۵۵)اون شخص

289 35 60
                                    


ونسا لبشو توی دهنش فرو برد تا نارضایتیش رو نشون بده و وقتی بالاخره مالکومو خسته کرد محکم هلش داد،به جایی که سونیا وایستاده بود نگاه کرد،اون پوزخندی به ونسا تحویل داد و ازشون فاصله گرفت و همین باعث شد ونسا دوباره اشکش در بیاد.
انگشت اشارش رو سمت مالکوم گرفت و درحالیکه اشک های پی در پی صورتشو خیس میکردن،گفت:
+بخاطر اینکارت نمیبخشمت مالکوم...هیچوقت
و بعد فقط با شرمندگی از سالن مدرسه خارج شد و توی قسمتی از حیاط که کسی نبود نشست و لیلی با دوییدن بالاخره خودشو بهش رسوند.
-هی هی...گریه نکن
لیلی محکم بغلش کرد تا آرومش کنه و بعد با ناراحتی گفت:
-سونیا اونجا بود...بخاطر اون ناراحت شدی درسته؟
ونسا اشک رو از زیر چشمای آبیش که مثل آسمون بارونی شده بودن پاک کرد و‌ سرشو برای تایید تکون داد.
-خب چرا ازش میترسی؟یعنی دفعه اول ترست به جا بود چون اون عکسارو داشت و پخش کرد اما الان چی؟هوم؟چی داره؟
ونسا میدونست هیچی نداره اما فقط چون با‌ زین بود ترسی ته وجودش پنهون بود.
+هیچی اما اگه یه چیزی بدست بیاره چی؟
لیلی خودشو عقب کشید و بعد کمی فکر کردن گفت:
-از چی آخه؟از چی میترسی؟
ونسا سرشو پایین انداخت و گفت:
+یادته زین رو چیزخور کرد و باهاش خوابید عکساش هم پخش کرد؟
لیلی با یاداوری اون گند کاری اخم کرد و گفت:
-خب چه ربطی داره؟یعنی با تو بخوابه و...
+نه،نه
هردوشون به‌ اون احتمال خندیدن اما خنده ونسا مثل همیشه دووم نیاورد وقتی ادامه حرفش یادش اومد:
+یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی؟
لیلی با نگرانی جلوتر اومد و گفت:
-معلومه که نمیگم تو دوست صمیمی منی...میخوای به مالکوم برگردی؟
ونسا چشماش رو چرخوند و گفت:
+نه من هیچوقت عاشقش نبودم
لیلی برای لحظه ای شوکه شد اما بعد خندید و گفت:
-خب یه جورایی مشخص بود
ونسا‌ هوفی کشید و ادامه داد:
+تمام این مدت دلم پیش کسه دیگه ای بود اما با‌ فکر‌ کردن به مالکوم خودمو قانع میکردم که به اون شخص حسی ندارم ولی چند روز پیش بهش یه چیزایی گفتم که‌ انگار یه حسی مشابه به حس من رو‌ توش زنده کرد
لیلی با چشم های گردش جلوتر اومد و با هیجان گفت:
-خب؟اون کیه؟
ونسا صداشو پایین تر آورد و گفت:
+من باهاش خوابیدم اما هنوز حرفی از احساسات نزدیم
لیلی دستشو روی دهنش گذاشت تا جیغ نکشه و بعد با اضطراب گفت:
-حرفی از احساسات نزدین اما باهم خوابیدین...دختر تو باکرگیت رو اینجوری از دست دادی؟
ونسا با یاداوری اون شب لبشو گاز گرفت و گفت:
+آره لیلی به بهترین روش ممکن و با بهترین شخصی که میشناسم
لیلی لبخندی زد وقتی خوشحالی دوستش رو دید و با ذوق گفت:
-خوبه که به یکی همچین حسی داری...حس درست...حالا این کسی که اینطوری شیفتش شدی ولی بهش نگفتی کیه؟
ونسا نفس عمیقی کشید و با آرومترین صدای ممکن در گوش لیلی گفت:
+زین!
لبخند لیلی مثل ساختمون پنجاه سال ساختی توی زلزله فرو ریخت و با دهنی باز به ونسا نگاه کرد و گفت:
-شوخی میکنی؟
ونسا لبشو با استرس گاز گرفت و وقتی لیلی از‌ چهرش جدیت رو خوند بلند گفت:
-تو دیوونه شدی!
+هیسس!
ونسا بهش هشدار داد تا ساکت باشه و با‌ عصبانیت گفت:
+آره‌ دیوونه شدم اگه‌ به‌ توهم اونجوری‌‌ نگاه‌ میکرد،اونجوری لمست‌میکرد،اونقدر‌ محافظه کار بود و باعث میشد از‌ ته دلت احساس خوشبختی کنی‌ مطمئن باش‌توهم دیوونه میشدی!
لیلی به دیوار تکیه داد و سرشو تکون داد و گفت:
-هرچیه‌ انگار اونو خیلی بیشتر از خودت‌ دیوونه کردی که‌ ریسکش رو قبول کرده چون اگه چیزی بشه اون بیچاره باید زندان بره
ونسا دستشو روی سرش کشید و با اخم گفت:
+میدونم میدونم
لیلی دوباره ونسا رو تو آغوش گرفت و گفت:
-ترسناکه خیلی...میدونم اما از سونیا نترس از بابات بترس
ونسا با یاداوری صبح روز قبل اخم کرد چون خیلی زود بهش ثابت شده بود باباش خطر بزرگتریه و حق با لیلیه.
***
حالا که با اون حرفا باعث شده بود زین اخم کنه،لبشو گاز‌ گرفت و با اضطراب گفت:
+به نظرت ممکنه کاری کنه؟
زین سرشو پایین انداخت و آروم لب زد:
-نمیدونم
ونسا هوفی کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت:
+فقط نگران توهم
زین که سرش پایین بود با لبخند ریزی از زیر مژه هاش بهش نگاه کرد و گفت:
-هیچ غلطی‌نمیتونه راجع به من و‌ تو بکنه چون غیرممکنه بفهمه
ونسا سرشو تکون داد و دعا کرد همونطور که اون میگه باشه.
با صدای زنگ در زین و ونسا با تعجب بهم نگاه کردن و پدرش از طبقه بالا با سرعت سمت در رفت تا بازش کنه.
+کیه؟
-چه میدونم
زین گردنش رو بلند کرد و با دیدن سوزان ناخودآگاه اخمش بیشتر شد اما سوزان اهمیتی نداد و با آغوش گرمی از اون پذیرایی کرد که باعث شد تقریبا از سر ونسا دود بلند بشه.
-هی خوبی؟
زین دستی به سرش کشید و با نگاهی به باب گفت:
+آره خوبم‌ تو چی؟
اونا روی کاناپه نشستن و سوزان نزدیک ترین حالتی که میتونست‌ به زین نشست و گفت:
-آره خوبم...باب برای شام دعوتم کرد
زین لبخند مصنویی رو به باب زد و گفت:
+خوب کرد!
باب به شکل هیستریکی خندید و گفت:
-خب چی میخورین تا سفارش بدم؟
------------------
چه پارت مسخره ای:)
خببب به لیلی گفت یکم خالی شد بچه:))
باب ول کن سوزان نیست هنوز امید داره میتونه به زین کمک کنه😂
به نظرتون سونیا ممکنه راجع به زین و ونسا کاری کنه؟اگه نه پس چیکار‌ میتونه بکنه؟

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora