۵۲)مثل رویا

365 36 69
                                    


ونسا با حس کردن چیزی مثل نشستن یکی با زانوهاش روی شکمش اخم کرد و چشماشو باز کرد و وقتی زینو کنار خودش ندید اخمش غلیظ تر شد.
خواست از‌ تخت پایین بیاد ولی درد شدیدش بهش این اجازه رو نداد پس فقط مشتش رو روی شکمش فشرد و ناله کرد:
+عجب غلطی کردم!
ایندفعه آروم بلند شد و لحاف رو دور بدنش پیچوند،در اتاقشو باز کرد تا شاید زین رو توی اتاقش ببینه ولی به نظر میرسید اتاقش از دیشب تاحالا دست‌ نخورده!
+زین!؟
ایندفعه اونو صدا زد اما باز‌ خبری از زین نشد پس سمت آشپزخونه رفت با دیدن کانتر و خوراکی های‌خوشمزه لبخندی‌ زد و سریع لقمه ای که‌زین براش درست کرده بود رو خورد و لیوان‌ آب‌ میوه هم پشت سرش نوشید تا اینکه‌ دوتا قرص‌ کوچیک کنار‌  ظرفش دید و‌‌ حس کرد اینا زیادی برای واقعی بودن خوبن و همه چیز مثل به رویاست،اما وقتی قرص هاشو میخورد یادش اومد همه چی اونقدرا هم خوب نیست مخصوصا وقتی پدرش ظهر به خونه میرسه!
موزی برداشت و همونجوری با لحاف سمت اتاقش رفت درحالیکه درگیر این بود زین کجاست و‌ بالاخره نوری که از زیر در حموم میومد جوابشو داد،با نیشخندی بیخیال رفتن به اتاقش شد و وارد حموم شد،زین توی وان دراز کشیده بود و برای خودش آهنگی زمزمه میکرد.
ونسا لحاف رو از دور بدنش باز کرد و جلوی زین رفت اما اون چشم هاش بسته بودن و انگار‌ توی عالم دیگه ای بود پس ونسا ایندفعه پاهاشو توی آب گذاشت و باعث شد زین از جاش بپره.
-اوه...کی بیدار شدی؟
ونسا رو به روی زین توی آب داغی که دردش رو تقریبا از بین برد نشست و گفت:
+حدود نیم ساعت پیش...مرسی بابت اون ساندویچ صبحونه ولی دیگه یهویی غیب نشو
زین که دستاشو باز کرده بود و دو طرف وان گذاشته بود و حالا بیشتر تتوهاش خودنمایی‌میکردن با اون موهای نیمه‌ خیس و لبخند کجش گفت:
-چرا فکر‌‌ کردی ترسیدم یا پشیمون شدم؟
لبخند ونسا با شنیدن اون دو کلمه محو شد و سرشو به نشونه تایید تکون داد.
-اون موز چیه؟
زین به موز توی دست ونسا اشاره کرد اون که انگار خوردنشو کاملا فراموش کرده بود گفت:
+اوه...آوردم تا بخورمش
زین به بانمکیش خندید و به اون نگاه کرد که چطور پوست موز رو پایین میکشه و میخورتش و فهمید...دیگه بانمک نیست!
-اصلا کارت جالب نیست
زین همونطور که به چشم هاش زل زده بود اخطاری داد و ونسا با شیطنت موز رو از دهنش در آورد و گفت:
+مطمئنی؟اما بدنت یه چیز دیگه میگه!
زین بلند خندید وقتی متوجه شد منظور اون چیه،با یه حرکت برگردوندنش و به سینه خودش تکیش داد تا بتونه در گوشش زمزمه کنه:
-خیلی شیطون شدی کوچولو!
ونسا با حس کردن دست زین روی شکم لختش خودشو بیشتر به بدنش فشرد و با لحن اغوا کننده ای گفت:
+تقصیره توئه ددی
زین با شنیدن اون کلمه با چشم های درشت شده ای به ونسا نگاه کرد و با اینکه زیادی براش جذاب و تحریک کننده بود خندید.
-نمیتونی با اینطور صدا کردن تحریکم کنی نسا جواب نمیده
ونسا دستشو روی چونه زین کشید و گفت:
+دفعه بعد که این دروغ رو میگی حواست باشه لخت نباشی
زین به زیرک بودنش خندید و"لعنتی"زیر لبش گفت:
-من فقط یازده سال ازت بزرگترم نمیتونی اونطوری صدام کنی
ونسا ابروشو بالا داد و کمی دیگه از موزشو به طور عادی خورد و گفت:
+یعنی داری میگی یازده سال کمه؟پس پدرم نباید مشکلی داشته باشه؟
زین با یاداوری باب اخم کرد و رو به ونسا گفت:
-اگه یک دفعه دیگه وقتی لخت تو بغلمی راجع به پدرت حرف بزنی نمیتونم قول بدم که پشیمون نمیشم
با اینکه زین جدی بود ولی ونسا خندید و این به راحتی باعث شد زین هم لبخند بزنه انگار خنده اون براش مسری بود.
+باشه سعی میکنم اینکارو نکنم...ولی حقیقته و کسی که‌ عوضیه ماییم
ونسا درحالیکه بین پاهای زین بود سمت صورتش برگشت و اون جمله رو با نیشخندی کثیف گفت.
-تو واقعا گستاخی،چیه دوست داری تنبیه بشی...بیبی گرل؟
اون رو کلمه آخر تاکید کرد و خیلی راحت باعث گر گرفتن بدنش شد،زین دستشو دایره وار روی گودی کمر ونسا کشید و توی گردنش گفت:
-اگه حالت یکم بهتر بود همینجا کارتو تموم میکردم
ونسا موهای زینو چنگ گرفت وقتی اون باسنشو فشار داد و بدون درنگی بوسیدش البته که زین هم به اون بوسه اشتیاق بیشتری داد.
+حالم خوبه
ونسا با نفس های سنگین روی لب زین گفت و اون با‌ تکون دادن سرش به نشونه منفی مخالفتشو نشون داد.
-خیلی زوده،دردت میاد
ونسا بخاطر اینکه اینقدر نگرانش بود دلش قنج رفت و با ذوق گفت:
+باشه هرچی تو بگی
زین با لبخند موهای نرمشو پشت گوشش فرستاد  و خواست بخاطر حرف گوش کنیش ازش تشکر کنه ولی تقه که به در خورد جلوشو گرفت:
-زین حمومی؟
بغض توی چشمای ونسا بعد اینکه صدای باب رو شنید حلقه زد،زین از جاش پرید و ناسزایی زیر لب گفت.
-بگو تو اینجایی
زین با صدای آرومی تو گوش ونسا گفت و اون‌ بدون اینکه بهش شک کنه حرفشو گوش داد.
+بابا منم
-زین خونه نیست؟
ونسا به زین نگاه کرد و اون سر و‌ دستشو به نشونه نه تکون داد پس ونسا‌ فهمید که باید چی بگه:
+نه نیست
-میدونی کجاست؟
+نه
وقتی صدایی از باباش نیومد فهمید رفته آب رو باز کرد تا صداشون بیرون نره و گفت:
+الان میخوایی چیکار کنی؟
---------------
ددی و بیبی گرل:))))
زین چه مراقبشههه
موز دلم خواست.......
بفرما‌‌ هیچی نشد‌ ریدن😂

Dilemma [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt