۸۳)کار ناتموم

309 40 49
                                    


ونسا دستشو روی دستگیره در فشار داد و وقتی‌ اشک گوشه چشمش رو پاک کرد سمت اون برگشت ولی چیزی نگفت انگار‌ همه چیز از چشم‌ هاش معلوم بود پس ویل با پوزخندی بلند شد و بعد خم شدن سمت صورت ونسا گفت:
-امشب بیا خونم آدرس رو برات میفرستم
ونسا سرشو چرخوند و ایندفعه بدون تامل از دفترش خارج شد و توی اتاق خودش قایم شد.
+باید به‌زین بگم...یا نه؟
ونسا توی اون اتاق کوچیک چپ و راست میرفت و فکر میکرد اگه به زین بگه و اون بدتر کنه چی؟
+میتونم امشب وسایل رو بدزدم...آره لازم نیست زین هم بفهمه
ناخنش رو لای دندونش گذاشت و نفس عمیقی کشید به صفحه موبایلش که روشن شد نگاه کرد و متوجه تکستی از طرف ویل شد...یه آدرس!
ونسا دستشو بین موهاش کشید و بغضش رو قورت داد و فقط پیش خودش تکرار‌ میکرد از پسش برمیاد.
***
باب با اخم به زین نگاه کرد و گفت:
-یعنی چی توهم امشب نیستی؟
زین چشم هاشو چرخوند و غر زد:
-سوزان گیر داده پیشش باشم چیکار کنم؟
ونسا دندون قروچه ای کرد و رو به پدرش گفت:
+مهم نیست بابا خب تنها میمونم
باب هوفی کشید و‌ گفت:
-من امشب خونه لارن میمونم حداقل بگو که نمیخوایی پیش سوزان بمونی
زبن سرشو به نشونه منفی تکون داد و با نگاه ریزی به ونسا گفت:
-نه میام خونه تا ونسا تنها نباشه
باب نفس عمیقی کشید و با لبخند ازش تشکر کرد اما نمیدونست زین اینکارو بخاطر ونسا انجام داده نه خودش.
وقتی بعد چند دقیقه هردوشون خونه رو ترک کردن ونسا لباس هاشو با یه پیراهن نخی سفید که گل های آفتاب گردون روش داشت عوض کرد و بعد پوشیدن صندلاش،خونه رو‌ ترک کرد.
اون آدرس رو به راننده نشون داد و بعد یک ساعت جلوی خونه شیکی نگه داشت،ونسا کرایه رو حساب کرد و سمت خونه قدم برداشت و انگشتش رو روی زنگ فشرد،طولی هم نکشید تا ویل در رو باز کنه.
-سلام خوشگله
ونسا بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه سرشو به نشونه سلام تکون داد و وارد خونه شد،ویل با بستن در پشت سر اون به راه افتاد و سمت مبل های مشکی پذیرایی همراهیش کرد.
+خب بگو چی میخوای؟
ونسا با بدخلقی گفت و دست به سینه‌ نگاه عصبی بهش انداخت،ویل دولا شد و بوسه ای روی لب اون نشوند اما ونسا عکس العملی نشون نداد تا اینکه اون به باز کردن دکمه های پیراهنش مشغول شد.
+ویل...
ونسا با ترس اسمشو صدا زد اما ویل بدون توجه به اون بوسه های مکررش رو روی گردنش میزاشت.
+ویل!
ونسا بلندتر گفت و باعث شد اون با اخم خودشو کنار بکشه و با حرص گفت:
-چیه؟
+می...میشه قبلش یه چیز بخوریم؟
ونسا با صدای لرزونی گفت و‌ باعث شد اون بلند بلند بخنده و بالاخره بین خنده هاش فرصت حرف زدن پیدا کرد.
-اوه عزیزم
دستشو روی سر ونسا کشید و با لبخند ترسناکی گفت:
-این یه قرار نیست...میتونست باشه اگه تو ردم نمیکردی بخاطر‌...زین!
ونسا آب دهنش رو قورت داد و زیر لبش گفت:
+من بخاطر پدرم ردت کردم این ربطی به زین ند...
-خفه شو!
فریادش به قدری بلند بود که علاوه بر حرف ونسا ضربان قلبش هم برای لحظه ای قطع کرد و ونسا فهمید دیگه نمیتونه بهش دروغ بگه.
-من واقعا دوست داشتم و بهت احترام گذاشتم اما بسه...الان فقط میخوام مثل هرزه ای که هستی ازت استفاده کنم
و بعد تموم شدن جملش سریع پیراهنشو پایین کشید و دستشو روی سینه لختش گذاشت و با پوزخند گفت:
-نمیتونم اینو انکار کنم...واقعا جذابی
قطره اشک دیگه ای از صورت ونسا پایین ریخت و‌ همونجور که بدنش میلرزید خودشو به کوسن مبل فشرد.
ویل پیراهنش رو کنار انداخت و کنار اون نشست و ایندفعه تعجب کرد وقتی ونسا به‌ بوسشون جواب داد و برای لحظه ای فراموش کرد که فقط میخواست اذیتش کنه.
ونسا صورتشو بین دست های کوچیکش گرفت و زیرلبش گفت:
+تو...خوب...میبوسی
ویل با شنیدن این حرف دستشو دور بدن ونسا حلقه کرد تا روی پاش بزارتش و محکمتر از قبل بوسیدش و ونسا هم از سر ناچاری همراهیش کرد تا اینکه با حس برآمدگی شلوار ویل ازش جدا شد و گفت:
+میشه یکم مشروب بیاری تا گرم بشیم؟
ویل که حالا کاملا مطیع اون شده بود سمت آشپزخونه رفت و ونسا به کاری که کرد نیشخند زد،حق با لیلی بود اگه یه زن بخواد،میتونه همیشه ببره!
از توی کیف دستیش داروی بیهوش کننده ای که لیلی براش از داروخونه پدرش دزدیده بود در آورد و با ورود ویل اونو زیر رونش قایم کرد،ویل گیلاس ها و بطری مشروب رو روی میز گذاشت و با یک دست کمربندش رو باز کرد بدون اینکه نگاهشو از ونسا بگیره.
ونسا بدن برهنش رو کمی کج‌ کرد و‌‌‌ توی گیلاس ها مشروب‌ ریخت و کمی‌فکر‌ کرد تا چجوری دوباره اونو دنبال نخود سیاه بفرسته.
ویل‌ بالا سرش قرار گرفت و‌ دستشو دور موهای اون پیچوند و‌ با پایین کشیدن باکسرش بهش اشاره کرد تا باید چیکار کنه.
اما ونسا فقط سرشو عقب برد تا به لبش برخورد نداشته باشه و با‌ اخم گفت:
+ممکنه روت‌ بالا بیارم
ویل‌ پوزخندی‌ زد و وقتی ونسا جرعه ای‌ از مشروبش رو خورد گفت:
-واقعا لوسی!
و‌ بعد سریع پاهاشو کشید تا اون روی مبل بخوابه،لباس زیرش رو پایین کشید اما ونسا دوباره جلوش رو‌ گرفت:
+هی هی من قرص مصرف نمیکنم کاندومت‌ کجاست؟
اون تقریبا مصرف قرصش از مصرف غذاش بیشتر بود اما باید دروغ میگفت تا اون بره و حفاظت کننده عزیزش رو بیاره،وقتی سالن رو ترک کرد ونسا اون محلول رو که تمام مدت بین مشتش فشرده بود توی مشروب ویل ریخت و با انگشتش کمی همش زد تا خوب حل بشه،با شنیدن صدای پای ویل به مبل تکیه داد و با دیدنش گیلاس خودشو به دست گرفت و همونجور که تماشا میکرد چطور ویل از اون‌ تیکه پلاستیک استفاده میکنه جرعه ای ازش خورد،ویل سمتش قدم برداشت و گیلاس خودشو  به دست گرفت و یک نفس تا آخرین قطره‌ الکل رو‌ نوشید و لبخندی روی لب ونسا نشوند.
پاهاشو از هم باز کرد و گفت:
-اگه همش اینکارو کنی قول میدم اون وسایل رو یه روزی بسوزونم و به پدرت چیزی نگم...باشه؟
ونسا که دست اونو بین پاش حس کرد اخم کرد و گفت:
+باشه هروقت خواستی باهاتم اما میشه الان بسوزونیش
ویل دندون قروچه ای کرد و دستشو عقب کشید و گفت:
-معلومه که‌ نه وقتی‌ گفتم یه روزی منظورم حداقل‌ تا‌ ده سال دیگه‌ بود اگه هم میخواستم نمیتونستم الان بسوزونم چون اونا توی دفتر کارمن
چهره ونسا با شنیدن اون جمله‌ اخر مچاله شد و وقتی ویل وزن خودش روش انداخت و لبشو بوسید با‌ تعجب فقط به سقف خیره شده بود و‌ دفعه بعدی که ویل بین پاش قرار گرفت نفس‌ عمیقی کشید ولی نتونست کاری کنه.
-اوه
ونسا پاهاشو جمع کرد وقتی اون با تعجب چند‌قدم عقب رفت و با‌ افتادنش روی‌ زمین لبخندی روی لب ونست نشوند،لباسش رو‌ سریع پوشید‌‌ و با اخم سمت اتاقش رفت.
+لعنتی
بعد چند دقیقه گشتن کشو ها و کمدها اون کلمه رو فریاد زد و فهمید‌ ویل انگار‌ راست گفته و واقعا وسایل توی شرکته!
+لعنت به این شانس
از اتاق بیرون اومد و کیفش رو برداشت‌ برای آخرین بار به بدن پخش اون روی زمین نگاه کرد و خونش رو ترک کرد.
***
در خونه رو آروم باز کرد و به همون آرومی هم بست اما انگار بازهم بی فایده بود چون زین درست دست به سینه پشت سرش بود.
+اوه خونه ای
خواست با خونسردی از کنارش رد بشه اما زین محکم بازوشو کشید و با عصبانیت غر زد:
-آره خونم با هزار جور زحمت سوزان رو پیچوندم تا زودتر پیش تو برگردم و با تو وقت بگذرونم اونوقت تو کجا بودی که حتی جواب تلفنم رو نمیدادی
ونسا اخم غلیظی کرد و همونجور که سعی میکرد بازوش رو از مشت اون رها کنه گفت:
+خونه لیلی بودم حالا...ولم کن
زین بالاخره ولش کرد و‌ ونسا بخاطر حرکت ناگهانیش چند قدم عقب رفت و گفت:
+چرا اومدی خب خوش میگذروندی با سوزان!
زین چشماش رو چرخوند و‌ بدن اونو توی‌ آغوش گرفت و گفت:
-نمیتونم با کسی جز تو خوش بگذرونم نسا
ونسا با شنیدن اون اعتراف نیشخندی زد و با کشیدن لپ زین گفت:
+آخی بیچاره سوزان نمیتونه مثل من راضیت کنه؟
زین خندید و بعد بوسیدن دستای ونسا که روی گونش بود گفت:
-حتی نمیتونم دیگه تظاهر کنم
ونسا با خنده از زین جدا شد و گفت:
+من باید فردا زودتر برم شرکت...چندتا کار ناتموم دارم...شب بخیر
زین با تعجب به ونسا نگاه کرد که اونو با یه خونه خالی کاملا رها کرد و خواست بخوابه!
-اصلا جالب نبود...اصلا!
--------------------
ونسا باهوشه ها ولی شانس نداره😂
خب فردا میره شرکت و وسایلش رو از اونجا برمیداره دونت وریییی:))))
زین بخاطر نسا اومد خونه😭سوییت ترررینه❤

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant