۱۰۷)بارون پس از بارون

167 25 115
                                    


زین شماره سارا رو گرفت و رو به ونسا گفت:
-میرم ماشینو بردارم همینجا بمون باشه؟
ونسا مثل بچه های کوچیک زانوهاشو جمع کرد و چشمی زیر لبش گفت و زین هم راه نه چندان طولانی که رفته بودن رو برگشت.

-چیه زین؟
+سارا،ونسا یکم خجالت کشیده و شرمندست میگه نمیخواد کسیو ببینه
سارا چشماش رو چرخوند و با اکراه گفت:
-خب؟
+من دیشب قضیه خونم رو حل کردم تونستم یه جای خوب اجاره کنم تا فردا حتما دادگاه ابیگل رو بهم بده

سارا از اینکه دیگه قرار نیست زینو ببینه واقعا از ته دلش خوشحال شد و گفت:
-اوه خب این عالیه
+با ونسا میرم اونجا یکم درستش کنیم فردا هم وقتی ابی اومد با دیدن ونسا خوشحال بشه....اجازه هست؟
سارا که دیگه چیزی براش مهم نبود سرشو تکون داد و با طعنه گفت:
-باشه فقط بپا به کسی نده!

زین پوزخندی زد وقتی حس کرد خودش کسیه که اینکارو میکنه و بی توجه به سارا تماس رو قطع کرد و سمت ماشین که بیرون گاراژ پارک شده بود رفت اما قبل اینکه فرصت سوار شدن توشو داشته باشه چشمش به رایان افتاد و اخم غلیظی کرد چون میدونست نمیتونه ولش کنه پس سمتش رفت و کنارش روی پله های ایوون خونه نشست اما رایان فقط تو فکر بود پس چیزی بهش نگفت و منتظر اون شد.

+ونسا برام تعریف کرد چیشده
رایان پوزخندی زد و گفت:
-فقط برای اینکه بهش دست نزنم دروغ گفت!
زین نچ نچی کرد و گفت:
+تو که گفتی بهش دست نمیزنی پس مشکلت چیه اونم ترسید هل شد یه دروغ...
-اگه ترسید پس چرا از اول گذاشت فکر کنم ازم خوشش میاد

زین برای فریادی که رایان زد و وسط حرفش پرید ابرو بالا انداخت و گفت:
+ازت خوشش میاد اما مثل یه دوست
رایان با عصبانیت کلشو پشت سرهم بالا پایین میکرد و مدام لبشو لیس میزد.
-دوستی که باهام لاس میزنه
اخم زین شدیدتر شد و فقط دلش میخواست تو روش بگه اینکارو کرد برای در اوردن حرص کسی که عاشقشه...من!

+اینکارو با خودت نکن داداش ارزششو نداره هم خودت هم ونسا اینطوری اذیت میشین
عصبانیت رایان به همون شدت که اوج گرفت به همون شدت هم فروکش کرد و با بغض پیشونیشو به شونه زین چسبوند و گفت:
-اما عاشقشم

زین دستشو روی سر رایان کشید و آروم گفت:
+عشق به این سادگیا نیست نه اینقدر ساده میاد نه اینقدر ساده میره نمیدونی چقدر منطق و احساساتت رو توهم میپیچونه اینقدر که نمیدونی واقعا چی میخوای و حتی نمیتونی به خودت اعتراف کنی عاشقی
رایان سرشو بالا گرفت و آب دهنشو به سختی قورت داد.

-یعنی داری میگی عاشقش نیستم؟
زین بلند شد و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
+متاسفم اما خودت کم کم اینو میفهمی
-الان کجاست؟
رایان خودشو به اون راه زد و تظاهر کرد حرفی نشنیده چون نمیخواست هم چیزی بفهمه!

+میخواست مادرشو نبینه منم پیشنهاد دادم باهم‌ بریم خونه رو دکوراسیون کنیم
رایان پوزخندی زد و بلند شد و بدون خداحافظی وارد خونه شد و زین فقط به امید اینکه رایان بالاخره میفهمه و خوب میشه سوار ماشین شد و دنبال ونسا رفت که هنوز همونجوری نشسته بود و به محض دیدن ماشین از جاش پرید و سمت صندلی سرنشین دویید.

Dilemma [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora