۷۵)گربه چکمه پوش و شرک

309 36 110
                                    

Sexual content🔞
زین سرفه مصنویی کرد و با اشاره به دفترچه گفت:
+سعی میکردم از‌ چندتا‌ جمله رندومی که‌ به‌ ذهنم میاد متن آهنگ در بیارم
ونسا‌ آب دهنشو قورت داد و ته دلش آرزو کرد که‌ این‌ دروغ باشه و اونا دلنوشته باشن اما وقتی فکر کرد لزومی نداره زین دروغ بگه سرشو تکون داد و سعی کرد بحثو‌ عوض کنه:
-یه کپی از اینا برای‌ تو...برای همین اومدم
زین روی صندلیش لم داد و به برگه ها‌ نگاهی کرد و اونارو با بی‌ حوصلگی طرف‌ دیگه‌ای‌ از‌ میز پرت کرد
+مرسی
ونسا خواست اتاق رو ترک کنه ولی پشیمون شد و دست به سینه برگشت و گفت:
-کاری که تو جلسه کردی اصلا جالب نبود دیگه تکرارش نکن
زین پوزخندی زد و‌همونطور که با خودکارش به شکل ریتم دار روی میز ضرب میزد گفت:
+جالب‌ نبود؟اما بدنت یه چیز دیگه‌ میگفت
ونسا چشم‌ هاشو چرخوند فقط برای اینکه با نگاه به‌ صورت زین وسوسه نشه.
-حالا هرچی جلوی اون همه آدم درست نبود و واقعا پیش ویل خجالت کشیدم
+هیجان‌ انگیز بود!
زین با‌ شیطنت گفت و پاهاشو باز کرد و روی رونش ضربه ای زد و گفت:
+یالا بیا‌ اینجا بیبی گرل
ونسا لبشو گاز گرفت و با قدم های پر از تردید سمت زین رفت و روی پاش نشست،اون‌،عینکش رو برداشت و سرشو توی گردن ونسا فرو‌ برد و عطرش رو با تمام وجود‌ استشمام کرد.
+چرا‌ اینقدر آشفته ای؟
ونسا دستشو روی تتوی وسط ترقوه های زین کشید و خودشو‌ با اونا سرگرم کرد تا موقع دروغ گفتن زین چیزی نفهمه:
-نه نیستم
زین دستشو روی رون لختش کشید و از زیر دامنش رد کرد و گفت:
+مطمئنی؟چون انگار ناراحتی که حرفمو عملی نکردم؟
ونسا‌‌ سرشو کج‌ کرد و با‌‌ سردرگمی گفت:
-چه‌‌ حرفی؟
زین دستشو روی‌کمربندش کشید و با‌ نیشخندی گفت:
+اینکه میخوام کاری کنم تا یک هفته نتونی‌ راه بری!
ونسا نخودی خندید و با‌ خجالت پاشو بالا کشید و دستاشو دور گردن زین حلقه کرد و با‌ عشوه گفت:
-اوه لطفا اینکارو نکن!
زین به‌ لحن دراماتیکش خندید و چون میتونست‌ تو جمله تایید رو بشنوه بلندش کرد و از روی شکمش روی میز خوابوندش.
ونسا دستشو روی میز فشرد تا بلند بشه و غر زد:
-اینجا نه یکی ممکنه وارد...
زین دستشو جلوی دهنش گذاشت و در گوشش "هیس" آرومی زمزمه کرد و دامنش رو کاملا بالا داد تا کاری که از یک هفته پیش میخواست انجام بده رو تموم کنه.
ونسا همینکه نمیتونست چیزی ببینه اذیتش میکرد اما با شنیدن باز شدن زیپ زین لبخندی زد و بالاخره با حس کردنش بدون اینکه اهمیت بده ورقه های روی میز زین چین اونا رو توی دستش مچاله کرد و سنگین نفس میکشید تا جیغ نکشه و زین هم در جواب موهاشو دور مشتش پیچوند و اونو به بدن خودش چسبوند و محکمتر بهش ضربه زد.
ونسا لبشو گاز گرفت و عملا علامت ناخناش قرار بود روی میز چوبی زین بمونه و زین که متوجه این شده بود دست های ونسا رو پشت کمرش توی هم قفل کرد و با دست چپش اونارو نگه داشت و حالا ونسا هیچ دفاعی نداشت.
-ز...زین!
ونسا بهش اخطار داد چون داشت از اون وضع اذیت میشد اما زین فقط دست راستشو از پشت روی دهن اون گذاشت تا ساکتش کنه و بکارش برسه.
با ضربه ای که به در خورد دیگه صدایی از بدنشون نیومد چون خشک شده بودن و شک داشتن که واقعا صدایی اومده یا نه ولی از ونسا فاصله گرفت و اونا با استرس بهم چشم دوختن:
-زین میتونم بیام تو؟
ونسا با شنیدن صدای پدرش دستشو روی دهنش گذاشت و زین فقط بهش اشاره کرد آروم باشه و بعد بالا کشیدن زیپش اونو زیر میز هل داد.
+بیا
زین صندلیش رو جلو کشید و ونسا با خیالی راحت نفس کشید وقتی پدرش وارد شد و اونارو تو اون وضع ندید.
باب همراه با جورج وارد اتاق شدن و زین با لبخند:
+سلام خوش اومدین
باب به زین اشاره کرد و گفت:
-مرسی داداش جورج خواست تورو ببینه
زین خودشو روی میز جلوشو کشید و گفت:
+اتفاقی‌ افتاده؟
جورج لبخندی زد و دستی روی شکم گندش کشید و گفت:
-خب زین من همیشه به تو و استعدادت اطمینان داشتم تو هنوز جوونی و حیفه که بخوایی الان پا پس بکشی
زین سرشو تکون داد و تو دلش تکرار میکرد من پا پس نکشیدم!
+خب؟
با حس کردن دست ونسا بین پاش ناخوداگاه اخم کرد و سعی کرد پسش بزنه ولی اون با باز کردن زیپی که زین انگار اصلا کامل بالا نکشیده بود مانعش شد.
-خب خواستم بگم بهتره دوباره به کار خودت برگردی و من کمکت میکنم
زین‌ سرشو تکون داد و گفت:
+فکر‌ میکنی ازم استقبال میشه؟
زین با حس کردن زبون ونسا روش نفسش بند اومد و دست های مشت‌ شدش رو روی رونش کشید تا یه راهی برای کنترل خودش باشه.
-خب شاید ۷۰ درصد کمتر از قبل اما میتونم تا سه ماه برات درستش کنم و بعد اون تو دوباره روی دوری
زین دستش رو روی سر ونسا گذاشت تا‌ عقب هلش بده اما وقتی سرش به میز خورد و صدای بلندی ایجاد کرد،زین با چشم‌های درشت شده ای  شروع به اخ و اوخ کرد و اون دوتا با تعجب بهش نگاه کردن.
-چی شد؟
زین دندوناشو روی هم فشار داد که تظاهر کنه دردش اومده و با یه دروغ ساده جواب باب رو داد:
+هیچی زانوم به‌ زیر میز‌ خورد
و پاشو روی پاش انداخت تا دیگه ونسا قادر به انجام کاری نباشه.
-اوم...خب تو این سه ماه فقط کافیه یکم پول جور کنی و مطمئن باش‌ با اولین سینگلت پنج‌ برابرش‌ تو‌ حسابته مثل سرمایه گذاریه میدونی چی میگم؟
باب با تعجب به جورج نگاه کرد انگار از این قسمت‌ ماجرا‌ خبر نداشت و زین با تعجب گفت:
+مرسی راجع بهش فکر میکنم
و مطمئنا قرار نبود اینکارو کنه چون پیشنهاد بهتری داشت یه پیشنهاد مجانی!
باب بلند شد و جورج هم به همراهش و رو به زین گفت:
-خوشحال میشم،خبر بده
باب اونو به بیرون‌همراهی کرد و برای زین لب زد:
-الان میام
زین به محض بسته شدن در اتاق کارش بازوهای ونسا رو گرفت و بلندش کرد.
+دیوونه این زیاده روی بود،اگه باب اینور میز میومد...اوه خدا
با کلافگی دستشو روی پیشونیش کشید و به چشم های معصومانه ونسا زل زد و گفت:
+لطفا دوباره گربه چکمه پوش نشو
ونسا دست به سینه عقب رفت و بعد زبون درازی گفت:
-باشه شِرِک!
زین به حرفش لبخندی زد اما دیر شده بود و اون ندید چون سمت در برگشته بود تا اتاق رو ترک کنه ولی زین زودتر عمل کرد و در رو قبل اینکه بیشتر از یک سانت باز بشه بست و لباشو روی لبای ونسا گذاشت و اون بدون چاره ای باهاش همراهی کرد.
+ناراحت شدی؟
ونسا انگشت شصتشو دایره وارد روی ریش های نرم و‌ پرپشت زین کشید و گفت:
-آره چون هرکاری تو انجام بدی عیب نداره اما اگه من همون کارو انجام بدم فقط دعوام میکنی
زین به لحن بانمکش خندید و محکم توی آغوشش فشارش داد تا با اون آغوش یه عذرخواهی کرده باشه.
+باشه اما تو فقط سعی میکنی خودتو برام لوس کنی
ونسا تو آغوشش نخودی خندید و گفت:
-خب...شاید
زین بدون اینکه اونو از آغوشش رها کنه دامنشو کامل پایین کشید و مرتبش کر، با اخم بهش اشاره کرد و گفت:
+این دفعه دومه که نتونستم با آرامش کارمو کنم
ونسا لاله گوشش رو مکید و گفت:
-نگران نباش ددی وقت زیاده
زین سرشو روی سینش گذاشت و با لبخند گفت:
+فقط تحملمون کمه!
ونسا با خنده سرشو بالا گرفت و گفت:
-راستی با این پیشنهاد چیکار میکنی؟
+قبولش نمیکنم...پولم کجا بود
زین بدون شک و با بدخلقی گفت و ونسا خبر قدیمی رو فقط برای خودش یاداوری کرد.
-میخوای پیشنهاد سوزان رو قبول کنی...درسته؟
زین با اخم ازش جدا شد و گفت:
-بیخیال چرا‌ راجع به این باید بحث کنیم؟
ونسا میخواست فریاد بزنه"چون میدونم اگه باهاش قرارداد ببندی میخواد باهاش باشی و من لعنتی حسودی میکنم"اما چیزی نگفت حالا مطمئن بود اون دلنوشته ها برای خودش نبودن.
+باشه متاسفم
و ایندفعه در رو باز کرد تا‌ واقعا بره و حتی زین هم جلوش‌ رو‌ نگرفت اما با‌ دیدن باب پشت در از ترس پاهاش به زمین چسبید و ناخواسته تو همون اتاق موند!
------------
دروغ زین:)
رو میز کار به به😂
آخر اینا به فاک‌رفتن و باب اومد:)))
فقط اونجا که سر ونسا به میز خورد😂😂
خب باب الان چیکارشووون میکنه؟

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora