پاهای زین قفل شدن و اون کاملا ثابت سرجاش وایستاد تا بتونه کاملا حرکات صورت ونسا رو زیر نظر داشته باشه و مطمئن بشه که جدیه اما ونسا با پایین انداختن سرش از روی شرمندگی اینکارو براش سخت کرده بود پس زین اروم زمزمه کرد:
-چی؟ونسا سرشو که حالا جوری سنگین شده بود که انگار بجا مغز چندتا سنگ توشه به سختی بالا گرفت و پشیمون از حرفی که زده گفت:
+تو کسی بودی که به بهونه بچه بودنم ولم کردی چه انتظاری داری؟-اینکه فراموشم کنی لعنتی فقط همینو ازت میخوام
با فریاد بلندی که زین زد موهای ونسا برای لحظه ای به سمت عقب پرت شدن و چشماش از شدت ترس بسته شدن.-نمیبینی به چه وضعی انداختمت؟نمیبینی هر لحظه کسی که اذیت میشه تویی؟
بغض ونسا مثل بادکنکی که به سوزن خورده ترکید و برای پنهون کردن گوشه ای از غمش فقط سرشو برگردوند و به زین پشت کرد.+هیچوقت نفهمیدی برام مهم نیست نفهمیدی حاضرم همه چیزو به جون بخرم تو...
زین با به آغوش کشیدن بدن ونسا از پشت و فشردن کمرش به سینه گرم خودش ساکتش کرد و سرشو خم کرد تا بتونه گونشو ببوسه و همین کافی بود تا اشک های ونسا به اشک شوق تبدیل بشن.-میفهمم عزیزم ولی نمیتونم اذیت شدنت رو ببینم واقعا نمیتونم
لبخند ونسا محو شد و دستش که حالا توی دست زین بود به تدریج شل شد و به آرومی رهاش کرد:
+چرا اذیت شدن الانمو نمیبینی؟زین دوباره دست ونسا رو فشرد و برگردوندش تا بتونه به چشماش نگاه کنه،اول میخواست اعتراض کنه اما با دیدن چشم هاش واقعا دردی توی اونا دید...درد دوری،درد دلتنگی،درد نداشتن!
-دلم میخواد بمیرم وقتی میبینم هرکاری کنم باز بهت آسیب میزنم
ونسا هینی کشید و مشت ریزشو به سینه زین کوبوند و گفت:
+خفه شو اصلا هم اینطور نیست...یعنی خب من از کنارت بودن لذت میبرم هرچقدم که نتیجه بدی بدهزین به جمله دوم اون که برخلاف جمله اولش با خجالت و سرخ و سفید شدن از دهنش بیرون اومد لبخندی زد و اروم پرسید:
-رایان چی؟کنار اون خوشحال نیستی؟
ونسا حس کرد ابرایی بالا سرش اومدن و حالا بارون میومد!سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
+اون دوست خوبیه ولی دیشب دروغ خیلی بدی بهش گفتم زین و امروز اونو فهمید!
زین چشماشو نازک کرد وقتی یادش اومد این قضیه احتمالا برای بعد موقعیه که گفت عاشق ونساست و بعد با شک پرسید:
-چی؟
*فلش بک*
رایان کمی خم شد تا هم قد ونسا بشه و وقتی به گوشش رسید گفت:
-چرا همه اینجوری نگامون میکنن؟
ونسا یه جرعه همه نوشیدنی الکلی که حتی نمیدونست چیه رو خورد و با خنده گفت:
+همه بچه های دبیرستانن چه انتظاری داری؟رایان ابروهاشو بالا انداخت و با اکراه پرسید:
-ولی تولد دوستته پس ربطش...
+باشه باشه بخاطر توئه...حتما فکر میکنن دارم با تو قرار میزارم
رایان پوزخندی زد و لیوان جدیدی که ونسا برداشته بود رو از دستش قاپید و محتویات داخلش رو تا ته خورد!
-خب این کجاش عجیبه؟
ESTÁS LEYENDO
Dilemma [Z.M]
Fanficچطور ممکنه زندگی که از هر لحاظی بی نقصه و سال ها برای ساختنش تلاش کردی توی یک لحظه نابود بشه؟ توی یک تصمیم...یک اشتباه! [Sexual content +18]