زین تقریبا منو هل داد تا به ابیگل برسه و بدن کوچیکش رو توی آغوشش بگیره و باید اعتراف کنم که حسودی کردم!
ابیگل درحالی که بغل زین بود،بخاطر بوسه های متعدد زین روی گونش میخندید.
ابگیل پاهاشو تکون داد و گفت:
-خب بابا بسه مامانم منتظره
زین برگشت و به محض اینکه چشمش بهم خورد خندید،حدس میزنم قیافم چیز جالبی نیست!
ابیگل رو پایین گذاشت و من بالاخره تونستم گونه های نرمشو ببوسم،هرچند حدس میزنم ترجیح میده مثل باباش بغلش کنم ولی واقعا در توانم نیست.
-مامان تو که گفتی زودتر میایی
در خونه رو بالاخره بستم و در جواب ابیگل گفتم:
+ببخشید عزیزم پیش بابات بودم
خواستم ازش راجع به امروز بپرسم ولی متوجه شدم موبایل رو گوششه و با صدای آرومی درحال حرف زدنه.
-مامان به من گوش کن
ابیگل بلند گفت و باعث شد نگاهمو از زین بگیرم و ابرهای افکارم کنار برن.
+ببخشید چیزی شده؟
-جمعه جلسه اولیا مربیانه مدرسه ست...میشه بیایی؟
به چشم هاش که برق میزدن نگاه کردم و با اینکه هنوز جمله ای نگفته بودم ولی حس بدی داشتم.
+عزیزم میدونی که من نمیتونم،کل جمعه ها سر فیلم برداریم
اون دست به سینه موند و بعد چرخوندن چشمش گفت:
-مثل همیشه...پس باید از بابا بخوام
اون روی پاشنه پاش چرخید و زین رو که با فاصله زیاد ازمون مشغول حرف زدن بود،صدا زد:
-بابا؟
زین با اخم انگشت اشارشو به معنی هیس جلوی لبش گرفت و وقتی ابیگل اعتنایی نکرد و بهش نزدیکتر شد زین درحالی که چشم هاش رو میچرخوند از پله ها بالا رفت...اوه بخاطر این پشیمون میشی زین!
ابیگل برگشت و من تازه متوجه اشک توی چشمش شدم و مثل هردفعه که ناراحتیش رو می بینم قلبم شکست!
+هی عزیزم...
-به من نگو عزیزم
صدای جیغش که با بغضش مخلوط شده بود توی سالن اکو شد و بعد با عصبانیت از پله ها بالا رفت و تنهام گذاشت...عالیه!
کفش های پاشنه بلندم رو در آوردم و به سایز ریزه میزه خودم برگشتم،توی دستم گرفتمشون تا بتونم راحت از پله ها بالا برم.
در اتاق رو باز کردم و زین که هنوز موبایل لعنتیش روی گوشش بود،گفت:
-باشه فعلا
کنجکاویم رو نادیده گرفتم،در کمد رو باز کردم و بعد اینکه واردش شدم کفش هارو توی قفسه گذاشتم.
با حس کردن بوسه های خیس زین رو شونه ام اخم کردم،اون نمیتونه همچین رفتاری داشته باشه و بعد منو ببوسه!
+زین!
با لحن شاکی صداش زدم ولی اون جوابی نداد و بجاش شروع به در آوردن لباسم کرد درحالی که کمرمو میبوسید...واقعا مخش مشکل داره!
+لطفا!
بدنمو سمت خودش چرخوند و با نیشخندی گفت:
-لطفا چی؟زودتر انجامش بدم؟
دستمو روی سینه محکمش گذاشتم و بعد اینکه کنارش زدم،گفتم:
+نمیخوامش...حالا برو پیش ابیگل و بهش بگو که به جلسه مدرسه اش میری
شروع به پوشیدن لباس راحتی کردم و منتظر جواب زین شدم.
-میخواست همینو بهم بگه؟
موهامو گوجه ای بستم و با اخم گفتم:
+و تو نادیده اش گرفتی بخاطر...نمیدونم هر خری که پشت خط بود
زین چشماش رو چرخوند و بعد اینکه سمت تخت رفت،گفت:
-بیخیال اون باید یاد بگیره که وسط حرفم نپره
نتونستم دیگه باهاش بحث کنم...این زین عوضی رو مخمه!
روی تخت دراز کشیدم و مجله تایم رو دستم گرفتم و شروع به خوندنش کردم،میتونستم نگاه های سنگین زین رو حس کنم ولی حتی زحمت ندادم بهش نگاه کنم تا اینکه پوف بلندی کشید و از روی تخت بلند شد،سمت در اتاق رفت و بلند گفت:
-زین داره میره با دخترش حرف بزنه و قبول کنه که جلسه مدرسه رو بره!
وقتی در رو بست نخودی خندیدم کاش همیشه اینطوری بانمک بمونه!
د.ا.ن زین:
بعد از اینکه ابیگل سوار ماشین شد،در رو بستم و به کیلب اشاره کردم و گفتم:
+من رو ببر شرکت بعد ابیگل رو خونه برسون
کیلب سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد اما بلیک بلافاصله گفت:
-شرکت سوزان؟کارت داره؟
+آره گفت یه جلسه کوچیکه
وقتی حرفم تموم شد سرم رو سمت ابیگل کج کردم و گفتم:
+خب چطور بودم؟
اون با لب و لوچه آویزونش گفت:
-قبل اومدن بهت گفتم با معلم تاریخ حرف نزن
با یاداوری مکالممون خندیدم و گفتم:
+اوه چون گفت باید بیشتر درس بخونی؟
اون چشم غره رفت و گفت:
-حالا هرچی...خب تاریخ سخته!
نتونستم باهاش مخالفت کنم پس فقط خنده کوتاهی سر دادم و اون سریع ادامه داد:
-راستی باید حواسم باشه وقتی دبیرستانی شدم مدرسم نیایی
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
+چرا اونوقت؟
-امروز همه دخترا سرت ریخته بودن فکر کن اگه ابتدایی نبودن چه وضعی میشد
سرمو تکون دادم و گفتم:
+خب بابات طرفدار زیاد داره دیگه،من که بهت میگم با پرستارت جلسه هارو بیا
اون دست به سینه نشست و فهمیدم باید خودمو برای جواب نه چندان خوبی آماده کنم.
-لوسیا یه بار اومد و سرِ کل جلسه چرت میزد
خندیدم و اونو تو بغلم گرفتمو گفتم:
+پس زحمتش برای مامانت میشه
با متوقف شدن ماشین جلوی شرکت،گونه ابیگل رو بوسیدم و گفتم:
+من شب میام خونه باشه؟
ابگیل سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه بابایی خداحافظ
بلیک زودتر از من پیاده شد و در رو برام باز کرد،دنبالش وارد شرکت شدم و سمت آسانسور رفتم،بلیک بالاخره سکوت رو شکوند و گفت:
-میدونی در چه رابطهای کارت دارن؟
+نه هیچ نظری ندارم----------------------
خب زین در عین خیلی بی مسئولیت و عوضی بودن کیوتهههه:)انگار اون بچست😂
ابیگل رو دوست دارین؟
خب پارت بعد شخصیت سوزان میاد...یوهاها:)
به نظرتون جلسه راجع به چیه؟
BINABASA MO ANG
Dilemma [Z.M]
Fanfictionچطور ممکنه زندگی که از هر لحاظی بی نقصه و سال ها برای ساختنش تلاش کردی توی یک لحظه نابود بشه؟ توی یک تصمیم...یک اشتباه! [Sexual content +18]