۱۱۰)واقعی

187 21 193
                                    


سوزان با اخم چشماشو ریز کرد و گفت:
-چی؟چرا لوگان؟
+چون اون روزی که پیشش رفتم مشکوک بود شاید چرت و پرت تحویلم داده شاید با اون‌گروگان گیرا همدست باشه وگرنه چه لزومی داره یهویی فاز فروتنی و مظلومیت برداره و از باب کار بخواد؟

سوزان از تعجب اخمش باز شد و به دیوار نگاه کرد بجا چهره زین که حتی خودشم تعجب کرده بود...تعجب از این همه سوال بی جواب توی ذهنش که نفهمید کی بذرشون کاشته شد و کی اینقدر رشد کردن؟
-چرت و پرت نگو لطفا

زین پوزخندی زد و یه قدم به سوزان نزدیک شد و با حرص پرسید:
+چرا هروقت بحث لوگان میشه ازش دفاع میکنی؟اون تا ده ماه پیش ازم پول میخواست،روی سر کلسی اسلحه گذاشت،میخوای باور کنم که مرگ کلسی عوضش کرده؟نکنه هنوز باهم‌شریکین؟هان!؟

زین رفته رفته تن صداش بالا میرفت طوریکه جمله اخر رو توی صورت لرزون سوزان فریاد کشید و همین باعث شد رایان و ابیگل کامل از خواب بپرن.
سوزان سعی کرد از زین فاصله بگیره اما پاهاش زیادی برای راه رفتن میلرزیدن پس فقط با اضطراب گفت:
-بهتره آروم باشی تو الان داری همه چیزو بهم ربط می...

زین با گرفتن چونه سوزان توی مشتش حرفشو قطع کرد و باعث شد صدایی از فکش بیاد جوری که انگار ممکنه بشکنه!
+به من نگو آروم باشم وقتی خودت مثل سگ ترسیدی...چرا ترسیدی؟هان؟بگو!
با دادی که تو صورتش زد سوزان محکم چشماشو بست و عاجزانه دستشو روی مچ زین گذاشت و گفت:
-من...کاری...نکردم

زین دندون قروچه ای کرد و ایندفعه با صدایی آروم اما خشن گفت:
+اگه بفهمم اتفاقی غیر این افتاده و تو توی این موضوع دست داشتی دیگه برام مهم نیست کی و کیم...بدون تردید همتونو میکشم!
رایان که تازه از اتاق خارج شده بود با دیدن سوزان که صورتش بین دست زین درحال خورد شدن بود خواب از سرش پرید با سرعت سمتشون رفت تا زینو عقب بکشه.
-چه خبره اینجا؟

سوزان تک قطره اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
-هیچی فقط یکی دوباره به دوران عوضی بودنش برگشته...همه چیو فراموش کن زین...همکاریمون رابطمون همش تمومه!
زین ایندفعه چیزی نگفت چون دید که سوزان درحال جمع و جور کردن وسایلشه و این یعنی میخواد بره و وقتی خونه رو ترک کرد رایان با خیال راحت دستشو از رو شونه زین برداشت و با تعجب پرسید:
-صداتو شنیدم این حرفا از کجات اومد؟

زین نفسشو با فوت بیرون فرستاد و بعد اینکه روی مبل سر جای قبلیش نشست گفت:
+از مغزم...تهش یجاهایی تاریک دفن شده بود!
و ایندفعه سمت میز خم شد و بطری نصفه آبجوش رو برداشت تا سر بکشه و بعد سرشو عقب داد و گفت:
+تو نگران نباش داداش برو بخواب خودم کم کم قضیه رو میفهمم

رایان به نشونه تاسف سرشو تکون داد و گفت:
-فکر نمیکنم قضیه ای باشه انگار الکی همه چیو بزرگ کردی...شب خوش
وقتی‌زین با شدت سرشو سمت رایان چرخوند فقط خداروشکر کرد که سمت اتاق رفت چون احتمال اینکه یه مشت تو دهنش بزنه خیلی زیاد بود!

Dilemma [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant