۲۶)ازت ناراحتم

271 34 24
                                    


باب سرش رو تکون داد و بلند شد،سمت زین خم شد و گفت:
-هنوز با ابیگل حرف نزدی،درسته؟
زین خواست جواب بده ولی با پوزخند صدا دار و‌ خنده ونسا متوقف شد.
-چه انتظارایی داری بابا،چرا باید با ابیگل...با دخترش،حرف بزنه وقتی کارای مهمتری مثل سیگار کشیدن و مشروب خوردن داره!
جملات ونسا مثل چکش به سر زین ضربه میزد و اون رو توی سکوت کاملی غرق کرد.
-ونسا تمومش کن!
ونسا با فریادی که پدرش زد از سرجاش پرید و فقط با نفس های سنگین و قدم های محکم از خونه خارج شد،زین میخواست از باب بخاطر اینکه ازش دفاع کرده تشکر کنه ولی با یاداوری تمام حرفای ونسا اینکارو نکرد،حرفایی که همشون حقیقت محض بودن!
+باب برو دنبالش یکم کله شقه ممکنه پیاده برگرده
باب چشم هاش رو چرخوند و گفت:
-اوف راست میگی،بازم متاسفم
زین سرشو تکون داد و با‌ تکون دادن دستش ازش خداحافظی کرد.
-اوه وقتی عصبیه جذاب ترم میشه!
حرف‌ رایان لبخند مصنویی زین رو خراب کرد،با اخم بهش نگاه کرد و گفت:
+جدی تمومش کن
رایان با چرخوندن چشمش جوابی به زین داد و در ادامه گفت:
-خب حالا انگار دختر توئه،فقط میخواستم بخندونمت بی جنبه!
زین سیگار دیگه ای روشن کرد و به رایان اشاره کرد و گفت:
+به جای اینکار به فکر یه دارویی برای دردم باش
رایان چشم هاش درشت شد و با تعجب پرسید:
-خوبی؟کجات درد میکنه؟
نه...رایان اصلا بهش کمک نمیکرد بلکه فقط روی مخش بود!
+ازت متنفرم!
رایان خندید و با نیشخندی گفت:
-چون خیلی بامزه تر از‌ توئم؟
زین سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و با اخمی که از بعد رفتن کلسی پیشونیش رو ترک نکرده بود،سمت لپ تاپش رفت تا شاید بتونه راجع به این همه خسارت کاری کنه.
***
-زین؟
وقتی رایان بعد سومین بار صدا زدن برادرش‌ جوابی نشنید،سیلی تقریبا آرومی بهش زد و باعث شد اون از جاش بپره.
و به محض اینکه سیستم بدنش بالا اومد،رایان یقش رو توی مشتش فشرد و درحالی که به کثیف کاری دیشبش و باقی مونده ماریجواناها و قرصای روی میز اشاره میکرد و گفت:
-تو این کوفتی رو دیشب مصرف کردی؟
زین اجازه نداد داداش بیست سالش براش مثل باباها باشه پس دستش رو با خشونت پس زد و گفت:
+دهنتو ببند یه جوری میگی انگار هروئینه یا دفعه اولمه!
رایان دندون قروچه کرد و با صورتی که بخاطر دیدن اون خرابکاری مچاله شده بود،گفت:
-اگه به جای من ابیگل این وضع رو میدید چی؟وسط پذیرایی آخه؟روی کاناپه؟
مغز زین با یاداوری دیشب بعض رو به گلوش‌ فرستاد و زین مثل پسر بچه ای که به زور میخواد مغرور باشه جلوی اشک هاش رو‌ گرفت و گفت:
+بودجه‌ لعنتیم به این همه خسارت نمیرسه نمیخوام این خونه رو بفروشم...پس باید بگم بهش نیاز داشتم!
چهره رایان‌ رفته رفته نرم شد،دستش رو روی شونه زین گذاشت و طوریکه که انگار اون داداش بزرگست کنارش نشست و‌ گفت:
-باشه میفهمم،اما شبیه کسی که فقط راه میره و نفس میکشه شدی...من نمیخوام اینطوری ببینمت،ابیگل هم همینطور
زین گردنش رو خم و راست کرد تا دردش کم بشه و باشه ساده ای که هیچ معنایی براش نداشت به زبون آورد و بلند شد.
بعد اینکه دست و صورتش رو شست سمت اتاق ابیگل رفت و فهمید فکر کردن به اینکه چه حرفایی میخواد بزنه بی فایدست چون در‌نهایت حرفای دیگه ای میزنه پس بی پروا در زد و وارد اتاق شد.
