۲۲)تاییدیه وحشتناک

302 42 33
                                    

انگار رفته‌ رفته همه مهمونا متوجه اتفاقی که افتاده بود شدن و زین بالاخره بعد از ده‌ دقیقه کلانجار رفتن با ذهنش و باور به خوب بودن حال کلسی،تونست از اونجا تکون بخوره،سمت طبقه پایین رفت،رنگ آبی و قرمز آژیر آمبولانس تمام فضای خونه رو روشن کرده بود زین با دیدن لوگان‌جلوی در ورودی بدون تردید دستش رو‌ مشت کرد و‌ ضربه ای به صورت لوگان زد و با بغضی که نه میرفت نه میشکست،فریاد کشید:
+تقصیره توئه عوضی بود
لوگان جلوی بادیگاردش رو گرفت قبل اینکه به‌ زین حمله کنه و زیرلبش گفت:
-فقط یه‌ تصادف بود...امیدوارم خوب بشه
زین درحالی که بهش ناسزا میگفت از خونه‌ خارج شد و جلوی یکی از اون کارشناس های اورژانس رو گرفت و با صدای لرزونی گفت:
+همسرم خوبه؟
دختر برگشت و به بدن کلسی که روی‌ برانکارد سمت اورژانس حمل میشد نگاه‌کرد و گفت:
-فعلا نه
بخاطر رک‌ بودن اون دختر و حرفی که‌ زد نفسش بریده شد ولی قبل اینکه بتونه چیزی بگه،اون ادامه داد:
-شما بهتره همراه با‌ ما نیایین اگه ماشین دارین‌‌ اورژانس رو تا بیمارستان دنبال کنین
و‌‌‌ بدون حرف اضافه دیگه ای سوار ماشین‌ اورژانس شد.
+لعنتی...لعنت به من!
سمت ماشینش دویید و تا بیمارستان دنبال اورژانس روند هرچند که هرلحظه ممکن بود خودش تصادف کنه و به یه اورژانس نیاز پیدا کنه.
***
باب خواست سمت پرستار بره تا ازش راجع به بخشی که کلسی توشه بپرسه اما وقتی صدای فریاد زین به گوشش رسید فهمید نیازی به اینکار نیست:
+لعنتیا چی میگین؟گفتم بچه مهم نیست خودش رو نجات بدین...عرضه همین کارم ندارین؟
دنبال صداش رفت و با دیدن زین که کم بود دکتر رو بزنه،با اخم سمتش رفت و اونو عقب کشید و گفت:
-چه مرگته؟آروم باش
زین دست باب رو پس زد و با غضب گفت:
-آرومم...آرومم!
بخاطر لحنش و لرزش دستش مشخص بود که آروم نیست اما باب بهش اشاره ای نکرد چون فقط میخواست بدونه حال کلسی چطوره ولی قبل اینکه بتونه از دکترا بپرسه زین‌ دوباره با انبوهی از خشم وارد مکالمه شروع نشده شد.
-باب به این‌ دکتر خر بگو چرت و‌ پرت تحویلم نده میگه نمیتونه کاری کنه...اخه یعنی چی اون فاصله خیلی هم زیاد نبود...باشه قبول دارم بچه از دست رفتنش عادیه ولی اینا میگن که کلسی هم...
بغضش بهش فرصت نداد و سریع شکست به سرعتی که قلبش شکست به همون سرعتی که عشقش رو از دست داد!
باب با تعجب به‌ دکتر نگاه کرد و‌ اون با نگاه نا امیدی گفت:
-متاسفم کاری از دستمون بر نمیاد...ضربه خیلی شدید بود
چشم‌های باب درشت شد وقتی اون تاییدیه وحشتناک رو از دکتر شنید،به زین‌‌ نگاه کرد تا آرومش کنه ولی اون شروع به خنده کرد و با عصبانیت گفت:
-میبینی؟هنوز چرت و پرت میگه!
و بازوی باب رو کشید و موقعی که به اشک‌ هاش اجازه جاری شدن داد با صدای‌گرفته ای گفت:
-باب بهشون بگو چرت و‌ پرت نگن بهشون‌ بگو که کلسی‌ قویه!
باب با دیدن وضع زین بیشتر ناراحت شد و اشک از گوشه چشمش جاری شد و همین باعث اعتراض زین شد،فریادکنان گفت:
+یالا بگو بهشون اینا نمیفهمن،بهشون بگو تنهام‌ نمیزاره...بهشون بگو یه دختر داره یالا گریه نکن
بدن باب ایندفعه به لرزش افتاد و ترجیح داد روی صندلی بشینه،زین هنوز به اتاقی که کلسی‌ توش بود زل زده بود،حرف کسی هم نمیشنید انگار نمیخواست جز صدای فرشتش صدای کس دیگه ای رو بشنوه!
***
-زین؟
وقتی‌ ازش جوابی نشنید،دوباره صداش زد و دستش رو جلوی چشمش‌ تکون داد:
-زین؟
اون بازم عکس العملی نشون نداد فقط زیرلبش گفت:
+ابیگل...کجاست؟
باب وقتی مطمئن شد زین سکته ای چیزی نکرده،توی اداره پلیس کنارش نشست و گفت:
-به لوسیا گفتم تا یه جوری بهش بگه...میاد پیشت ولی باید یه قولی بدی زین
زین وقتی فهمید موضوع دخترشه با دقت گوشس رو تیز کرد و‌نگاهش رو از کاشی ها گرفت و‌ منتظر ادامه حرف باب شد:
-باید قوی باشی چون ابیگل نباید با دیدنت اذیت بشه...میدونی دیگه؟خودت رو جمع کن
زین دستی روی صورتش کشید و با بالا کشیدن دماغش گفت:
+خوبم...خوبم...چیزی نیست!
اما اون‌ جمله مثل پتکی توی سرش بود انگار یه یاداوری بود برای اینکه واقعا خوب نیست چون دوباره بغضش شکسته شد!
-زین لعنتی...ابیگل نباید اینطوری ببینتت!
زین با دستش،صورتش‌ رو پوشوند انگار که حالا کسی نمیبینتش و با ارامش بیشتری غمش رو از طریق اشک خالی کرد.
+تقصیر من عوضی بود من الان باید جای کلسی باشم نه اون...من باید...
اینقدر بلند گریه میکرد که نفسش بریده شد و بهش فرصت حرف زدن نداد اما همه افراد اطرافش بهش زل‌ زده بودن.
-اینطوری نگو زین لطفا به خودت بیا
سرش رو‌ تکون داد هرچند حرف های باب تاثیر زیادی نداشت زین فقط سعی کرد با یاداوری ابیگل قوی باشه...نه اینکه قوی باشه فقط قوی‌ به نظر برسه!
+کاش کابوس باشه!
زیرلبش گفت و انگار مخاطب حرفش کسی بود که از اون بالا شاهد همه زندگیاست آره حالا به اون رو آورده بود به کسی که تا قبل از این اتفاق سمتش نمیرفت!
چشماش رو به آرومی بست تا شاید دفعه بعدی که بازشون کنه بغل کلسی از خواب بیدار بشه ولی این اتفاق هیچوقت نیوفتاد حتی‌ توی رویاش!
------------
خیلی ناراحت کنندست....
امیدوارم برا هیچکس همچین اتفاقی نیوفته:)
زین داغون شد بچه:)))
حتی اگه از کلسی بدتون میومد نمیتونین بکین این پارت ناراحتتون نکرد :)

Dilemma [Z.M]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz