۹۰)باهام چیکار کردی

294 35 99
                                    


ونسا دستشو روی قفسه سینش کشید و سعی کرد اخمش رو پاک کنه و سمت اتاق برگرده اما وقتی برگشت و به بدن زین برخورد کرد اخمش فقط غلیظ تر شد.
+تو کجا بودی؟
زین نیشخندی زد و گفت:
-پشت دیوار
ونسا از کنارش رد شد و دمپایی های لژ دارش رو‌ پوشید تا موقع ورودش به آشپزخونه پاش سوراخ سوراخ نشه.
دستکش هایی دستش کرد و به زین که همینجوری دنبالش میکرد نگاهی انداخت.
+چیه؟
زین بهش کمک کرد تا تیکه های بزرگ شیشه رو توی کیسه زباله بندازه اما بدون دستکش،آروم گفت:
-که عاشقی ها؟
ونسا شیشه رو توی دستش فشرد و اگه بخاطر دستکش نبود احتمالا اون از اونطرف دستش‌ بیرون میزد!
+چی؟
خودش رو به اون راه زد ولی دیگه فایده ای‌  نداشت زین چیزی که نباید میشنید رو شنیده بود!
-نمیخواستم اون جمله رو اونجوری بشنوم پس خودت الان دختر‌خوبی باش و درست تکرارش کن...وقتی تو چشمام نگاه میکنی
و با جمله آخرش چونه ونسا رو سمت خودش گرفت تا بتونه چشم های آبیش رو ببینه‌
+فقط یه چیز گفتم تا بره حالا هم خیلی عذاب وجدان دارم چون حس میکنم ناراحتش کردم
زین  بلند شد و دستمالی از توی کشو برداشت و با‌ پوزخند گفت:
-تو قراره‌ بیشتر از اینا دل بشکونی دختر بهش عادت کن!
زین خم شد و دستمال هارو روی زمین انداخت تا مشروب های روی زمین جذبشون بشن و آروم اونارو سمت چپ و راست کشید تا پاکشون کنه‌.
+پس تا دل تورو نشکوندم بهتره این گندتو جمع کنی
و خودشو عقب کشید و پا روی پاش انداخت تا زین خودش اونجارو تمیز کنه اما‌‌ اون بعد جمله آخری که شنید دست از کار کشید و‌ با اکراه گفت:
-ببخشید چی؟گند من؟
ونسا سرشو برای تایید تکون داد و گفت:
+آره زین تقصیره تو بود که شکوندمش
زین بلند خندید و بدون اعتراضی اونجارو دستمال کشید و زیر لب گفت:
-تو نتونستی خودتو کنترل کنی به من چه!
ونسا با خشم کوسنی که بهش تکیه داده بود رو سمت زین پرت کرد و اون که سرش پایین بود وسط فرق کلش فشار نه چندان زیادی از طرفش حس کرد و با خنده گفت:
-شبیه گربه ها عصبی میشی
ونسا چشماش رو چرخوند و کمرشو به کاناپه تکیه داد و‌ وقتی دست به سینه براش ژست گرفت،گفت:
+خودتو مسخره کن زین!
زین بلند شد و پشت سرشو خاروند و به زمین نگاه کرد و گفت:
-به جای غر زدن برو جارو برقی رو بیار خدا میدونه تا کجا شیشه ریخته
*یک هفته بعد*
ونسا حلقه دستشو دور کمر زین تنگ تر کرد و کلشو روی سینش فشار داد تا بتونه بهتر ضربان قلبش رو بشنوه و حس کرد مخلوط اون صدا با صدای آواز خوندن زین بهترین چیزیه که تاحالا شنیده!
-زین؟
ونسا وسط آهنگ خوندش پرید و چونشو روی سینش جاساز کرد تا بتونه بهش نگاه کنه.
+بله عزیزم؟
ونسا ایندفعه لبخندی زد وقتی‌اون لقب رو از زبونش شنید و آروم گفت:
-اون دلنوشته توی دفترچه رو یادته؟اون...
+آره آره برای تو بود
لبخند ونسا از یک گوش به اون یکی گوش رسید و همونجور که پاهاشو تکون میداد سرشو پایین انداخت.
-واو...خب‌ شوکم کردی
+چرا؟تو که میدونستی باهام چیکار کردی!
زین با پوزخندی پرسید و دستشو لای موهای افشون ونسا برد.
-چی؟من؟چیکار کردم؟
زین به خنگ و‌ گیج بودنش خندید و‌ آروم گفت:
+نمیدونم تو باید بگی چیکار کردی که‌ نمیتونم حتی‌ یک دقیقه ازت‌ دور بشم
ونسا نخودی خندید و لبشو روی سینه زین گذاشت و همونجا بوسه ای کاشت و گفت:
-همونکاری که‌ تو کردی
با صدای زنگ موبایل زین که اون جو رمانتیک رو کاملا بهم ریخت ونسا از روی بدن زین جدا شد و کنارش دراز کشید.
+سلام به دختر خوشگلم...خوبی؟
زین با خوشرویی به ابیگل که اونطرف خط بود گفت اما اون برخلاف همیشه با صدای گرفته ای گفت:
-بابا میشه بیایی دنبالم؟
زین با ترس از جاش پرید و با لحنی که استرس توش شنیده و دیده میشد پرسید:
+ابی؟چیشده؟
-با پدربزرگ دعوام شد بابا
زین دندون قروچه ای کرد وقتی صدای فین فین ابیگل رو شنید.
+الان میام دنبالت آماده شو عزیزم
زین تماس رو قطع کرد و‌‌ ونسا آروم رو به زین گفت:
-ابی خوبه؟
+اون عوضیا معلوم نیست چی گفتن به بچم که اشکش در اومده
ونسا دنبال زین رفت و همونجور که لباس پوشیدنش رو تماشا میکرد پرسید:
-خدایا چی بهش گفتن؟
زین با عصبانیت سوییچ ماشین باب رو برداشت و گفت:
+خدا میدونه...تو منتظر بمون باشه؟
و بعد اینکه سمت لباش خم شد و بوسه ای گذاشت سریع خونه رو‌ ترک کرد.
-باشه...
ونسا دری که زین فراموش کرد ببنده رو آروم بعد اینکه با سرعت نور ترک کردنشو دید بست و نفسی که تمام مدت حبس کرده بود رو بیرون فرستاد.
زین راهی که حدود دو ساعت طول میکشید رو کمتر از یک ساعت طی کرد و مطمئن بود فشار زیادی به موتور ماشین‌ آورده اما باز بی اهمیت ادامه داد و با رسیدن به خونه اونا با ترمزی که صداش تا گوش‌ ابیگل‌ رسید ماشین رو متوقف کرد و بدون خاموش کردنش پیاده شد.
مشت‌ های محکمشو‌ روی در خونه کوبوند و‌ طولی نکشید که جو در رو‌ باز کرد و با اخم به زین‌ نگاه کرد.
+چه غلطی کردی؟بچم کجاست!؟
زین پرخاشگرانه پرسید و سعی کرد از روی شونه های جو پشت سرش رو ببینه.
-اوه اینقدر شلوغش نکن فقط نزاشتم از کامپیوتر استفاده کنه و‌ اون زیر گریه زد
زین دندون قروچه ای کرد و با عصبانیت گفت:
+بگو بیاد میخوام چند روز پیشم باشه
جو‌ چشم هاشو چرخوند و وقتی از چارچوب در کنار رفت ابیگل همراه با هلن سریع با کوله پشتی از پشتش ظاهر شد و بغل پدرش پرید.
-ببین ابی من دعوات کردم چون نمیخوام به بازی کردن عادت کنی و چشمات ضعیف بشه
جو خم شد تا آروم به ابیگل توضیح بده و اون با‌ گستاخی جواب داد:
-نه تو بخاطر‌ من کاری نمیکنی فقط چون میخوایی با اون‌ خانومای لخت تصویری حرف بزنی دعوام کردی و نزاشتی به کامپیوتر دست بزنم
زین لبشو گاز گرفت تا نخنده چون صورت هلن تماشایی بود و جو فقط با‌ اخم به‌ابیگل زل زده بود.
-تو با‌ کی تماس تصویری داشتی؟
هلن با اکراه از جو پرسید و اون با نگرانی جواب داد:
-اوه عزیزم‌ هیچی...
-زین بهتره بیشتر از یک‌ هفته پیشت نمونه...زود بیارش اینجا
هلن حرف جو رو قطع کرد و رو به زین سریع گفت تا فقط بتونه در رو روش ببنده و سراغ جو بره.
بعد از بسته شدن در هردوشون خندیدن و زین به آرومی دخترش رو بغل خودش کشید تا کمی عصبانیتش فروکش کنه.
+کاش میتونستم همیشه پیش خودم نگهت دارم
ابگیل آروم از آغوش پدرش جدا شد و همونجور که دستاش توی دستاش بود گفت:
-بزودی میتونی بابایی...درسته؟
لبخند زین با یاداوری پول نه چندان زیادی که جمع کرده‌ محو شد ولی باز خودشو جمع کرد و زیرلبش گفت:
+درسته
----------------
ونسا اعتراف نکرد هاها😂
اون‌ دلنوشته برای نسا بود...اشکککک
دلتون برای ابیگل تنگ شده بود؟یه مدت مهمونه:)
فقط جایی که ابیگل جو رو‌ جلوی هلن لو داد که سکس کال داشت😂به باباش رفته بچه زبونش تنده😂😂

Dilemma [Z.M]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