ابیگل‌ هنوز چشم هاش کامل باز نشده بود و بین خواب و بیداری گیر کرده بود‌ اما با دیدن پدرش از جاش پرید و با اخم گفت:
-چیه؟
زین سعی کرد عصبانیت دخترکوچولوش رو درک کنه پس با سکوت گوش خراشی سمت ابیگل رفت و کنارش نشست.
به چشم هاش که نشونه ای از بغض رو انعکاس میدادن نگاه کرد و با لبخند کمرنگی گفت:
+ازم متنفری؟
اخم ابیگل کم کم باز شد و چروک روی پیشونیش از بین رفت،به سمت‌پنجره بزرگ اتاقش نگاه کرد و گفت:
-ازت ناراحتم
زین شروع به ور رفتن با‌ پتوی ابیگل کرد و سعی کرد به چشم هاش‌ نگاه نکنه تا اون ضعیف بودنش رو نبینه.
+روزای اول کنارت بودم چون فکر میکردم همش یه خوابه یا توهم یا هرچیز غیرواقعی ولی وقتی فهمیدم چقدر اشتباه میکردم نتونستم بهت نزدیک بشم ابی...همه وجودت برام یه یاداوری از مادرته...این موضوع واقعا آزاردهندست
حالا که اشک چشم هاش رو خیس کرده بود اصلا ریسک تکون دادن سرش رو نکرد تا ابیگل نبینتش حداقل تا موقعی که نامحسوسانه اشک هارو پاک کنه اما وقتی ابیگل خیلی غیرمنتظره بغلش پرید به خودش اجازه گریه بیشتر داد!
با تمام قدرتش بدن ابیگل رو‌ توی سینش فشرد و با صدای بلندتری گریه کرد این بغص هروقت نزدیکش میشد به وجود میومد و بالاخره هم شکسته شد اما حالا انگار اشک هاش تمومی ندارن!
-بابایی...لطفا گریه نکن
زین بوسه ای روی سر ابیگل گذاشت و با لبخند گفت:
+اشک شوقه ابی...دلم برات تنگ شده بود
ابیگل سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی‌گفت:
-لازم نیست بهم دروغ بگی بابا تو دلت برای مامان تنگ شده...میدونم اینطوریه چون منم مثل توهم
لبخند مصنویی زین محو شد وقتی دستش رو شد،اشک هاش رو آروم پاک کرد و دنبال جمله ای بود که ابیگل رو اروم کنه ولی اصلا تو اینکار ماهر نبود.
+ابی واقعا متاسفم...من باید مثل یه پدر خوب حالت رو خوب کنم ولی...
-یکی باید حال تورو خوب کنه،فقط پیشم بمون نمیخواد کاری کنی
دوباره ابیگل رو به سینش چسبوند و فهمید حالا که باهاش کنار اومدن یه جورایی هم ارومش میکنه هرچی باشه قسمتی از کلسیه.
+قول میدم پیشت میمونم،تنهات نمیزارم
نمیدونست چقدر میتونه این سر قولش بمونه مسلما وقتی یه نفر همچین قولی داده باید تا ابد سر حرفش بمونه ولی تا ابد حالا که کلسی نبود برای زین معنایی نداشت چون خوب یادشه برای عروسی جمله"تا وقتی که مرگ مارو جدا کنه" رو به تا"ابدیت باهات میمونم"تغییر داده بودن اما حالا دیگه ابدیتی وجود نداشت و زندگی این عهدها هم بی ثبات نشونه میده هرچند...زین هیچوقت آدم خوش قولی نبود!
-ونسا بهم گفت مامان مراقبمه و همیشه نگاهم میکنه برای همین اگه گریه کنم خیلی ناراحت میشه و نمیتونه آرامش داشته باشه
زین لبخند پهنی زد و با خودش گفت حتما باید از‌ ونسا تشکر کنه!
+خب راست گفته،خیلی هم خوبه که تو حرف گوش کنی منم باید مثل تو باشم
ابیگل با خنده سرش رو تکون داد و‌ زین از ته دلش تنها چیزی که میخواست بچه شدن بود...زندگی اونا خیلی ساده و‌ آرومه چیزی که بزرگترا حتی خوابش هم نمیبینن!
-----------------
زین زد تو جاده خاکی:)
ونسا و رایان هم ادبش میکنن😂
با ابی آشتی کرددد=]

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant