقط با بوسیدنش بهتر شد اما حالا عذاب وجدان اجازه حس کردن حس خوبی رو بهش نمیداد.
+باید باشم چون نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و انگار فقط باید منتظر باشم بابات منو بکشه
ونسا روی لبای زین خندید و باعث شد اونم بخنده هرچند که موضوع خنده داری نبود.
+کاش اون حرفا رو هیچوقت نمیشنیدم حالا هیچی مثل اولش نمیشه
ونسا دستاشو که هنوز دور گردن زین بودن مشت کرد و آروم گفت:
-یعنی اینقدر پشیمونی؟اینقدر این موضوع بده؟
زین عقب رفت و با دیدن سینه های برهنه ونسا سرشو با شدت جهت مخالف برگردوند و فقط تنها حوله ای که دید رو سمتش گرفت!
ونسا حوله رو دور خودش پیچوند و زین وقتی فهمید مشکلی نیست گفت:
+هفت ماه پیش زنم مرد،همه چیمو از دست دادم حتی بچمو...میدونی‌همونی که فقط باهاش هفت سال تفاوت سنی داری و خونه دوست صمیمیم میمونم و حالا دخترش که یه دختر دبیرستانی ۱۷ سالست رو دوبار بوسیدم....آره ونسا باید بگم این موضوع‌ بده!
زین وقتی اون جمله هارو میگفت‌ عصبی بود...از دست خودش عصبی بود چون نمیتونست این خیانتش رو‌ توجیه کنه!
ونسا اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و از حموم خارج شد و با بغض آشنایی گفت:
-حق با‌توئه بده...ولی احساس گناه نکن من دیشب چرت و پرت گفتم و توهم شاید نمیخواستی دل منو بشکونی و منو بوسیدی یا شایدم فقط بهش نیاز داشتی...عیب نداره
زین که خوب صدای بغض دارش رو تشخیص داده بود ضربه ای به دیوار کنار سر ونسا زد و سرش فریاد کشید:
+خفه شو یعنی داری میگی اینقدر عوضی و‌هوس بازم؟اصلا من بعد کلسی با زنی بودم؟
ونسا با ترس سرشو به‌ نشونه منفی‌تکون داد و زین کمی عقب رفت و اون بالاخره نفس‌ راحتی کشید انگار که از قفس آزاد شده باشه!
+خودت رو اینجوری توجیه کن ولی منو نه چون خوب میشناسمت میدونم حرفات چرت و‌ پرت نبودن تاحالا تو عمرم هیچ حرفی رو اینقدر واقعی حس نکرده بودم
زین فقط حقیقت رو گفت چون نمیخواست مثل بچه ها از همه چیز فرار کنه ‌و انگار ونسا اینو خوب فهمیده بود،لبخند گرمی زد و گفت:
-اما باز میگی اشتباهه!
زین اخم کرد و انگشت اشارش رو سمتش گرفت و با لحن خشنی گفت:
+آره هنوزم میگم اشتباه بوده و هست اما نه حرفای تو چرت بودن نه من از روی هوس بوسیدمت فقط...
-فقط چی زین؟پس بخاطر چی بود؟
ونسا ایندفعه فریاد کشید و دهن زین رو بست و حرفش قطع شد هرچند خودش هم نمیتونست ادامش بده!
+نمیدونم!
ونسا با تعجب بهش نگاه کرد و زین ادامه داد:
+فقط انگار حرفات کلید یه قفل کوفتی توی ذهنم بودن که تنها جوابش بوسیدنت بود...باشه؟همین!
اشکی که از‌ چشم ونسا پایین ریخت زین رو عصبی تر کرد و اون دوباره فریاد کشید:
+گریه نکن!
-میکنم چون دلم میخواست یکی دیگه بودی!
زین پوزخندی زد و سمت در رفت و گفت:
+اوه ببخشید که من منم!
و اون بحث بی نتیجه رو همونجا ول کردن!
ونسا پاشو روی زمین کوبوند و ناله کرد:
-چقدر فهمیدنت سخته لعنتی
بدون اینکه به این اتفاقات فکر کنه تا‌پ و دامن کوتاه صورتی پوشید و‌سمت پذیرایی رفت تا یک وعده غذا توی شکمش بریزه،زین که تاحالا با اخم روی کاناپه نشسته بود با دیدن اون اخمش ناخودآگاه باز شد و باعث شد فکر کنه"اون دختر چه بلایی سرم آورده که از دیشب تاحالا یکسره بهش فکر‌ میکنم و اینقدر دیوونه بازی در میارم"
ونسا با مرغ سوخاری و سیب زمینی که غذای دیشب بود به سمت کاناپه ها برگشت و شروع به خوردن غذا کرد.
پاهاشو روی‌ هم انداخت و بشقاب رو بین زانوهاش و سینش گذاشت و گفت:
-خب خب چرا امروز سرکار رو‌ پیچوندی؟
زین پاشو از روی میز برداشت،به سرتاپای ونسا که درست مثل یه عروسک لباس پوشیده بود نگاه کرد و با تعجب گفت:
+داری چیکار میکنی؟
ونسا کمی از‌ مرغش رو بین دندونش گرفت و درحالیکه که دهنش پر بود گفت:
-معلوم نیست؟دارم به اشتباهمون فکر نمیکنم و سعی میکنم درستش کنم!
زین پوزخندی زد و ابرویی براش بلا انداخت و گفت:
+ظاهر رو درست بکنیم با باطنمونم چیکار باید کنیم؟
ونسا لبخند مصنویی زد و گفت:
-اونم به ندرت خودش درست میشه
یه چیزی توی ذهن هردوشون فریاد میکشید چیزی برای درست شدن وجود نداره ولی در مقابل زین فقط سرشو تکون داد و ونسا هم لبخند زد!
زین با صدای زنگ موبایل نگاهشو به سختی از پاهای خوش تراش ونسا گرفت و سعی داشت بفهمه کی اینقدر هیز شده بود؟شاید از دیشب!
با دیدن اسم روی صفحه موبایلش با تعجب اخم کرد و با تردید جواب داد:
+بله؟
-سلام خوبی؟
با شنیدن صدای سوزان مطمئن شد اسمشو درست خونده گلوشو صاف کرد و گفت:
+آره تو خوبی؟
-بد نیستم،تنهایی؟
زین به ونسا که از گوشه چشمش میپاییدش نگاهی انداخت و گفت:
+آره تقریبا تنهام
ونسا با چشم های درشت شدش به زین زل زد ولی اون عکس العملی نشون نداد،سوزان خیلی شیرین خندید و گفت:
-یعنی چی تقریبا؟
زین خندید و نمیدونست چرا اما فقط انگار سعی میکرد حس حسودی اونو برانگیزه!
-بگذریم پس اگه کاری نداری میخوای شام بیایی خونه من؟
زین به ساعت که‌عدد هفت رو نشون میداد نگاه کرد و نمیتونست بفهمه این کاراش برای چیه پس با خنده گفت:
+حالت خوبه؟
-مسخرم نکن یالا بیا دیگه...یه شام عذرخواهی
زین سرش رو تکون داد و گفت:
+یک ساعت دیگه اونجام
بعد اینکه قطع کرد سمت اتاق رفت و بلوز نازک سفیدی همراه با شلوار جین مشکیش پوشید،موهاشو که حسابی بلند شده بودن رو با کش کوچیکی بالای سرش گوجه ای کرد،عطر خوشبویی زد و قبل اینکه از اتاق بیرون بره دکمه های لباسشو تا وسط قفسه سینش باز گذاشت تا از تتوهاش خودنمایی کنه و با لبخند از اتاق خارج شد.
-----------------------
خب مثلا الان میخوان تظاهر کنن که هیچی نشده😂
میتونن؛)؟
سوزان چی میگه....؟
موهای بلند زین که گوجه‌ای بستش:)))بایییی

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora