۶۶)شروع جدید

335 44 80
                                    


زین کلاه هودیش رو جلوتر کشید،عینک آفتابیش رو روی‌ نوک دماغش قرار داد تا بتونه رنگ واقعی چشم های ونسا رو ببینه هرچند که اون ها به رنگ بیلبوردهای رنگی جلوش در‌اومده بودن.
-باورم نمیشه مامانم هیچوقت بهم میدون تایمز رو نشون نداد
زین به برق توی چشم هاش و‌ ذوق توی صداش لبخندی‌ زد و گفت:
+بده که‌ اولین بارت با من شد؟
ونسا به‌ اون جمله ایهام دار خندید و از بازوی زین آویزون بدنش شد و گفت:
-گشنمه!
زین اخم کرد و‌همونجور که به قدم زدن ادامه میداد گفت:
+تو‌ سینما خوراکی‌ های منم تو خوردی،چطور هنوز‌‌ گشنته؟
ونسا لبخند پهنی زد و خودشو بیشتر به زین نزدیک کرد و همونجور که سرشو‌ به بازوی اون چسبونده بود،گفت:
-غذا با خوراکی فرق داره زین!
اون به جواب‌ منطقیش خندید و‌ سرشو بیشتر پایین انداخت وقتی از بین جمعیت زیادی رد شدن.
+کاش میشد به یه رستوران‌ ببرمت و اونجا بهت غذا بدم ولی اگه بگم مجبوریم از فود تراک غذا بگیریم ناراحت میشی؟
ونسا با خوش رویی صورت زینو بین دستش گرفت و گفت:
-معلومه که ناراحت نمیشم درکت میکنم جو رستوران برای شرایطی که داری حتما مشکله
زین سرشو کج کرد‌ تا دست ونسا‌ به لبش برسه و لبخندی روش‌‌ زد و گفت:
+تو یه فرشته واقعی...شایدم‌ آدم‌ فضایی نمیدونم یه چیزی‌‌ تو همین مایه ها
لبخند ونسا‌ به خنده تبدیل شد و اون با ضربه ای به سینه‌زین خندش رو قطع کرد:
-خفه شو مسخره!
زین اونو کنار کشید و انگشتش رو جلوی دهنش گذاشت و‌ گفت:
+هیس!
ونسا دستشو‌ جلوی دهنش گذاشت و با خنده نخودی گفت:
+ببخشید
زین نیشخندی بهش‌ زد و سمت اون ماشینی که بوی غذا ازش بلند شده بود‌‌ رفت و‌ دوتا هات داگ سفارش داد و با اونا سمت ونسا برگشت،ونسا با ذوق پلاستیک دور هات داگ رو باز کرد و بدون توجه به داغ بودنش گاز بزرگی ازش زد که زین رو خندوند!
زین دستشو روی سر ونسا کشید و آروم گفت:
+دوست داری بریم یه جای خلوت؟
ونسا سرشو به نشونه‌ آره تکون داد و دستشو توی دست زین گذاشت و آروم شروع‌ به قدم زدن کردن.
-اگه اون اتفاقا نمیوفتاد میتونستم سال بعد اینجا‌‌ باشم
زین کمی از‌ساندویچش رو خورد و گفت:
+هنوزم میتونی
ونسا سرشو کج کرد و لبخندی به زین زد و طوریکه که انگار با خودش حرف میزد گفت:
+اگه بتونم بیام نیویورک و محتاج مامان بابام نباشم خیلی بهتر‌ میشه...بعد میتونم همه جاشو ببینم بدون هیچ محدودیتی
زین نخودی خندید و گفت:
-وقتی دیدی چی؟وقتی خسته شدی؟
ونسا خواست جواب بده ولی با باد سردی که‌ بهش خورد لرزید و وقتی به اطرافش نگاه کرد متوجه شد به روی پلی رسیدن که قسمتی برای پیاده روی داره و با نرده ای از ماشین های خیابون جدا میشه،اون دست زینو ول کرد و از‌ روی نیمکت بالارفت تا بتونه منهتن رو پشت سرش ببینه.
+هی نیوفتی!
زین کمر اونو از پشت گرفت و با استرس به دریای سیاه زیر پاش نگاه کرد و تکرار کرد:
+بیا پایین ونسا!
ونسا آغوشش رو برای بادی که لای موهاش وول میخورد باز کرد و با خنده بلندی گفت:
-اگه خسته شدم همینجا خودمو میکشم...مرگ تماشایی میشه!
زین چشماشو چرخوند و بدون توجه به غرغرای اون که بیشتر میخواد روی پل بروکلین بمونه بدنشو روی شونش گذاشت تا از خطر دورش کنه ونسا بلند میخندید و پاهاشو توی هوا‌ تکون میداد و زین بالاخره وقتی از پل رد شدن اونو پایین گذاشت.
-چرا اینکارو کردی؟
زین با اخم به راهش ادامه داد و گفت:
+چون مزخرف زیاد میگی!
ونسا خندید و وقتی فهمید زین جلوتر ازش راه افتاده تقریبا سمتش دویید و دوباره به بازوش آویزون شد.
-حالا عصبی نشو فعلا نمیتونی از دستم خلاص بشی
زین خندید و لبشو گاز گرفت تا یه وقت تو صورتش فریاد نکشه نمیخوام از دستت خلاص بشم!
+سردت نیست؟
ونسا سوییشرت رو به بدنش و خودشو به بدن زین‌ فشرد و گفت:
-تا وقتی اینجوری بهت بچسبم نه سردم نیست
زین خندید و بازوشو دور گردن اون حلقه کرد تا گرمش بشه و با رسیدن به دروازه ورودی مقصد مورد نظرش گفت:
+رسیدیم
ونسا سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت:
-اینجا‌ کجاست؟
زین اونو از دروازه رد کرد و سمت مکان موردنظرش برد.
+باغ بوتینیکال...البته تو روز قشنگ تره
ونسا با‌ ذوق به گل‌ها و درختایی که روشون شکوفه های صورتی بود نگاه‌ کرد و‌ از زین فاصله گرفت تا نزدیکشون بشه.
صورتشو نزدیک‌ گل‌ها برد و همه هوای خوشبو اونجارو وارد ریه اش کرد و با‌ خنده سمت زین برگشت تا ازش تشکر کنه اما‌ اون دیگه پشتش نبود فقط زیر درخت کنار دریاچه نشسته بود و با چمن اونجا بازی میکرد.
ونسا با قدم های آروم کنارش رفت و همونجا نشست اما وقتی نگاه زین رو روی حلقه ازدواجش دید چیزی‌ نگفت تا خودش حرف بزنه و‌ این اتفاق خیلی زود افتاد.
+یه بار با کلسی اینجا اومده بودم و همه چی خوب بود تا اینکه‌ یه دعوای خیلی بد داشتیم الان که به عقب نگاه میکنم میبینم اون رابطه اونقدرا هم که فکرشو میکردم بی نقص نبود
ونسا‌ سرشو نزدیک‌ زین آورد و‌ سعی کرد حس بدی بخاطر اون حرفا بهش دست‌ نده و فقط منطقی باشه.
-اما عشقتون بی نقص بود زین
زین‌ نگاهشو به ونسا داد و‌آروم گفت:
+هیچ عشقی و‌هیچ رابطه ای بی‌نقص نیست همشون مشکل دارن‌ پس فقط کسی که انتخاب میکنی میتونه کسی باشه که تو مشکلات کمکت میکنه یا اذیتت میکنه...کلسی زیاد کمکی نمیکرد
و بعد اون‌ حلقه رو‌از انگشتش در آورد و با‌ بغض ادامه داد:
+اما‌ باز کاری کرده بود که‌ اونقدر دوستش داشته باشم...عجیبه نه؟
اون سوال نپرسید چون میدونست عجیبه،اون دییونگی ناگهانیش برای کلسی واقعا هم عجیب بود.
به حلقه نگاهی کرد و خطاب به ونسا گفت:
+به نظرت دوسش داشتم؟
ونسا با تعجب به‌ زین نگاه کرد و با تمسخر گفت:
-نه نداشتی برای همین ده سال باهاش بودی!
زین حلقه رو توی دستش چرخوند و گفت:
+نه تو متوجه نیستی که آدما چقدر میتونن مزخرف باشن اگه دوسش داشتم چرا بهش خیانت کردم؟چرا اونقدر همو اذیت میکردیم؟چرا اون عشق اینقدر سمی بود؟
ونسا سرشو پایین انداخت و زیرلب با استرس‌ گفت:
-بعضی اوقات ما آدم اشتباهی رو انتخاب میکنیم
از عکس العمل زین ترسید اما برخلاف انتظارش‌ اون سرشو به نشونه تایید‌ تکون داد و با تمسخر گفت:
+من‌ هیچوقت نمیتونم یه شروع‌ جدید داشته باشم انگار اون قراره تا ابد دنبالم باشه
ونسا سرشو‌ کج کرد و با دیدن چشم های زین که‌ به وضوح برق میزدن حسابی نگران شد:
-منظورت چیه؟
اشک زین بالاخره از چشمش پایین ریخت و اون با صدای دورگه ای گفت:
+هربار که میخندم اون یادم میاد و‌ حس میکنم باید‌ گریه کنم هربار که میخوام شروع جدیدی داشته باشم حس میکنم اون نمیزاره و نمیخواد فراموشش کنم...هربار که به تو نزدیک بشم،هردفعه که میبوسمت صدای‌ اونو تو گوشم میشنوم که میگه "چطور میتونی"؟
ونسا سرشو به تنه درخت چسبوند و‌ حالا با اون‌ حرفا اشک اونم در اومده بود.
+حق ندارم از دستش عصبی باشم؟وقتی‌ ترکم کرده و‌ رفته اما هنوز کنترلم میکنه...نباید عصبیم کنه؟
ونسا سرشو به‌ نشونه تایید تکون داد و بعد پاک کردن اشک زین گفت:
-اینا فقط تو ذهن خودته‌...خوب میدونی دیگه؟
زین برای دفعه آخر به اون حلقه نگاه کرد و با‌ یه حرکت‌ توی دریاچه پرتش کرد و باعث اعتراض ونسا شد.
-هی چیکار کردی؟
زین روی چمن ها دراز کشید و گفت:
+خوب میدونم چرا این حسو دارم...چون ته دلم به این باور دارم که من کشتمش...و باید این باور‌ مسخره رو تغییر بدم
ونسا نفسشو با یه فوت بیرون فرستاد و آرنجشو تکیه گاه بدنش قرار داد تا به صورت زین نزدیک تر بشه.
-از راه درستش اینکارو کن
زین سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
+به نظرت یه روز همه چیز مثل اول میشه؟ابیگل پیشم برمیگرده؟خونه میخرم؟میتونم به دنیای موسیقی برگردم؟
ونسا با انگشت شصتش گونه زین رو لمس کرد و گفت:
-آره زین خیلی زود میتونی یه شروع جدید داشته باشی همه چیز بهتر از اولش میشه!
زین بخاطر اینکه ازش برای امید دادنش تشکر کنه یقه سوییشرت رو توی مشتش گرفت تا به لباش برسه و ببوستش.
ونسا بخاطر اون حرکت ناگهانیش خندید و بدون اینکه تماس لبشون رو قطع کنه پاهاشو دو طرف بدن زین گذاشت و روش نشست تا راحت تر بتونه با لبش بازی کنه.
+تو هم هستی؟
ونسا لبشو از لب اون‌ فاصله داد و به چشم هاش که حالا بخاطر اشک نه بلکه خوشحالی برق میزدن‌ نگاه کرد و گفت:
-کجا؟
+جزی از‌ این شروع جدید
ونسا سرشو روی سینه اون گذاشت و با لبخند گفت:
-آره هستم!
---------------
حواسم هستا از پارت قبل خوب استقبال نشد اما خب پارت جدید گذاشتم خیلیم طولانیه سر این جبران کنین بچه های خوبم چون پارت بعد درتییییه زود بزارمش😂💋
تمام مدت کلسی تو ذهنش بود:)))))))
حالا که سعی داره فراموشش کنه به نظرتون چی میشه؟میتونه اصلا به ونسا علاقه ای داشته باشه؟
پارت رمانتیک تر و احساسی تر از این تو دیلما نداریمممم😂😭

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora