۴۷)بهترین ادم

299 36 57
                                    


تنش توی اون بوسه به قدری زیاد بود که هردوشون‌ خیس عرق بودن  و نفس های سنگینی بین اون بوسه جا به جا میشد.
دست ونسا هنوز جایی بود که نفس زین بخاطرش بریده شده بود و اون ایندفعه تحملی نکرد و با همون عصبانیت بدنشو محکم روی تخت پرت کرد و با بوسه‌ های صداداری از گردن و سینش پذیرایی کرد،ونسا که‌ تاحالا همچین حس هایی حس نکرده بود و همه چیز براش تازگی داشت فقط مات و‌ مبهوت حرکات خشونت آمیز زین بود اما‌ جرئت نداشت حتی آخی بگه ولی فقط پرسید:
-خوبی؟
زین تاپ چند بنده اونو که هیچ نظری نداشت چطوری باز میشه از وسط پارش کرد و با دیدن سینه های ونسا بدون هیچ پوشش دیگه لبخند محوی زد و گفت:
+عصبیم نسا
درحالیکه سرش بین سینه های اون بود  و ونسا سعی میکرد جیغ نکشه لبشو گاز گرفت و به سختی گفت:
-چرا؟
+چون نتونستم خودمو کنترل کنم
اون تقریبا داد زد و با آشفتگی سراغ دامن اون رفت و با عصبانیت همراه با لباس زیرش از بدنش پایین کشیدش!
+چون از اعتماد دوستم سو استفاده کردم
ونسا که حالا از اون فریادا حسابی ترسیده بود بدن برهنش رو کمی عقب کشید اما زین دوباره اونو به لبه تخت برگردوند و با گذاشتن دستش بین پاهاش اونو شل کرد.
+چون حس میکنم آخرش قراره فقط تو آسیب ببینی
قطره اشکی از گوشه چشم ونسا در اومد وقتی زین بی ملاحظه از دوتا انگشتاش استفاده کرد،کمرشو بالا داد و با ناله گفت:
-آروم
زین با تعجب ازش فاصله گرفت و گفت:
+ببخشید...یه‌ لحظه عصبی شدم
ونسا سرشو‌ تکون داد و زین آروم لبخندی بهش زد و زیپ شلوارشو باز کرد اما ترس ونسا بیشتر شد وقتی دیدش!
-اوه خدا‌!
ونسا ناخوداگاه گفت و زین حالا که‌ آرومتر شده بود با خنده و‌ در حالیکه زیر گوشو اونو میبوسید گفت:
+چیه؟خیلی بهتر از بچه دبیرستانیام؟
بالاخره موفق شد ونسا رو بخندونه اون سرشو از سر زین فاصله داد تا خوب بهش نگاه کنه و آروم گفت:
-دیگه‌ خشن نباش...حداقل‌ همین ایندفعه
زین با‌تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
-چرا؟
ونسا لبشو‌ بخاطر استرس گاز‌ گرفت وقتی فهمید زین متوجه نشده...از‌ کجا باید متوجه میشد؟
زین خودشو عقب تر‌ کشید و محکم گفت:
-ونسا...جوابمو بده!
ونسا اب دهنشو قورت داد و لب زد:
-چون...دفعه اولمه!
زین جوابی شنید که انتظارشو‌ نداشت و فقط عصبی ترش کرد با مشت ضربه ای به تشک و درست کنار سر ونسا کوبوند و لعنتی زیر لبش گفت،شلوارشو بالا کشید و پتو رو روی بدن ونسا انداخت و با کلافگی دستی لای موهاش که‌ حالا باز شده بود برد و گفت:
+چرا زودتر نگفتی؟
-فکر کردم فهمیدی آخه میدونی من تازه ۱۷ سالم‌ شد!
ونسا با‌ تمسخر گفت و‌ زین ایندفعه فریاد کشید:
+لعنتی اینقدر سن‌ لعنتیت‌ رو یادم نیار...اگه زودتر یه کاری میکردم چی؟ندیدی چه عصبی بودم؟میخواستی دفعه اولت با خالی شدن‌ حرص یکی سرت بگذره؟
ونسا پتو رو بالاتر‌ کشید و با بغض گفت:
-نه تو...واقعا منو ترسوندی!
زین کنارش نشست و بعد اینکه با محبت صورتش رو لمس کرد با پشیمونی گفت:
+لعنت به من اگه کاری میکردم چی؟
ونسا دستشو روی دست زین کشید و گفت:
-دیگه به اون موضوعات فکر نکن زین تو بهترین آدمی هستی که من میشناسم
زین آروم و برعکس چند دقیقه پیش لبای اونو بوسید و گفت:
+بهترین آدمی که میشناسی همین الان بهت آسیب زد فکر کن چه آسیب های دیگه ای میتونه بهت بزنه
بغض ونسا با اون جمله زین شکست،سرشو روی شونش گذاشت و با هق هق گفت:
-برام مهم نیست
زین موهای اونو لمس کرد و با لبخند تلخی گفت:
+برای من مهمه و خوب میدونم تو لیاقت همچین چیزی رو نداری
ونسا که‌ گریه اش حتی به بند اومدن نزدیک هم نشده بود،گفت:
-نه‌ نکن زین همه چی داشت خوب پیش میرفت...
+به بدترین شکل!
ونسا سرشو به نشونه منفی تکون داد و با حرص گفت:
-من با تو حس درستی دارم گور بابای بقیه چیزا !
زین پیشونی اونو بوسید وقتی به بغضش اجازه شکسته شدن داد و گفت:
+بهتره بخوابی
موبایلش رو برداشت و اتاق رو‌ ترک کرد و دوباره گذاشت اون تا صبح‌ به حال خودش گریه کنه و حتی نگفت این درست ترین چیزیه که تا به حال حس کرده چون خوب میدونست به زبون آوردنش همه چیزو براشون ده برابر سخت تر میکنه پس خواست تنهایی تا صبح با همون مرحله از سختیشون کنار بیان!
-------------
اووو یکی به یکی دیگه اهمیت میده:)
ولی باز ولش کرد رفت:))
اخی قرار بود درتی باشه ولی‌منم دیگه...😂

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora