۱۰۲)آسون نیست

193 24 99
                                    


ونسا‌ با سردرد غیرقابل تحملی چشماشو روی هم فشرد و حتی قدرت باز کردنشون رو نداشت.
+لعنتی!

توی تخت غلتید و ساعدشو روی پیشونیش گذاشت و با وارد کردن‌ فشاری به سرش سعی کرد دردش رو کم کنه.
-نسا؟

با‌‌ شنیدن صدای زین از ترس چشماش بدون توجه به دردش باز شدن و نیم خیز شد تا صورتشو ببینه و نفسشو با ارامش بیرون فرستاد وقتی چهره آرومش رو دید.
-خوبی؟

ونسا موهاشو پشت گوشش گذاشت و‌ دوباره به بالش برگشت و گفت:
+مغزم داره میترکه
زین با تکون دادن سرش حرفشو تایید کرد و گفت:
-حدس میزدم

ونسا به تیکه انداختن اون محل نداد و بجاش به دستاش نگاه کرد که فنجونی بینشون بود.
-بیا یکم بخور تا بهترشی
ونسا خم شد و فنجونو از دستش گرفت و کمی ازش خورد هرچند که مزه گندی میداد اما توجهی نکرد و‌فقط سوال پرسید:
+ازم عصبی؟
-تو نیستی؟

ونسا‌ هومی کشید تا حرف زینو تایید کنه و در جواب زین از کنارش بلند شد و گفت:
-رایان هنوز خوابه وقتی بیدار شد برین‌ بیرون هرکاری دوست داری بکن دیگه‌ برام مهم نیست نسا
ونسا که بیشتر از‌ همیشه دلخور شده بود با بالا دادن ابروهاش پرسید:
+چی؟

زین در اتاق رو باز کرد و‌ زیر لب گفت:
-تو هنوز بچه ای ونسا هنوز میخوای کلی خوش‌ بگذرونی ۱۷ سالگی سنی نیست که بخوای‌ رابطه جدی داشته باشی نمیخوام تحت فشارت بزارم و از دیشب مشخص بود که توهم بدت میاد از این وضع و منم بدم میاد وقتی...
ونسا با سرعت فقط بلند شد هرچند سرش گیج میرفت تا‌ بتونه صورت زینو بین دستاش بگیره و به‌محض اینکارش زین حرفشو متوقف کرد.

+من مست بودم من...من از چیزی بدم نمیاد
زین مچ دستاشو گرفت و اونارو اروم پایین کشید و گفت:
-منم مست بودم وقتی بهت گفتم هرزه ببخشید اما کاری که‌‌ تو کردی بد نبود تو امادگی رابطه نداری
ونسا با بغضی که چشم های ابیشو براق تر کرده بود یه عقب به قدم برداشت و‌ گفت:
+چرا دیروز باهام خوابیدی و خواستی همه چیو درست کنی؟چرا گذاشتی فکر‌ کنم یه فرصت داریم؟

زین به چارچوب در تکیه داد و بدون اینکه به ونسا نگاه کنه گفت:
-چون فکر کردم داریم اما دیشب تا صبح‌ بیشتر فکر کردم و فهمیدم فقط اشتباه میکردم
ونسا پوزخندی زد و زیر لبش گفت:
+لعنت بهت
زین خم شد و بوسه ارومی رو پیشونیش گذاشت و همونجوری گفت:
-باشه ولی باور کن برای تو سخت نیست زود فراموش میکنی فقط برای من سخته

ونسا انگشت کوچیکشو دور انگشت کوچیک اون پیچوند و با بغض شدیدی که به گلوش چسبیده بود گفت:
+چه سختی؟
-تو کمتر از یکسال دو نفر که عاشقشون بودمو از دست دادم به نظرت آسونه؟
ونسا ایندفعه خودشو عقب کشید و زین هم یک قدم عقب رفت به قدری که از چارچوب در خارج شد.
+فراموش کردن اولین عشق زندگیم هم برای من آسون نیست!
با بستن در روی صورت زین به بغض خودش اجازه شکستن داد و پشت در نشست تا زانوهاشو بغل کنه و با خیال راحت گریه کنه.

زین دسشتو روی صورتش کشید و زیرلبش ناسزا فرستاد فقط نمیدونست برای خودش بود یا زندگی!
زنگ موبایلش حواسش رو از ونسا کمی فاصله داد پس برای اینکه خودشو بزنه به اون راه و تظاهر کنه اتفاقی‌ نیوفتاده تا اشکش در نیاد جواب تلفن سوزان رو داد.
-عزیزم خوبی؟
زین نفس‌ عمیقی کشید و‌گلوشو صاف کرد چون میدونست صداش بخاطر بغض ممکنه غیرعادی بنظر برسه.

+اره تو چی؟
-خوبم فقط...تو قرار بود دیشب گزارشتو بهم بدی ولی چیزی دستم نرسید مشکلی پیش اومده؟
زین بخاطر حواس پرتیش دستشو روی پیشونیش کوبوند و بعد از من و من کردن گفت:
+راستش رایان از نیویورک اومد و نشد به کار برسم
سوزان اروم خندید و گفت:
-خب برو خداروشکر کن که رییس دوست دخترته

زین با اضطراب خندید و چند بار موهاشو بهم زد و دوباره مرتب کرد تا اروم بگیره.
+ببخشید واقعا فکر نکن بی مسئولیتم
-میدونم نیستی عزیزم شب میبینمت
زین با اخم تماس رو قطع کرد و وقتی برگشت با دیدن رایان پشت سرش جا خورد.
+اوه ترسوندیم
اون از راه پله کنار اومد و دستاشو توی جیب شلوار کتونش فرو‌ برد و گفت:
-ونسا بیداره؟

زین شونه هاشو بالا انداخت تا نشون بده که نمیدونه پس رایان خودش دست بکار شد و سمت اتاقش قدم برداشت اما زین سریع جلوشو‌ گرفت و گفت:
+هی‌ کجا؟
رایان چشماشو چرخوند و گفت:
-میخوام باهاش برم بیرون مشروب بی مشروب خیالت جمع
زین از ته قلبش میخواست فریاد بزنه به کسی که عاشقشم کاری نداشته باش اما در عوض لبخندی زد و گفت:
+باشه خوش بگذره...بابت دیشب هم متاسفم
با اینکه هیچی توی رفتارش واقعی نبود ولی رایان لبخند واقعی تحویلش داد و ایندفعه با ارامش سمت اتاق ونسا قدم‌ برداشت.

***
-تو چند روزه عجیب شدی
ونسا دست رایان رو که روی شونش بود گرفت و با بیرون دادن نفسش کن گفت:
+نگرانم نباش عالیم رایان
رایان خندید و بدن اونو سمت خودش کشید و بوسه ای روی سرش گذاشت.
-درد که نداری؟
ونسا تیشرتشو تا زیر سینش بالا داد تا بتونه به‌‌ تتوش نگاه کنه.

+این یکی یکم میسوزه ولی پشت گردنم اصلا
رایان سرشو چپ و راست برد و تک‌ خنده ای گفت:
-سه روز پیش پشت در اتاقت درحال گریه پیدات کردم و دلیلش رو بهم نگفتی حالا باورم نمیشه تتو زدی!
ونسا چشماشو چرخوند و گفت:
+دلیل اشکم مهم نیست چیزی که مهمه دلیل خوب شدنه
رایان وقتی جلوی در خونه رسیدن دیگه قدمی برنداشت و ونسا بجاش زنگ خونه رو فشرد چون کلید همراهش نبود.

-و دلیلش چیه؟
ونسا لبخند کمرنگی به رایان زد و اروم گفت:
+تو!
رایان لبخند محوی زد که اصلا اختیاری نبود با خجالت نگاهشو از ونسا گرفت و گفت:
-فقط میخوام خوشحال ببینمت و باور کن بخاطرش حاضرم هرکاری کنم
ونسا دهنشو باز کرد که حرف بزنه ولی با باز شدن در پشیمون شد و وقتی چهره مادرش رو دید به کلی حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرد.

+مامان!؟
----------------
خب دیگه جدی جدی تمومه انگار:))))
وقتی ونسا زینو عشق اولش خطاب کرد💔💔
رایان چه مهربونهههه به نظرتون ونسا داره حسی بهش پیدا میکنه؟
تتوهای ونسا یعنی چین؟😍😂
مامانش اومد اوووو با زینم که بده ببینیم چیا که نمیشه😂😂

Dilemma [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora