۳۷)خرابکاری

250 35 21
                                    


د.ا.ن شخص سوم:
ونسا موهای مالکوم‌ رو از پشت سرش کشید تا بتونه‌ لب اونو از گردنش جدا کنه و بجاش روی لب خودش بزاره.
+دلم خیلی برات تنگ‌ شده بود
مالکوم لبش رو بی حرکت روی لب ونسا نگه داشت و با‌ پوزخندی گفت:
-اما تو کسی بودی که خواستی این رابطه تموم بشه!
اخم غلیظی روی پیشونی ونسا نقش بست و گفت:
+دلایل خودم رو داشتم!
-تو بهم تهمت زدی که من عکسات رو پخش کردم!
ونسا ایندفعه بدن مالکوم رو هل داد و تقریبا فریاد کشید:
+اینقدر مظلوم نمایی نکن مالکوم یادت نیست قبلش شبیه‌ دیوونه ها‌ رفتار کردی و‌ به زور اومدی تو اتاقم؟
مالکوم سرش رو تکون داد و با لبخند تلخی گفت:
-فقط چون میخواستم بفهمم کسی که دوستش دارم چرا ازم فاصله میگیره دیوونه صدام میکنی؟باشه کارم درست نبود ونسا ولی تو چی؟
ونسا وقتی فهمید خودش کم تقصیر نداشته سرش رو پایین انداخت با اینحال مالکوم از‌ لای دندوناش و با حرص ادامه داد:
-کار‌‌ تو درست بود؟که بدون هیچ حرفی خواستی باهام بهم بزنی؟یالا بگو الان چرا خواستی برگردی بهم؟داری بازیم میدی؟
میخواست فریاد بزنه و بگه همش بخاطر سونیاست و چقدر ته دلش از اون دختر میترسه اما ساکت موند و این سکوتش منجر به ترک مالکوم و شکستن بغض خودش شد.
***
زین برای بار هزارم توی تخت چرخ خورد،این چند شب تقریبا نمی خوابید اینکار بدون قرص هاش خیلی سخت بود پس بلند شد و سمت حموم رفت تا یه دوش بگیره بلکه سبک تر بشه اما قبل اینکه به حموم برسه نگاهش به در بسته اتاق ونسا خورد،بدون اینکه در بزنه واردش شد و با دیدن تخت خالیش بیشتر از قبل اخم کرد.
+کی میخواد بیاد؟
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و با دیدن عقربه ها روی عدد یک چشم هاش اندازه همون ساعت درشت شد و مثل برق گرفته‌ ها سمت موبایل رفت و شماره ونسا رو گرفت اما جز صدای بوق چیزی نشنید!
دست هاش به شکل بدی عرق‌کرده بودن و قلبش تند میزد.
+خدا حالا جواب باب رو چی بدم؟
انگار که خدا میخواست تنبیه اش کنه چون همون لحظه باب به موبایلش زنگ زد،تنش لرزید و زیر لبش فحش داد اما بالاخره جواب داد:
-سلام زین خواب بودی؟
+داشتم میخوابیدم تو خوبی؟
باب هوفی کشید و گفت:
-نه ونسا بهت گفت؟امشب خونه نمیام فکر کردم دیر میرسم ولی تا فرداشب باید نیویورک بمونم
چشم های زین درشت شد و با تعجب‌گفت:
+اونجایی؟
-آره تولد ونسا رو از دست دادم...خیلی عصبیه؟
زین با شنیدن دوباره اسم ونسا دلپیچه گرفت و آروم گفت:
+اوهوم
-فقط یه اس ام اس داد که با دوستاش رستورانه و‌مزاحمش نشم،بهش خوش گذشت؟خوابه؟
زین پاش رو روی زمین کوبوند و به سختی گفت:
+چیزی نگفت خوابه
باب دوباره آهی کشید و گفت:
-باشه‌ توهم بخواب اونجا دیروقته
زین با یاداوری ساعت نیویورک خندید و گفت:
+اونجا که الان پنج‌ صبحه‌ تو چرا بیداری؟
-کار
توی یک‌کلمه ساده توضیح داد و‌ زین برای لحظه ای دلش برای کار‌کردن و‌خسته شدن تنگ شد اما با یاداوری ونسا سریع سمت کمد رفت و گفت:
+باشه من بخوابم،فعلا
سریع قطع کرد و ژاکتی رو تیشرتش پوشید و با تکستی کوتاه به ونسا گفت:
+دارم میام‌ رستوران مگنت دنبالت،بهتره که خرابکاری‌ نکرده باشی
سوییچ‌ ماشین باب رو برداشت و با سرعتی که مطمئنا غیرمجاز بود سمت اون رستوران رفت ولی وقتی رسید با دیدن چراغ های خاموشش متوجه شد هیچکس تو رستوران نیست و درهاش درحال بسته شدنن.
سریع پیاده شد و طرف زنی که درحال بستن درها بود فریاد کشید:
+ببخشید...
زن جا خورد و وقتی‌ زین بعد دوییدن بهش رسید،گفت:
+اوم...کی...تعطیل کردین؟
زن با تعجب به زین‌‌ نگاه کرد و گفت:
-حدود یک ساعت پیش
زین به ساعت موبایلش که به عدد‌ دو رسیده بود‌ نگاه‌ کرد"ممکنه برگشته باشه خونه؟شاید خونه‌دوستشه"با خودش کمی فکر‌ کرد ولی دلش همچنان‌ آشوب بود پس سراغ گالریش رفت و سلفی‌ ونسا و‌ ابیگل رو بعد از زوم کردن روی چهره ونسا به اون زن نشون داد و پرسید:
+این دختر امشب اینجا بود؟تولدی چیزی؟
زن سرش رو نشونه منفی تکون داد و گفت:
-من سالن دارم اگه‌ تولد‌ کسی بود خبر داشتم ولی امشب تولدی‌ نبود
اتفاقی که میترسید بی شوخی اتفاق افتاد و‌همش رو تقصیر خودش میدونست با نا امیدی سمت ماشین برگشت و‌مشتش رو پشت سرهم روی فرمون کوبوند و کلمه لعنتی رو زیر لبش تکرار میکرد.
***
لیلی موهای ونسا رو از صورتش کنار زد و با‌ نگرانی گفت:
-لطفا بسه ونسا حالت بده!
ونسا با اخم بهش‌ نگاهی کرد و درحالیکه بقیه ویسکیش رو‌ میخورد گفت:
+من...خوبه...خوبم!
قیافش فریاد میکشید که مسته چه برسه به‌ صداش،لیلی چشم هاش رو‌ چرخوند و غر زد:
-باید بریم خونه دیروقته لطفا!
ونسا با تمسخر خندید و گفت:
+تو میتونی بری اما کسی منتظر من نیست
در همون حال لرزش موبایش رو توی‌کیف کمریش حس کرد،اونو در آورد به‌ امید اینکه مالکوم باشه اما با دیدن اسم زین فقط با اخم موبایل رو روی پیشخون بار انداخت.
لیلی اسم زین رو خوند و یادش اومد که اون خونه ونسا میمونه،با نگرانی ناله کرد:
-چرا جوابش رو ندادی؟
ونسا جوابی نداد و به خوردن ویسکی ادامه داد لیلی به متصدی بار که جلوش رو نمیگرفت نگاه کرد با اینکه مطمئن بود فهمیده کمتر از ۱۸ سالشه اما معلوم نبود ونسا چقدر بهش پول داده که ساکت بمونه!
با روشن شدن صفحه موبایل ونسا بدون اینکه اون بفهمه سمتش خم شد و با خوندن پیام چشماش درشت شد و متوجه دروغی که ونسا به زین گفت شد پس موبایل رو توی کیف ونسا انداخت و دستشو کشید.
+هی دیوونه چیکار میکنی؟
-باید بریم
ونسا با اینکه بدنش شل بود ولی به‌ سختی خودشو‌ نگه داشت و گفت:
+من برای اون بطری کوفتی پول دادم تا تمومش نکنم هیچ جا نمیام
لیلی که متوجه شده بود اینطوری نمیتونه ونسا رو راضی کنه پس لبخند مصنویی زد و گفت:
-بیخیال اون بطری مسخره اینجا دو ساعت دیگه تعطیل میشه بیا ببرمت یه جا که تا صبح باز باشه
ونسا بلند و هیستریک خندید و گفت:
-آفرین حالا شدی لیلی خودم
لیلی لبخند زد و ونسا رو سمت جایی که مطمئنا قرار نبود با دیدنش خوشحال بشه هدایت کرد.
---------------
ونسا شکست عشقی خورد اخی اونم فقط چون از سونیا میترسه:)
به نظرتون ترس داره؟چون یه بار کار خیلی خوبی نکرده بازم میتونه کاری کنه یا‌ نه؟
زین چه استرش گرفت😂
لیلی داره میبرتش پیش‌ زین...حالا زین اینو اینجوری ببینه عکس العملش چیه:))))))

Dilemma [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora