۴۶)درست نشدنی

308 33 69
                                    


زین که هنوز تو شوک اون کار سوزان بود سعی کرد فقط به این فکر کنه مست بود یا یه چیزی تو اون‌ مایه ها تا فقط بتونه تمرکز کنه و به ونسا برسه.
با صدای زنگ موبایلش اخم کرد و اخمش با دیدن اسم باب غلیظ تر شد!
+هی‌ تو چرا بهم نگفتی امشب نیستی!
-چون غروب خونه نبودی...چته؟
زین که بالاخره به خونه رسید ماشینو خاموش کرد و گفت:
+بچت داره سکته میکنه اونوقت میگی من چمه؟
باب هوفی کشید و گفت:
-میدونم ولی یه پرواز‌ یهویی پیش اومد بهت زنگ‌ زدم‌ زودتر خودتو بهش برسونی...خونه‌سوزان چه‌ غلطی میکردی؟
زین چشمامو بعد اینکه در‌خونه رو باز کرد چرخوند و گفت:
+بعدا حرف میزنیم...خداحافظ
موبایل رو توی جیب پشتیش گذاشت و وقتی وارد خونه شد متوجه شد هنوز برقا رفتن پس موبایلشو در آورد و با نورش سمت اتاق ونسا رفت.
+ونسا؟
لرزش بدن ونسا با دیدن زین توی چارچوب در کمتر شد،از زیر پتو در اومد و با‌ تمام‌ سرعت تو‌ بغل زین پرید و پاهاشو دور کمرش قفل کرد.
-مرسی!
اون که‌‌ هنوز صداش ارتعاش خودشو داشت با ذوق گفت و‌ باعث شد زین بخنده،اون سمت تخت ونسا رفت و دستاشو از دور کمرش باز کرد و‌ باعث شد اون محکم‌ سمت تشک پرت بشه،زین به‌ بدنش‌ توی نور کم نگاه کرد و انگار‌ چشماش‌ بدن اونو منبع نور میدیدن چون براش برق میزد!
ونسا توی چشمای زین که بالاسرش وایستاده بود زل زد و هیچ تلاشی نکرد که دامن بالا رفتش رو پایین بکشه!
زین لبشو گاز گرفت و گفت:
+چیه دیگه نمیترسی؟
ونسا خواست جواب منفی بده ولی با صدای دوباره رعدوبرق از جاش پرید و با جیغ به زیر پتوش‌ پناه برد و بیخیال دلبری شد!
زین خندید و گفت:
+یه هدفون نداری؟
-چرا دارم ولی خرابه!
زین چشماشو چرخوند و گفت:
+میرم شمع بیارم
ونسا دستشو روی قلبش گذاشت که‌ هنوز تند میزد و با صدای دوم رعدوبرق از جاش پرید و میتونست شامی که خورده رو ته حلقش حس کنه.
زین با چندتا شمع کوچیک برگشت و با اونا اتاق رو روشن کرد و سمت موبایلش رفت تا آهنگ بزاره و وقتی با اینکار لبخند روی لب ونسا نشوند کنارش نشست و گفت:
+دیدی بهتری؟
ونسا سرشو تکون داد و پتو رو از دورش کنار کشید و کف دستای عرق کردشو به اون مالوند و گفت:
-اه حالم بهم خورد
زین خندید و با اشاره به آسمون گفت:
+ببین قطع شده
ونسا نگاه سریعی به پشت پنجره انداخت و گفت:
-حتی‌ نمیخوام بیرونو ببینم
زین دوباره خندید ولی ایندفعه بدن کوچیک اونو کامل‌توی آغوشش کشید و به بهونه اینکه اونو آروم کنه خودش به آرامش رسید!
+چرا‌ حالا فوبیا رعدوبرق؟
ونسا سرشو محکم به سینه زین فشرد و گفت:
-وقتی پنج سالم بود توی ماشین منتظر مامانم بودم تا از مغازه بیرون بیاد و طوفان و رعدوبرق باعث شد یه‌ درخت بشکنه و‌ روی ماشین بیوفته
+اوه...چطور زنده موندی؟
زین با تمسخر گفت و ونسا با چرخوندن چشمش اعتراضشو نشون داد:
-نصف ماشین اومد پایین و پای راستم شکست،در ماشین باز نمیشد و...وضع گندی بود!
زین بی اختیار گونه ونسا رو بوسید و گفت:
+مادرت نباید تنهات میزاشت...خیلی ترسیدی؟
ونسا که نتونست جلوی ذوق و گونه‌های قرمز شدش رو بگیره کمی بیشتر خودشو لوس کرد و‌ گفت:
-خیلی!
صدای آشنایی کل فضای اتاق رو پر کرد و چشم‌های ونسا برق زدن وقتی متوجه شد آهنگه زینه!
-من عاشق این آهنگم...خیلی رمانتیکه!
زین خندید و با بالا انداختن شونش و پوزخندی گفت:
+کارم درسته میدونم
ونسا خندید و شروع به چپ و راست بردن سرش و لب خونی با آهنگ کرد و زین میتونست قسم بخوره هیچ چیزی به‌ بانمکی این صحنه ندیده بود پس فقط دست ونسا رو کشید تا وسط اتاق و اون فقط با تعجب بهش نگاه میکرد.
زین دستای ونسا رو دور‌ گردن خودش جاساز کرد و کمرشو محکم گرفت و گفت:
+چند وقت دیگه مراسم رقص آخر ساله یکم تمرین کن دختر
ونسا لبخند گرمی زد و شروع به‌ تکون دادن بدنش کرد نمیخواست الان به مالکوم فکر کنه‌ پس فقط سرشو‌ به سینه زین چسبوند و به رقصیدن ادامه داد.
نفس های گرمی که توی گردن زین خالی میشدن باعث میشدن اون مثل ونسا اصلا از این رقص لذت نبره و وقتی ونسا حس کرد ضربان قلب‌ زین بالاتر رفته و حرکتی برای رقص نمیکنه با تعجب سرشو بالا‌آورد و گفت:
-چیزی شده؟
زین پوزخندی زد و دستاشو محکم روی پهلوی ونسا فشار داد تا اونارو جاهایی که نباید...نبره و باعث شد آخ بلندی از دهن ونسا بیرون بیاد.
زین‌ اونو کمی بیشتر هل داد تا به در کمد خورد و بعد اینکه دهنشو به گوش ونسا چسبوند با صدایی که پاهای‌ اونو شل میکرد،گفت:
+میدونی چقدر‌ سخته وقتی توی تخت‌ بغلت میکنم نخوام همونجا لباستو در بیارم‌؟یا وقتی باهات میرقصم نبوسمت؟یا دستامو کنترل کنم کنم‌از‌ کمرت پایین تر نره؟میدونی چقدر سخته؟
ونسا آب دهنشو قورت داد ولی نترسید چون خوب درکش میکرد فقط به چشماش نگاه کرد و آروم پشت‌ گردنشو‌ لمس کرد و گفت:
-فکر میکنم داریم سختش میکنیم
سینه زین کم بود از شدت نفس های مکرر و سنگیتش بترکه،دستاشو روی دیوار کنار ونسا چسبوند و با اخم گفت:
+با بی خیالی و بی دقتی چیزی آسون نمیشه فقط یه اشتباه دیگه پیش میاد
ونسا با شک دستشو روی کمربند‌ زین کشید و باورش نمیشد این همه‌ جرئت رو فقط زیر نگاه اون به دست آورده!
-من هنوز کوچیکم برای اشتباه های زیادی جا دارم!
با گاز گرفتن لبش حرفشو تموم کرد و ضربه‌ آخرشو به‌زین زد وقتی دستشو از روی کمربندش پایین تر برد!
زین سرشو بالا‌ برد و نفسشو با یه فوت محکم به سمت بالا پرت کرد و گفت:
+منم کل زندگیم اشتباه کردم یکی دیگه‌‌ هم روش!
و با بوسیدنش اشتباهی رو انجام داد که میدونست دیگه‌ نمیتونه درستش کنه!
-----------------
تاحالا شده از اشتباهی لذت ببرین؟
اگه‌اره پس درکشون میکنین!
رقصشون رو دوست داشتم:))))
فوبیا ونسا هم الکی نبود....بیچاره:(

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora