۱۸)نا آروم

313 31 32
                                    


زین از روی سه پله ای که به حیاط وصل میشد گذشت و به کلسی رسید،روی صندلی حصیری رو به روش نشست و کلسی به محض اینکه تماس تلفنیش رو قطع کرد،گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟
زین دوست داشت لحن کلسی عصبی باشه چون حداقل یعنی اهمیت میده ولی اون لحن سرد و خونسردی که باهاش حرف میزد حسابی زین رو اذیتش میکرد.
+باید باهم حرف بزنیم
کلسی نگاهش رو از صفحه موبایلش گرفت و زین برای اینکه کمی چاشنی عصبانیت به حرفش به بهونه اینکه اونو‌‌ تحریک کنه،بده،گفت:
+البته اگه بین این همه خوشگذرونی و مهمونی برای من وقت داشته باشی!
وقتی کلسی اخم کرد و به جلو خیز برداشت،زین فهمید که موفق شده و عصبیش کرده،فهمید همسر عزیزش اهمیت میده!
-فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
زین‌ به عقب تکیه داد و سرش رو طوری تکون داد که نشون بده عصبی نشده و تمام سعیش رو کرد تا فریاد نکشه همه چیزت به من مربوطه!
-همونطور که به من ربط نداره تو چیکار میکنی...راستی ایندفعه به بهونه خونه باب موندن پیش کی بودی؟
انگار نقشه زین برعکس گرفته بود چون حالا اون بود که عصبی شده بود!
+چرت و‌ پرت نگو کلسی!
کلسی با خنده عصبی ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-حقیقت برات چرته؟
زین دستی به موهاش کشید تا آروم بشه ولی کلسی هرلحظه جلوتر میومد انگار که اونجا جبهه بود نه حیاط پشتی خونه!
-ایندفعه با کی خوابیدی؟دوباره یه دختر جوون بود؟
زین که نتیجه ای از این بحث نمیدید بلند شد تا از‌ خونه خارج بشه ولی کلسی از پشت هم حتی حمله کرد!
-چرا فرار میکنی؟حرف بزن
زین وسط سالن تقریبا خالیشون وایساد و فریاد کشید:
+تمومش کن کلسی...یه چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی!
حالا که‌ هردوشون وایساده بودن،اشک‌ توی چشم های کلسی کاملا مشخص بود.
-دلم پره‌ زین،این چند روز همش داشتم فکر میکردم ولی به نتیجه ای نرسیدم...آخه من چی برات کم گذاشتم؟
زین با حرص از لای دندوناش گفت:
+هیچی کلسی،قبلا بهت توضیح دادم که‌ همش کار سوزان بود
اشک کلسی دیگه در اومده بود،خیلی برای اروم کردنش دیر بود و‌ زین هیچوقت تو این کار خوب نبود چه برسه به الان که بخاطر خودش نا آرومه!
-سوزان به اون دختره گفت بهت تجاوز کنه؟نه!
و بلندتر از قبل با فریادی شبیه‌ جیغ گفت:
-تو خود لعنتیت باهاش خوابیدی تو با خواسته خودت بهم خیانت کردی و خدا میدونه تو‌ این ده سال چندبار اینکارو کردی!
زین بدون اینکه کنترلی روی‌ حرکاتش داشته باشه موهای کلسی رو از پشت سرش گرفت و‌ تو صورتش گفت:
+حرف دهنت رو بفهم کلسی حق نداری اینطوری بهم تهمت بزنی!
کلسی بدون‌ اینکه‌ کم بیاره ضربه ای به سینه زین فشرد و وقتی اون کنار نرفت،فریاد کشید:
-ولم کن لعنتی!
زین بیخیال موهای باز و حالت دار کلسی شد و سمت دیوار هلش داد،سرجاش موند و با تن صدایی که باعث شد رگ های گردنش تقریبا بترکه گفت:
+میدونی من این مدت چی کشیدم؟میدونی چند نفر تهدیدم کردن؟اونوقت تو اینجا عشقم رو نسبت بهت زیر سوال میبری؟اینقدر عوضی شدی؟
کلسی موهاش رو پشت گوشش فرستاد و همونطور که اشک میریخت جیغ کشید:
-اوه تظاهر کردن رو تموم کن زین،تو هیچوقت عاشقم نبودی!
این حرف‌ کلسی،زین رو به گذشته برد و آتیشی توی بدنش شعله ور کرد چون‌ سر هیچ چیز قدرِ توهین کردن به اندازه عشقش حساس نبود.
حس میکرد با همین چندتا کلمه گند زده به کل بدن و قلب و‌ عشقش!
+آره هیچوقت عاشقت نبودم اما بخاطر‌ توئه لعنتی به بهترین دوستم خیانت کردم بخاطر توئه لعنتی مسئولیت پذیر شدم و‌ قبول کردم پدر باشم هرچیزی گفتی گوش دادم همه اینا بخاطر اینکه عاشقت‌ نبودم!
بغض زین هم مثل کلسی شکسته شد وقتی هرلحظه زندگیش با کلسی یادش اومد...زندگی که بعد از ورود کلسی بهش فقط پر از آرامش بود تا به هفته پیش.
-نه زین تو همیشه میخواستی چیزی که لوگان میخواد رو داشته باشی و اگه فکر میکنی عاشقم شدی کاملا اشتباه میکنی چون تو فقط عاشق چیزایی بودی که لوگان داره تو مجبور شدی عاشقم‌ بشی تا بعدش که باردار شدم...اگه‌ ابیگل نبود این زندگی هیچوقت شکل نمیگرفت!
زین بخاطر تموم حس هایی که‌ تو طول این‌ ده سال توسط کلسی نادیده گرفته شد قلبش به هزاران تیکه‌ تبدیل شد طوری که مطمئن بود قابل جمع کردن نیست نه الان نه هیچوقت دیگه و با عصبانیتی که از آتیش ساخته شده‌ توسط حرفای کلسی منشا میگرفت،فریاد کشید:
+دهنت رو ب...
کلسی وقتی فهمید زین درحال نزدیک شدن بهشه،گلدون کنار دستش رو زیر پاش پرت کرد و حرفش رو‌ قطع کرد!
-نزدیکم نشو!
زین به تیکه های شکسته گلدونی که با کلسی از ایتالیا گرفته بودن نگاه غمناکی انداخت و‌ سرش رو برای تایید تکون داد.
صدای گریه ضعیفی باعث شد هردو مکالمشون رو از یاد ببرن و زین وقتی‌ سرش رو کج کرد،دختر کوچولوش رو دید که توی اشک های خودش غرق شده و پشت دیوار وایستاده.
+اوه ابیگل عزیزم بیا اینجا ببینم دلم برات تن...
وقتی ابیگل با بی اعتنایی به زین از پله ها بالا رفت،زین با نا امیدی بیخیال حرف‌ زدن شد و حتی نخواست که دیگه به کلسی نگاه کنه فقط سریع اونجارو قبل اینکه خفه بشه ترک کرد.
***
باب‌‌ با ناراحتی‌ دستی‌‌ به زیر‌ چونش کشید و گفت:
-تقصیره من،کاش‌ اصرار‌ نمیکردم باهاش حرف بزنی
زین با لبخند‌ تلخی سرش رو‌ تکون داد و گفت:
+نه مشکل از یه جا دیگه بود...انگار سال ها منتظر بود که اون حرفا رو‌ توی صورتم بزنه
ونسا که‌ بهونه خوردن شیر قبل از خواب هنوز‌ تو پذیرایی بود وسط مکالمشون پرید و گفت:
-خب تو که از اول باهاش‌ بحث‌ کردی،نباید اصلا حتی حرف میزدی،اول از همه باید به هردوتون‌استراحت میدادین‌ بعدش هم باید عمل کنی،حرف زدن بی فایدست!
باب ابروشو بالا داد و با اخم گفت:
-اصلا چرا تو گوشت با ماست؟
ونسا چشم غره‌ رفت و با اکراه گفت:
-دارم کمک میکنم بابا
زین سرش رو برای ونسا تکون داد و گفت:
+دخترت راست میگه باید به خودمون وقت میدادیم...فاصله واقعا لازمه!
باب دستش رو روی موهای ونسا کشید و با لبخند گفت:
-برو بخواب فردا باید بری مدرسه
چهره ونسا با شنیدن کلمه مدرسه مچاله شد و زین خوب میدونست چرا پس لبخند‌ گرمی تحویلش داد و گفت:
+شب بخیر نسا
قلب ونسا با شنیدن خلاصه اسمش از زبون زین به بانمک ترین حالت ممکن،تند تر تپید اما خیلی عادی با لبخند گفت:
-شب شما‌ دوتا هم بخیر
و بعد شستن لیوانش توی آشپزخونه سمت اتاقش رفت تا بتونه همه ذوقش رو با‌ دوستش به اشتراک بزاره!
---------------
همش دعوا و بحث بود این پارت😂
از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند:)
قدیمیا حالا یه چیزی گفتن کلن حرف زیاد میزدن😂
به نظر شما این ضربه‌اخر بود یا نه؟
بچه بیچارشوووون ترسید :)
تو این‌دعوا به کی حق میدین؟

Dilemma [Z.M]Where stories live. Discover now