۷)عوضی دوست داشتنی

393 46 23
                                    


زین سرش رو پایین انداخت و نخودی خندید و گفت:
-خب اجازه ندارم بیام تو؟
وایی احمق،احمق،احمق!
هول‌ هولکی خودمو کنار کشیدم و گفتم:
+اوه آره ببخشید
اون وارد خونه شد و ژاکتش رو روی چوب لباسی آویزون کرد و بهم اجازه داد مرکب های سیاه روی دستش رو که‌دو برایر قبل بود ببینم!
+فقط پدرم خونه نیست،یکم دیرتر میاد
اون روی کاناپه نشست و بعد اینکه پاش رو روی اون یکی پاش انداخت گفت:
-بهم خبر داد گفت تا یک ساعت دیگه میرسه،نمی دونستی؟
روی مبل کناریش نشستم و گفتم:
+نه فقط فکر کردم یکی از دوست هاش قراره بیاد و با رفتنش به شرکت کنسل شد
زین دست هاش رو باز کرد و بالای کاناپه قرار داد و گفت:
-جدی؟کدوم دوستش؟
یکم فکر کردم و فهمیدم اسمی ازش ندارم پس گفتم:
+اوم عوضی دوست داشتنی!
با تموم شدن حرفم زین سرش رو عقب برد و بلند خندید،با تعجب بهش نگاه کردم و منتظر بودم حرف بزنه تا بفهمم چرا این موضوع تا این حد خنده دار بود و بالاخره با چندتا سرفه جلوی خندش رو گرفت و گفت:
-اوه خدا...تو با من حرف زدی!
با قیافه منگی بهش نگاه کردم تا شاید از توی صورتش بتونم بفهمم چی میگه ولی هیچی نفهمیدم!
+خب الانم دارم حرف میزنم دیگه یعنی چی اصلا؟
اون دوباره خندید ولی ایندفعه کوتاه تر و در ادامش گفت:
-من عوضی دوست داشتنیم
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و به خنگ بودنم لعنت فرستادم...من ضایع ترین آدم دنیام!
+تو پشت‌ خط بودی؟...اوم من یکم خستم مغزم درست کار نمیکنه
اون ایندفعه نخندید و باعث شد شرمندگیم کمتر بشه فقط لبخندی تحویلم داد و گفت:
-پس برو استراحت کن من همینجا منتظر باب میمونم
سرمو تکون دادم و تقریبا سمت اتاقم دوییدم و‌ روی گوشیم پریدم و شروع‌ به نوشتن تکست کردم:
+لیلی باورت نمیشه!
+زین خونمونه!
+آخرین باری که از نزدیک دیدمش فقط ۱۲ سالم بود و‌ اون منو نشناخت!
وقتی یادم اومد لیلی سر کلاسه،بیخیال پیام فرستادن شدم و جلوی آیینه وایستادم تا دستی به موهام که شبیه جنگل بود،بکشم.
با صدای ضربه ای به شیشه از جام پریدم و طبق انتظارم مالکوم رو پشتش دیدم،با عصبانیتی که نمیتونستم کنترل کنم سمت پنجره‌ رفتم و بازش کردم:
+تو باز از حصار توی حیاط پشتی پریدی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
اون بدون‌ اعتنایی بهم وارد اتاقم شد و گفت:
-اوه خدا دلم برات تنگ شده بود
وقتی لب هاش شروع به بوسیدن تمام اجزای صورتم از جمله لبام کردن،با جیغ خودمو عقب کشیدم و گفت:
+هی من باهات بهم‌ زدم،گمشو برو‌ بیرون
اون با همون نیشخندی که باعث شده بود دلم پیشش گیر کنه،گفت:
-خوشگلم بیخیال نمیتونی همینجوری الکی باهام بهم بزنی یک هفته مسافرت بودی و امروزم غیبت کردی...بلاکمم کردی پس‌ هیچ جایی نمیرم
اون با لحن محکمی گفت و باعث شد از شدت عصبانیت داغ کنم اما قبل اینکه بتونم عصبانیتم رو سرش خالی کنم،اون بدنم رو روی تخت پرت کرد و شصتش رو‌ توی دهنم فرو برد و‌ گفت:
-در ضمن نمیتونی وقتی کامل مال من‌ نشدی‌خودت رو ازم بگیری!
سرمو کج کردم تا شصتش رو بیرون بیاره،شروع به سرفه کردم و با بغضی که کم بود‌ تا بشکنه،گفتم:
+می...میتونم!‌
تو صورتش جیغ کشیدم و زیر بدنش وول خوردم تا از روم بلند بشه اما اون فقط با لبخند تلاشم رو تماشا میکرد.
-ببین ونسا...
با باز شدن در از جام پریدم و تقریبا گریه کردم وقتی چهره متعجب زین رو دیدم.
-این کدوم خریه؟
مالکوم از روم بلند شد و طلبکارانه پرسید،صورتمو با دستام پوشوندم تا یه وقت شاهد چیز‌ ناخوشایندی نباشم و گفتم:
+برو لطفا
-تو کدوم خری بچه؟
با شنیدن صدای خشن زین دلم از شدت استرس پیچ خورد و وقتی بهشون نگاه کردم فهمیدم همون ژستی رو گرفتن که پسرا قبل دعوا دارن!
-دوست پسرشم!
مالکوم سر زین داد زد و من جملش رو کامل کردم:
+باهات بهم زدم حالا گمشو برو و اذیتم نکن
این حرفم فقط باعث شد زین با کله ضربه ای به صورت مالکوم بزنه و در عوض من نه جیغ کشیدم نه ترسیدم بلکه لبخند محوی زدم!
-برو بیرون قبل اینکه به پدرش همه چی رو بگم میدونی که نابودت میکنه!
زین به قدری قاطعانه گفت که مالکوم فقط بهم چشم غره رفت و گفت:
-تو مدرسه میبینمت
و بعد از گرفتن دماغش که انگار درحال خونریزی بود،از اتاقم خارج شد.
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم،بلند شدم و سمت زین گفتم:
+خواهش میکنم به بابام نگو...لطفا؟
اون با اخم به سرتاپام نگاه کرد و گفت:
-چرا‌ نگم؟
لبم رو گاز گرفتم و دنبال دلیل موجه گشتم ولی حتی یه دونه هم پیدا نکردم!
-چون خونه نشینت میکنه...درسته؟
وقتی دلیل اصلیش رو گفت با شرمندگی سرم رو‌ تکون دادم و گفتم:
+میدونم توهم پدری و همتون سر همچین موضوع هایی حساسین ولی باور کن من سعی کردم جلوش رو‌ بگیرم تا توی اتاق نیاد و هم اینکه بهم دست نزنه
زین‌ دندون قروچه ای کرد انگشت اشارش رو بالا آورد و گفت:
-قول بده دیگه باهاش حرف نزنی تا منم به بابات چیزی نگم
نفسی از سر آسودگی کشیدم و با لبخند گفتم:
+قول
----------------------

مالکوم رو‌ دوست دارین؟
تو افتر دیدم خیلی بد بوی بود گفتم‌ اینجا هم باشه 😂
وای زین مث باباش باهاش رفتار کرددد:)
خیلی گوگولیههههه
فقط نفهمیدم چرا شما اینارو از همون ملاقتشون باهم شیپ میکنین چیزی شده که من نمیدونم؟:|

Dilemma [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora