۱۱۴)زود برمیگردم

149 21 61
                                    



زین با صدای زنگ موبایلش سرشو از تکالیف پیچیده ابیگل بیرون آورد و غر زد:
+اینا چه کوفتین‌بهتون یاد میدن؟هیچکدومشون قرار نیست تو زندگی بهت کمک کنن
ابیگل چشماشو چرخوند و با اکراه گفت:
-خب شاید یکی رشته دانشگاهیش و یا شغلش مرتبط با ریاضی باشه بابا

زین هموجور که ادای ابیگل رو با مسخره بازی در میاورد و‌میخندودنش به صفحه موبایلش نگاه کرد و با دیدن اسم سوزان لبخند روی لبش با گردباد افکار منفی که بدنبال اون اسم اومد برداشته شد!
+بله؟

با جدی ترین لحن ممکن گفت چون آخرین کاری که میخواست بکنه برگشت دوباره به اون بود ولی برعکس همیشه سوزان هم ایندفعه لحن سردی داشت:
-وسیله هات پیشه منه چند شب پیش خواستم برات بیارم ولی رایان گفت خونه بابی حتی تا اونجا اومدم ولی پیدات نکردم پس دیگه خودت بیا ازم‌ بگیرشون

زین که فقط اون نمونه کارا براش مهم بود و‌ تمرینایی که خیلی یهویی رکورد شده بود سرشو تکون داد و گفت:
+باشه کی بیام؟
-نه بیا اون ساعت خونم
زین به ساعت که عدد۷:۴۵ رو نشون میداد نگاه کرد و بدون خداحافظی قطع کرد و متوجه نگاه متعجب ابیگل شد:
-کجا میری بابا؟

زین  چشماشو ریز کرد و با شک گفت:
+به ونسا نمیگی؟
ابیگل اخم کرد،مدادشو کنار گذاشت و گفت:
-چیشده؟
+باید برم پیش سوزان وسایلمو ازش بگیرم ولی قول‌ بده به ونسا نگی
ابیگل لبشو گزید و‌ با کنجکاوی پرسید:
-چرا؟

زین نفسشو با فوت بیرون فرستاد و گفت:
+چون گفتم دیگه جواب زنگشو نمیدم
ابیگل نچ نچی کرد و زیرلب کلمه "دروغگو" رو زمزمه کرد و زین با شنیدنش فقط چشماشو چرخوند و ترجیح داد حرفی نزنه.

فقط قهوش رو توی فنجون ریخت و‌ باهاش سمت حیاط خلوتی رفت که هنوز وقت نکرده بود تمیزش کنه.
روی صندلی توی ایوون نشست و همونجور که قلپ قلپ از قهوش میخورد با موبایلش ور میرفت و اخبار رو از اون تو میخوند و با دیدن اسم دوستای قدیمیش توی قسمت نامزدهای جوایز مختلف لبخندی روی لبش مینشست.

+حتی دلم برای اون مراسمای مسخره تنگ شده!
با خودش گفت و موبایلو کنار گذاشت،سرشو عقب داد‌ و سعی کرد از اون سوز پاییزی لذت ببره ولی آرامشش با خاک یکسان شد وقتی دستایی دور گردنش قرار گرفتن!
زین با ترس پرید و با دیدن ونسا که ریز ریز میخندید دستشو روی قفسه سینش گذاشت.

-ببخشید فکر کردم صدامو شنیدی
زین لبخند زد و دست اونو کشید و روی پاش نشوند هرچند که صندلی دیگه ای کنارش بود.
+تو دلیل مرگم میشی دختر!
ونسا بلند بلند خندید و با بوسه های محکمی روی صورت زین جوابشو داد.

-چرا توی این سرما و تاریکی تنهایی اینجا نشستی؟
زین دستشو روی رون اون کشید و بدنشو به سینه خودش چسبوند و گفت:
+میدونی که از سرما خوشم میاد تنها گرمایی که دوست دارم مال بدنه توئه!
ونسا با خجالت سرشو پایین انداخت و شروع به ور رفتن با زیپ سوییشرتش کرد.

Dilemma [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora