۴۹)مشکلم اونه

309 39 83
                                    


مالکوم‌ سرشو‌ تکون داد و گفت:
-من‌ میخواستم بهت‌ بگم‌ قسم میخورم
ونسا با تمسخر‌ خندید و گفت:
+اوه جدی؟چی میخواستی‌‌ بگی؟دوست دختر عزیزم ببخشید اما با یکی دیگه خوابیدم
مالکوم بهش‌نزدیک شد و با عصبانیت از لای دندوناش گفت:
-من که‌ به تو دست‌ نمیزنم تو که‌عاشقم نیستی پس از‌ چی ناراحتی از چیت‌ سو استفاده کردم؟
ونسا‌ به در اتاقش تکیه داد و تقریبا دیشب یادش اومد که خوب میدونست اگه زین جلو‌ خودشو نمیگرفت اونم جلوشو نمیگرفت و با اون میخوابید پس یعنی در واقع بهش خیانت کرده!
-دیشب جواب تماس ها و یا پیام‌هامو ندادی مدرسه نیومدی فکر کردم داری ازم فرار میکنی نمیدونم چقدر خوردم ولی‌ اینقدر مست بودم که‌ با...با سونیا خوابیدم میفهمی!؟با دوستم!
ونسا با تعجب بهش‌نگاه کرد و‌دندوناشو روی هم سایید درحالیکه توی ذهنش به‌اون فحش میداد.
-اون دوستمه نه من نه اون همچین چیزی نمیخواستیم اما هردو مست بودیم پس...
+باشه!
ونسا خوب ته دلش میدونست سونیا خیلی وقته همچین چیزی میخواست و بالاخره بهش رسیده پس تصمیم گرفت که دیگه بیخیال بشه.
-یعنی چی؟
+یعنی برو بیرون نمیخوام فعلا هیچ ارتباطی باهات داشته باشم
مالکوم سرشو با تمسخر تکون داد و‌ بعد اینکه از‌ پنجره بیرون رفت گفت:
-من دوست دارم ونسا باور کن پشیمونم
ونسا با اخم پنجره رو بست و‌ پرده اتاقشو کشید و زیرلبش گفت:
+با سونیا بهت خوش بگذره!
***
بعد اینکه باب و‌ زین میز رو جمع کردن،باب با تعجب به زین گفت:
-راستی دیشب چیشد؟قضیه سوزان چی بود؟
زین ابروهاشو با یاداوریش بالا داد و گفت:
+خب وقتی برای شام دعوتم کرد کنجکاو شدم تا ببینم‌ راجع به چه موضوعی میخواد حرف بزنه
باب شروع به عوض کردن کانالا کرد و گفت:
-خب چی‌ گفت؟
+حرف خاصی نزدیم فقط خیلی مهربون بود و راستش موقع خداحافظی منو بوسید!
باب بیخیال تلویزیون شد و با خنده هیستریکی گفت:
-چ...چی؟
+آره منم هنگ کردم فقط پسش زدم و اومدم خونه
باب بلند خندید و گفت:
-اوه خدا باورم نمیشه...لطفا دفعه بعد پسش نزن
زین چشماشو ریز کرد و گفت:
+چرا؟
-چقدر خنگی خب اون مدیره کمپانی به اون بزرگیه حتما بهت کمک میکنه
زین به‌ این فکر مسخرش‌خندید و گفت:
+اوه‌ بیخیال مرد
باب موبایل‌ زینو از روی میز برداشت و بعده اینکه اونو رو به روش گرفت،گفت:
-یالا بیا بهش زنگ بزن و‌‌ بگو فردا بیاد‌ اینجا ببینم میتونی مخشو بزنی
زین با‌ اخم گوشی رو کنار گذاشت و گفت:
+نه من با کسی بازی نمیکنم
-اما اون باهات بازی کرد!
زین با اخم به باب نگاه کرد و وقتی متوجه شد حق با اونه و یه کم گفت و‌ گو کسی‌‌ رو اذیت نمیکنه موبایلشو دستش گرفت و شماره سوزانو گرفت و اون سر بوق دوم جواب داد:
-هی سلام زین
+اوه سلام...خوبی؟
باب کف دستاشو بهم مالوند و با‌ دقت به زین‌ نگاه کرد.
-آره تو چی؟
+خوبم فرداشب بیکاری؟
سوزان مکثی کرد و‌ آروم گفت:
-آره چطور؟
+بیا شام باهم باشیم خونه باب
سوزان لبخند پهنی زد و با‌‌ شوق گفت:
-باشه حتما....میبینمت
+مرسی،میبینمت!
وقتی تماسو قطع کرد باب‌ دوباره بلند خندید و گفت:
-اوه خدا هیچوقت اونو اینقد آسیب پذیر ندیده بودم...منم که یک شب در  میون خونه نیستم قشنگ حال کن
زین سرشو‌ تکون داد و‌ نخودی با فکر به فرداشب خندید.
***
زین‌ به شامی که سفارش داده بود نگاه کرد و وقتی صدای زنگ در اومد با لبخند بلند شد تا بازش کنه،سوزان پشت در با لبخند روشنی و لباسی که نمیتونست کسی چشم ازش بگیره وایستاده بود.
-سلام
+خوش اومدی!
زین کنار‌ رفت تا اون وارد خونه‌ بشه و با لبخند گفت:
+خوشگل شدی
سوزان با‌خجالت موهاشو پشت گوشش‌گذاشت و گفت:
-مرسی
زین دستشو با شیطنت پشت کمر اون کشید و گفت:
+بیا اینور
و اونو سمت کاناپه و جایی که اون غذاها رو چیده بود برد،سوزان با دیدن غذای روی میز با ذوق سمتشو رفت و گفت:
-اوه از کجا میدونستی من عاشق سوشیم؟
زین پوزخندی زد و گفت:
+رازه!
سوزان با عشوه خندید و اونا شروع به خوردن شامشون کردن بعد چند دقیقه زین بلند شد و گفت:
+برم به ونسا سر بزنم الان میام
-اتاق‌ تو کجاست؟
سوزان قبل اینکه زین بره پرسید و‌ زین با اشاره به راهروی پشت سرش گفت:
+اونی که رو به رو اتاق ونساست
سوزان سرشو تکون داد و رفتن زین رو تماشا کرد تا ببینه وارد کدوم اتاق میشه.
زین تقه ای به در اتاق ونسا زد و دیگه منتظر جوابی نشد و فقط وارد اتاق شد،ونسا روی شکمش رو تخت خوابیده بود و کتابی هم جلوش باز بود و به نظر میرسید داره درس میخونه.
+مشکلی نداری؟
ونسا موهاشو از روی شونه لختش کنار زد و گفت:
-اون سوزان مسخره‌ رفت؟
زین کنار ونسا نشست و گفت:
+نه هنوز اینجاست
ونسا اخم کرد و با حرص گفت:
-خب پس هنوز مشکل دارم،مشکلمم اونه!
زین دستشو روی کمر ونسا کشید و از ستون فقراتش تا گودی کمرش حرکت کرد تا جایی که انگشتاش به باسنش رسیدن،سمت گوشش خم شد و با لبخند گفت:
+چیه؟حسودی‌ کردی؟
ونسا‌ سرجاش نشست تا دست‌ زین حواسش رو‌ پرت نکنه و با اکراه گفت:
-به کسی که لنگه سونیاست؟نه اصلا!
زین خندید و دستشو لای موهای ونسا برد و اونارو بهم ریخت و گفت:
+درسته باور کن منم ازش بدم میاد فقط پیشنهاد مسخره بابات بود تا شاید...بهم کمک کنه
ونسا چشماشو چرخوند و با طعنه گفت:
-امیدوارم بکنه و من الکی تو اتاق حبس نشده باشم
زین با خنده بلند شد و گفت:
+موفق باشی
ونسا بعد رفتن اون اخم غلیظی کرد و زیرلبش گفت:
-تو نباشی!
زین خواست سمت پذیرایی بره ولی با دیدن چراغ های روشن اتاقش مسیرش رو عوض کرد و متوجه سوزان شد که روی تختش نشسته بود و منتظر زین بود و با دیدن زین بدون مقدمه گفت:
-چرا امشب دعوتم کردی؟
زین با لبخند مصنویی جلو رفت و گفت:
+تا جبران کنم
سوزان سرشو تکون داد و گفت:
-شاید از این همه مهربونیم تعجب کرده باشی اما اگه‌ یادت باشه‌ همیشه مهربون بودم....با‌تو
زین کنارش نشست و زیرلبش گفت:
+اره یادمه
-اما بعد دیدم فایده نداره تو خیلی عاشق کلسی و قرار نیست هیچوقت ازش جدا بشی برای همین اون کارا رو کردم و باید بگم واقعا متاسفم...ولی من فقط واقعا دوست دارم زین!
زین با چشم های درشت شدش عقب رفت و به دست های سوزان که روی دستش بود خیره شد و گفت:
+یعنی همه اونکارا برای این بود تا کلسی رو ازم دور کنی!
سوزان اشک کنار چشمشو پاک کرد و صادقانه جواب داد:
-آره میخواستم ازت جدا بشه اما هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی با مرگ ازت جدا بشه...بعد فهمیدم کارم چقدر اشتباه بود و عشق چشمامو کور کرده بود
زین هنوز تو شوک کلمه عشق و‌دوست داشتن بود که کلمه های سنگینی بودن و هضمشون هم سخت!
+عیب نداره سوزی دیگه ناراحت نباش
اون مسلما حقیقت هم نگفت فقط نمیخواست اون بیشتر راجع بهش حرف بزنه تا یه وقت دهنشو نشکونه!
سوزان دست زین رو فشار داد و با بوسه ای جلو اومد اما زین ایندفعه جلوشو نگرفت فقط روی تخت خوابید و گذاشت سوزان کار رو جلو ببره چون خودش هیچ علاقه ای به اینکار نداشت.
با حس‌ کردن دهن اون دور خودش نفس عمیقی کشید و‌ سعی کرد تمرکز کنه تا تحریک بشه ولی انگار هیچ فایده ای نداشت!
-زین!
با صدای فریاد ونسا از جاش پرید و ونسا هم با دیدن اونا توی چارچوب در برگشت و لبخند شیطانی پشت نقاب گریونش زد وقتی نقشش با موفقیت انجام شد.
-زین دستمو بریدم فکر کنم...بهتر باشه یه دکتر ببینم!
زین با ترس بلند شد و شلوارشو پوشید و‌ سوزان بعد پاک کردن‌ دور دهنش گفت:
-هی ببینمش با چی بریدی؟
ونسا دست چپشو روی دست راستش گذاشت و گفت:
+با چاقو...فکر کنم عمیقه!
ونسا به بازیگری خودش افتخار کرد وقتی زین با نگرانی دستشو گرفت اما اون فقط مشتشو محکم تر فشار داد:
-نسا خیلی خونریزی داری
ونسا ناله مصنویی کرد و گفت:
+میگم که عمیقه!
سوزان به زین اشاره کرد و گفت:
-ببرش درمانگاه،منم میرم مشکلی نیست
زین سرشو تکون داد و ونسا لب خودشو گاز‌ گرفت تا جیغ نکشه!
-باشه فعلا
وقتی سوزان رفت،ونسا دیگه‌ جلوی لبخندشو نگرفت،زین بهش اشاره کرد و گفت:
-بیا ببینم
ارنجشو کشید سمت حموم و دستشو زیر آب گرفت و بعد اینکه اون خون مصنویی که برای هالووین ازش استفاده کرده بود پاک شد،با نیشخند به زین که با حرص به دستش نگاه میکرد،گفت:
+اگه من نخوام نمیتونی کاری کنی!
زین چشماشو بست و به نقشه زیرکانش خندید و گفت:
-چیه؟دوست داشتی جاش باشی؟
ونسا شیر آبو بست و با اکراه گفت:
-هوم نه چیز خاصی نیستی!
زین خنده‌ ترسناکی سر داد و با یه حرکت اونو روی سینک خم کرد.
------------------
چون بچه های خوبی بودین گفتم یه پارت دیگه بزارم تازه خیلی‌هم زیاده😂پشیمونم نکنینا بچه های خوبی بمونین:)
سوزان یه کراش کوچووولو داشت:)
ونسا چه کرمی‌ ریخت😂کی اینجا مثل ونساست‌ کی‌ برای کسی که ازش خوشش میاد تلاش میکنه؟؛)

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now