۱۰۹)به دستت میارم

217 24 196
                                    


ونسا با صدای زنگ موبایلش که میدونست برای بار دهمه به صدا در میاد از روی حرص ناله ای کرد و بالاخره تسلیمش شد،با بی حالی از روی تخت پایین اومد و به شاهکار زین رو بدنش توی آیینه روی کمد نگاه کرد ولی لبخند زد،سمت پذیرایی دویید تا موبایلش رو برداره اما دیر شده بود و حالا یه تماس بی پاسخ دیگه به لیستش اضافه شده بود.

با بی رمقی موبایل رو از روی میز برداشت ‌و همونجور که‌ گردنش رو میمالوند و درد شدیدی توی کمر و پاهاش و حتی گلوش حس میکرد به آخرین تماس ها نگاه کرد که شیش تاش ماله زین دو تاش ماله لیلی و یکیش ماله مادرش بود.

با دیدن ساعت گوشیش که عدد ۱۱:۳۰ رو نشون میداد از جاش پرید و یادش اومد امروز روزه دادگاهه زینه و این نبودش رو توضیح میده و همینطور این همه تماس!

سریع شماره زین رو گرفت و اون سر بوق اول برداشت و ونسا با استرس پرسید:
+زین؟چیشد؟
صدای بی رمق و ناراحت زین از پشت تلفن قلب ونسا رو لرزوند وقتی گفت:
-نشد...سه ماه دیگه باید صبر کنم...حالا چه غلطی کنم؟

ونسا دستشو روی دهنش گذاشت و بغضشو قورت داد و با حرص گفت:
+یعنی چی؟آخه چرا؟تو که هرچی گفتن انجام دادی
زین دستشو بین موهاش کشید و با سرعت بیشتر گاز داد و فریاد کشید:
-چون عوضین...گوه بهشون
ونسا نفسشو با فوت بیرون فرستاد و گفت:
+آروم باش عزیزم فعلا بیا خونه

زین نفس عمیقی کشید و همونجور که به خونه نزدیکتر میشد گفت:
-باشه میبینمت
ونسا موهاشو عقب فرستاد و سعی کرد اروم باشه تا وقتی که زین میاد بتونه اونو هم اروم کنه پس بلند شد و یکم به سر و وضع خونه رسید البته بعد اینکه یکی از تیشرتای زینو تنش کرد.

با شنیدن صدای زنگ در با استرس سریع سمت در دویید و بازش کرد تا زینو در آغوش بگیره ولی با دیدن ابیگل که همراهش بود از حرکت ایستاد تا اونا باهم فریاد کشیدن:
-سورپرایز!
ونسا از جاش پرید و با تعجب گفت:
+ابیگل!؟

ابیگل حرفی نزد و بجاش فقط توی آغوش ونسا پرید و با ذوق گفت:
-دیگه پیش شماهام
ونسا خم شد تا هم قدش باشه و محکمتر فشارش داد انگار داشت تو دلش حسابی خداروشکر میکرد که همه چی داره درست میشه.
زین با بستن در خونه خنده ریزی کرد و با شیطنت رو به ونسا گفت:
-حسابی ترسیدیا

ونسا با مشت ضربه آرومی به سینه زین زد و گفت:
+اشکم در اومد عوضی
زین با شنیدن اون جمله متاسفم ریزی گفت و آروم بغلش کرد و با اون یکی دستش هم ابیگل رو تو آغوش گرفت و گفت:
-دوستون دارم

ابیگل با ذوق از بین آغوش اونا رها شد و دور خونه چرخ زد ولی هنوز زین و ونسا توی آغوش هم بودن،ونسا دستشو روی دستش گذاشت و با لحن مهربونی گفت:
+دیدی همه چی درست شد؟
-مرسی که کنارم بودی
زین که فهمیده بود ابیگل سراغ پیدا کردن اتاقش رفته لبشو با ملایمت روی لبای باد کرده ونسا گذاشت و با نهایت عشق بوسیدش تا بهش بفهمونه چقدر ازش متشکره.

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant